به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



سالهاست که درحسرت یک روز سفید پوش برفی مانده ام . یادم می آید روزگاری که توی ده ٬ از دیدن کوچه های پر از برف و گل و شلی بیزار میشدم دیگه

 از بس که برف دیده بودم و یخبندان و دست و پاشکستن توی کوچه های لیز و شیب دار روستا ٬دلم میخواست زود تمام شود  . ولی الان ها دلم یک دل سیر برف می خواهد که نیست.

اما صبح سحر که از زیر لحاف کرسی درمی اومدم و پا به حیاط پوشیده از برف می گذاشتم که قبلش رد پای مادر و بابا که برای آذوقه دادن به حیوانها ٬ رفته بودند طویله روش مونده بود٬ غرق لذت میشدم که آخ جان برف آمده .

 دستشویی اون سر حیاط بود . تا می رفتم و برمی گشتم قندیل بسته بودم و مجبور بودم دوباره بخزم زیر کرسی .

هوا که روشنتر میشد همه ما دخترها با بابا و مادر رهسپار پشت بامها بودیم . با پاروهای چوبی بردوش به سختی از" راه بام" که پله درست درمونی نداشت میرفتیم بالا .

پشت بام خانه های ما ترکیبی از گنبدی و صاف بود . دو تا اتاق با پشت بام صاف هم  داشتیم . بابا همیشه پشت بامهای گنبدی ها را به ما دخترها می سپرد چون برف روبیدنش زور کمتری میخواست .

یادمه با دستهایی که ازسرما کرخت شده بود و گز گز میکرد و دماغ و لپهای سرخ از سوز برف و سرما با تمام توان پارو رو بلند میکردم و برفها را به لبه دیوار حیاط می رساندم و بعد با یک ضربه : گرررومپپ ...  میریختمش وسط باغچه حیاطمان . هم سخت بود و هم کیف میکردم ها

 بعد دوباره میرفتم اون سر بام از اول ... باتمام قدرت٬ پاروی سنگین چوبی را به زیر برفها هل میدادم ...

خواهرهام که بزرگتر بودن ٬ به کمک مادر میرفتن .مادرمعمولا چون همیشه مریض احوال بود وکمردرد و انواع و اقسام مریضیها رو داشت ٬ همونطور به حالت نشسته ٬ بعد ازبرف روفتن ما با جارو ٬ خورده برفهای مانده را جمع میکرد و میریخت تو حیاط .

همون پشت بام با همسایه ها سلام علیک میکردیم و اونایی که پشت بومشون متصل به هم بود گهگاه بهم کمک میکردن .

 نیش آفتاب که بازمیشد با پاهای کرخ شده و دماغ فریز شده می اومدیم پایین توی خونه و مادر چایی داغی دم کرده بود و دور علاء الدین جمع میشدیم وخودمونو گرم میکردیم و نیمچه صبحانه ای میخوردیم و بدو به راه مدرسه میشدیم .

 وسط حیاطمان کوهی از برف انباشته میشد که نقشه میکشیدیم براش بعد از مدرسه ٬سرسره بلندی از سربام تا کف حیاط می ساختیم با زیرسازی و مهندسی عالی . بهش می گفتیم" لخشوک" با فتحه ل .

 و تا جایی که دلمان خنک نمیشد و دماغ یکیمان نمی شکست لخشوک بازی میکردیم . آخه گاهی اونقدرهوا سرد میشد که سرسره ما تبدیل به یک سرسره یخی میشد و واقعا خطر داشت .

 ااما مادر همیشه توی  روزهای برفی غذایی درست میکرد به اسم قلور . مخلوط بلغور گندم و حبوبات دیگه که یک کاسه داغش بی نهایت می چسبید بی نهایت .

 کم کم برفهای وسط حیاط آب میشد و میرفت به جوی آب وسط کوچه می پیوست و بعد به باغها و مزارع میرسید .لخشوک ماهم خراب میشد .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.