سالهاست که درحسرت یک روز سفید پوش برفی مانده ام . یادم می آید روزگاری که توی ده ٬ از دیدن کوچه های پر از برف و گل و شلی بیزار میشدم دیگه
از بس که برف دیده بودم و یخبندان و دست و پاشکستن توی کوچه های لیز و شیب دار روستا ٬دلم میخواست زود تمام شود . ولی الان ها دلم یک دل سیر برف می خواهد که نیست.
اما صبح سحر که از زیر لحاف کرسی درمی اومدم و پا به حیاط پوشیده از برف می گذاشتم که قبلش رد پای مادر و بابا که برای آذوقه دادن به حیوانها ٬ رفته بودند طویله روش مونده بود٬ غرق لذت میشدم که آخ جان برف آمده .
دستشویی اون سر حیاط بود . تا می رفتم و برمی گشتم قندیل بسته بودم و مجبور بودم دوباره بخزم زیر کرسی .
هوا که روشنتر میشد همه ما دخترها با بابا و مادر رهسپار پشت بامها بودیم . با پاروهای چوبی بردوش به سختی از" راه بام" که پله درست درمونی نداشت میرفتیم بالا .
پشت بام خانه های ما ترکیبی از گنبدی و صاف بود . دو تا اتاق با پشت بام صاف هم داشتیم . بابا همیشه پشت بامهای گنبدی ها را به ما دخترها می سپرد چون برف روبیدنش زور کمتری میخواست .
یادمه با دستهایی که ازسرما کرخت شده بود و گز گز میکرد و دماغ و لپهای سرخ از سوز برف و سرما با تمام توان پارو رو بلند میکردم و برفها را به لبه دیوار حیاط می رساندم و بعد با یک ضربه : گرررومپپ ... میریختمش وسط باغچه حیاطمان . هم سخت بود و هم کیف میکردم ها
بعد دوباره میرفتم اون سر بام از اول ... باتمام قدرت٬ پاروی سنگین چوبی را به زیر برفها هل میدادم ...
خواهرهام که بزرگتر بودن ٬ به کمک مادر میرفتن .مادرمعمولا چون همیشه مریض احوال بود وکمردرد و انواع و اقسام مریضیها رو داشت ٬ همونطور به حالت نشسته ٬ بعد ازبرف روفتن ما با جارو ٬ خورده برفهای مانده را جمع میکرد و میریخت تو حیاط .
همون پشت بام با همسایه ها سلام علیک میکردیم و اونایی که پشت بومشون متصل به هم بود گهگاه بهم کمک میکردن .
نیش آفتاب که بازمیشد با پاهای کرخ شده و دماغ فریز شده می اومدیم پایین توی خونه و مادر چایی داغی دم کرده بود و دور علاء الدین جمع میشدیم وخودمونو گرم میکردیم و نیمچه صبحانه ای میخوردیم و بدو به راه مدرسه میشدیم .
وسط حیاطمان کوهی از برف انباشته میشد که نقشه میکشیدیم براش بعد از مدرسه ٬سرسره بلندی از سربام تا کف حیاط می ساختیم با زیرسازی و مهندسی عالی . بهش می گفتیم" لخشوک" با فتحه ل .
و تا جایی که دلمان خنک نمیشد و دماغ یکیمان نمی شکست لخشوک بازی میکردیم . آخه گاهی اونقدرهوا سرد میشد که سرسره ما تبدیل به یک سرسره یخی میشد و واقعا خطر داشت .
ااما مادر همیشه توی روزهای برفی غذایی درست میکرد به اسم قلور . مخلوط بلغور گندم و حبوبات دیگه که یک کاسه داغش بی نهایت می چسبید بی نهایت .
کم کم برفهای وسط حیاط آب میشد و میرفت به جوی آب وسط کوچه می پیوست و بعد به باغها و مزارع میرسید .لخشوک ماهم خراب میشد .