وقتی که بچه بودم نمیدونستم دنیا اینقدر تلخی و نامردمی و ناکامی هم داره .وقتی که با گوسفندها میرفتم به دشت و صحرا و یا وقتی که سرجاده منتظر پدر می ایستادم تا از شهر بیاید و برایم یک چیز جالب شهری بیاورد .
هرگزنمیدانستم روزگاری این جاده و این انتظار واین آفتاب همه وهمه بامن غریبه خواهند شد . نمیدانستم که روزگاری مجبور خواهم بود برای رفع استرس و اضطرابم قرص بخورم و یا از مردم فرار کنم و به کنج اتاقی بخزم و با کتابی تنهایی ام را سرکنم .
دلم تنگ شده است .ای کاش میشد به روستای پدری ام برگردم .ایکاش میشد برمیگشتم و همانجا زندگی میکردم .ای کاش این شب و روزهای تکراری و یکنواخت رهایم میکردند .
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا زجای برکن .
یا شعله ز روی خود فروکش .
یا باز گذار تابمیرم .
کز دیدن روزگار سیرم .