-
23
3 مهر 1393 08:33
دیشب اس ام اس زد که فردا بچه رو بیار ... حالا قراره امروز بره اونجا . دیشب کتاباشو براش جلد کردم و برچسب اسم زدم اونم هی دور و برم می پلکید و می اومد رو دستام رو بوس می کرد و قربون صدقه ی من می رفت که دست مامان جونم دردنکنه چقدر کتابم قشنگ شد ... اونقدر ذوق و شوق داشت که نتونست تا امروز صبر کنه و منم نشستم با وجود...
-
روز اول مهر
1 مهر 1393 13:57
برای اولین بار روز اول مهر همراه با سید پسرکمو بردیم مدرسه ... همون مدرسه شلوغ پارسال و پیارسالش... کلاس سوم ! ... یکساعت طول کشید تا برگشتیم . کلاس نداشتن و بچه ها و پدر و مادرها سرگردون .... واقعا افتضاح بوددد هوای گرم و کلاسهای دلگیر و کهنه و قدیمی یک مدرسه دولتی با 40 سال سابقه شایدم بیشتر ..... تو هر کلاس چهل تا...
-
22
14 شهریور 1393 21:48
دیروز و امروز دو تا کتاب جدید خوندم که خیلی لذت بردم ازشون .اولیش کتاب علف ها آواز می خوانند از دوریس لسینگ که برنده جایزه نوبل ادبی شده خیلی جالب بود و تا یکی دوساعتی تحت تاثیر اتفاق عجیب داستانش بودم . توصیه می کنم بخونینش . کتاب دوم هم کتاب شبهای طولانی از مارگریت بالدرسن بود . اونم بخاطر معصومیت قهرمان داستان و...
-
21
8 شهریور 1393 17:15
-
20
5 شهریور 1393 09:57
سلام اون قضیه فعلا که مسکوته و منم هیچ جواب و عکس العملی بهش ندادم . یه بلاک لیست نصب کردم رو گوشیم ولی از اون روز دیگه اس نداد . شاید متاثر شدن بیش از حد من بخاطر استرس های این روزای کاریم بود که دیگه تحمل فحش و فضیحت یه غریبه رو نداشتم و اونجوری بهم ریختم ... بگذریم . یکی از نعمات تنها نبودن اینه که وقتی بصورت کاملا...
-
19
30 مرداد 1393 09:38
-
16
28 مرداد 1393 11:13
-
15
25 مرداد 1393 09:26
پسرم روز پنج شنبه رو کاملا دراز کشیده بود بخاطر سرما خوردگی خیلی بی حال بود جوری که من تا حالا ندیده بودم در طول روز بخوابه روی مبل خوابش برده بود بدنش داغ بود و چشماش بی حال و مظلوم ... براش سوپ درست کردم و شیر و عسل بهش دادم بخوره . سید هم رفت بیرون و میوه های تابستونی مورد علاقش رو خرید شاید بخوره آخه هیچی نمی خورد...
-
14
23 مرداد 1393 08:33
روز یکشنبه اومده بود دنبالش و من اصلا انتظار نداشتم اجازه بده این پنج شنبه بازم بیاد بخصوص بعد اون یک هفته و اندی که پیش ما بود... برای همین از سر اینکه بعدا پشیمون نشم بهش اس دادم که فردا بیام دنبال بچه ؟ اونم زود گفت آره بیا . خیلی تعجب کردم حتی تو فکر بودم متن اس ام اس رو اینجوری بنویسم که فردا نیام دیگه دنبال بچه...
-
13
18 مرداد 1393 08:46
هنوز پسرکم پیش منه . امروز دوباره بردمش کانون پرورش فکری که دیدم جلوی در شلوغه ... ظاهرا امروزم می خوان ببرنشون نمایش عروسکی ... رفتم داخل که رضایت نامه بنویسم دیدم مسئولش زودتر از من به باباش زنگ زده و درحال صحبت کردنه . صادقو صدا زد و گوشی رو داد بهش که با باباش حرف بزنه ... پسرکم متعجب رفت و با باباش حرف زد و منم...
-
12
12 مرداد 1393 10:08
فکر می کنم تاثیر روزه داری و بی حالی و ضعف جسمانی خاصیته ماه رمضانه و توی روح و روان و روحیه ادم هم تاثیر می ذاره . چون من توی ماه رمضان شدیدا اعصاب داغون و افسرده بودم . چند بار به پر و پای همسرم بیچاره پیچیدم و الکی دعواش کردم . دیروز از اداره زودتر زدم بیرون و رفتم گل فروشی و دو تا رز قرمز و صورتی خریدم و رفتم خونه...
-
11
8 مرداد 1393 17:40
عیدتون مبارک . عصر روز سی ام ماه رمضان پیغام داد که بیا دنبال بچه من می خوام تا آخر هفته بعد برم مسافرت ... اینجوری شد که خوشحال و خندون رفتیم دنبال پسرکم و بودنش در این لحظات یک عیدی خوب برای منه . امروز روز دوم تعطیلات عید فطره الان محمد صادق و همسرم نشستن دارن دوز بازی می کنن و بیسکوییت می خورن با چای ... الان منم...
-
10
7 مرداد 1393 23:14
از پریشب دارم بهش اس ام اس میدم که میشه شب پنج شنبه بیام دنبالش ؟ بعد از سه بار تکرار ارسال و ... نوشت : بیا اما به قانون پایبند باش .تا بچه تکلیف خودش رو بدونه ! براش نوشتم من و تو انسانیم و هرکدوم پنجاه پنجاه والدین اون بچه هستیم . مگر قانون آیه قرانه که غیر قابل تغییر باشه ؟ چون به نفع توئه نباید ازش تخطی کنیم ؟...
-
9
8 تیر 1393 23:16
زندگی در گذره و من مسافری امیدوار به سکون و آرامش مقصد ... این هفته پسرکم طبق معمول پنج شنبه و جمعه ها اومد پیشم و طبق قولی که بهش داده بودم رفتیم پارک و قایق سواری بعدشم رفتم فروشگاه اسباب بازی و براش یه ماشین کنترلی خریدم که عشقشه . خیلی بهمون خوش گذشت . همش از آبجیش تعریف میکنه که مامان نمیدونی چقدرنازه چقدر خوشکله...
-
8
8 تیر 1393 23:15
بعد مدتها یه کتاب درست و حسابی خوندم و لذت بردم (رستاخیز ) . خیلی با شخصیت اصلی داستان یعنی نخلیدوف احساس قرابت میکردم . شاید در برهه ای اززندگی من هم بوده که رستاخیزی در فکر و ر وحم اتفاق افتاده باشه و بخوام به خاطر جبران تقصیر خودم کلی زحمت بکشم و اینکه همه افکارش چنان نزدیک به واقعیت نوشته شده که واقعا انگار دارم...
-
7
24 اردیبهشت 1393 11:08
خیلی وقته ننوشتم : سلام اگر کسی هست ! سه ماه یا بیشتر ننوشتم . پست قبلی هم ثبت موقت بود که امروز فرستادمش . تو این مدت خیلی درگیری داشتم محل کارمو عوض کردم یعنی تو سازمان خودمون یه پله رفتم بالاتر و توی ساختمان مرکزی اومدم . اونقدر این جریان برام درگیری فکری داشت که نمی تونستم ذهنمو متمرکز کنم و بنویسم.. نوشتم که...
-
6
25 دی 1392 11:10
دلم گرفته خیلی . برام سخته هنوز بعداز گذشت دوسال و شیش ماه ..... چه زود گذشت . دیگه داره سه سال میشه ... یعنی این منم که دارم درد به این بزرگی رو تاب میارم ؟ این منم ؟ امروز صبح بهش اس دادم که بیام دنبال بچه ؟ گفت نخیر فردا صبح بیا .چقد نامرد و نفرت انگیزه . چقدر سنگدله . سنگدل بی رحم بی وجدان . حرومزاده . خستم...
-
5
25 آذر 1392 11:16
بعد مدتها سلام . اینتر صفحه کلیدم از کار افتاده . مجبورم پشت سر هم بنویسم . ببخشید خیلی وقته ننوشتم هرشب قبل از خواب میام و یک پست می نویسم البته ذهناً و فردا صبح یادم میره . راستش تصمیم دارم امسال برای دکترا درس بخونم و شبها تو خونه کتابها رو دور وبر خودم پخش و پلا میکنم حالا نه اینکه بخونم ها ... ولی بهرحال برای کار...
-
4
21 آبان 1392 11:17
سلام . امشب محمد صادقم از ظهر اومده پیش ما و همین الان در حال نوشتن مشق هایش در کنار منه . میگه ؛ نمی دونم مامان چرا من هر وقت از خودم یه سوالی می پرسم سریع جوابش به ذهنم می رسه ....( الهی قربون پسر باهوشم بشم .) میگه من میخوام ریاضی دان بشم . بگذریم . هفته پیش سه شنبه رفتم روستا و همون روز چنان سرما خوردم و افتادم که...
-
3
4 آبان 1392 11:18
امروز صبح برام اس ام اس بدون سلامی فرستاد که ؛ بیا دنبال بچه تا ببینم بچه چطور خواهد بود آنجا .... ( اینم از انشای خشک و رسمی اش ! ) شوکه شدم . یعنی میخواد بذاره که بچه بیاد با من زندگی کنه ؟! نزدیک بود از هیجان جیغ بزنم . براش نوشتم ؛ یعنی چی ؟ یعنی منظورت اینه که بچه برای همیشه پیش من باشه ؟ مسئولیتش با من ؟ ( داشتم...
-
2
1 آبان 1392 11:20
پسرکم خوب و راضیه . اتفاقاً این هفته باباش رفته بود مسافرت و اونم چهار روز کامل با ما بود وحسابی خوش میگذروند. همونطور که حدس می زدم برای شرورع سال تحصیلی هیچی براش نخریده جز دوتا دفتر مشق و یک جامدادی کهنه که ظاهراً دست دوم بچه های برادارش بود ... مجبور شدم برم بازار وبراش کیف مدرسه و کفش و لباس و لوازم تحریر نو و...
-
1
4 مهر 1392 11:21
امروز صبح رفتم دنبال بچه . محل خونه شو عوض کرده بود . یه جای بسیار دور از شهر . درواقع الان من این ور شهرم و اون اون سر شهر ! رفته به خونه های سازمانی اون اداره ای که یک وعده نماز رو براشون میخونده از سالها قبل . رفتم دم در نگهبانی مجتمع و دیدم که بچه رو از دور گفت بیاد و من ایستادم تا بچم برسه به من . وقتی رسید بغلش...
-
[ بدون عنوان ]
3 مهر 1392 11:22
یک ماهی هست که پاره تنم رو ندیده ام . روز و شبها رو در بی قراری عجیبی می گذرونم . یک بی قراری نامحسوس . پرخاشگر شده ام و از خودم هم بدم آمده . اگر یک لحظه تنها بشینم و به کاری مشغول نباشم سریع یک بغض بد توی گلوم میشینه و دلم میخواد بزنم زیر گریه .. اما نمی دونم چرا مقاومت میکنم . گریه نکردم درحالی که عجیب هوای گریه...
-
[ بدون عنوان ]
16 شهریور 1392 11:23
این هفته که عصر بچه رو بردم تحویل بدم دم در خونه اش کنار ماشین ایستاده بود . چون دفعه دومی بود که اینجور ملاقات ناخواسته اتفاق می افتاد خواستم با متانت مثلاً مدیریت کنم لحظه بحرانی رو و باعث نگرانی الکی بچم نشم و همینطور چون قرار بود برن مسافرت و بچه رو برای دوسه هفته نمی تونم ببینم پیاده شدم که خداحافظی دوباره هم...
-
[ بدون عنوان ]
5 شهریور 1392 11:24
مدتی هست که روال اس ام اس زدن رو گذاشته کنار و برای هر کاری زنگ می زنه و باز طبق معمول اون سالها در کمال نخوت صبر میکنه تا من سلام ندم اون سلامی به من نمیکنه . خانواده اونا معتقد بودن که زن باید به مرد سلام بده و چنان این قضیه براشون سنت محکم و رسم دیرینه ای بود که اوایل از ورودم به خونوادشون برام واقعا حیرت انگیز بود...
-
[ بدون عنوان ]
28 مرداد 1392 11:25
خیلی وقته ننوشتم .نمی دونم چرا ؟ هیچوقت جوششی برای نوشتن درونم پیدا نشد تو این مدت. ماه رمضان آمد ورفت. 27 روز روزه گرفتم. نه از ایمان زیادی ...بلکه بخاطر اینکه روزه نگرفتن هم جسارت و اعتماد به نفس میخواهد ... دلم میخواد این شرایط زودتر تموم بشه . کدوممون زودتر از پا میافته نمیدونم .کی می بازه ؟ همیشه من ضعیف تر بودم...
-
[ بدون عنوان ]
30 تیر 1392 11:26
این هفته که اومدپیشم کلی باهم حرف زدیم میگه مامان اونجا نه کامپیوتر هست نه کتاب قصه . بهش میگم چرا کتابای قبلی تو نمیخونی .نقاشی نمیکشی . میگه کتابام همش توانباریه نمیده بهم بخونم . اونایی هم که هست تکراری شده از بس خوندم بهش میگم به بابات بگو برات کتاب بخره . میگه بابا گفته باید فقط قران بخونی .از این کتابا نخون ......
-
[ بدون عنوان ]
9 تیر 1392 11:27
دوباره رفته بودم روستا و خوشحال کننده تر اینکه بچه هم با من همراه بود . ازش اجازه گرفتم و اونم به طرز عجیبی اجازه داد که بچه با من بیاد .... وقتی رفتم روستا مامانم گفت که من زنگ زدم بهش که هر وقت میای شهرستان بچه رو بیار یه ساعت ما هم ببینیمش ... تعجب کردم که مامانم چه کارایی میکنه ؟ ... ظاهراً اونم ذوق کرده بود که...
-
[ بدون عنوان ]
27 خرداد 1392 11:28
چقدر این روزها بهانه های خوشحالی زیاد شدن ... روز جمعه با محمد صادق رفتیم برای شرکت در همون ح ماسه مذکور ... خیلی خوش گذشت کل شهر رو چرخیدیم تا یک شعبه خلوت پیدا کنیم که نبود ... آخرشم رفتیم یه جایی و شرکت کردم برگه ها رو پسرکم توی صندوق انداخت با شوق و ذوق ... تازه شاکی بود که چرا من انگشتم رو توجوهر نزدم . همون شب...
-
[ بدون عنوان ]
25 خرداد 1392 11:29
گاهی وقتها که به خودم فکر میکنم و یه جورایی درونم رو زیر ورو میکنم ، تازه میفهمم چه آدمهایی هستند که من کینه و انزجار ازشون رو در دل نگه داشتم و به این نفرت درونی توجهی ندارم . یعنی اونقدر قدیمی هستند که حتی ممکنه سالها به یادم نیان ولی وقتی یه جایی حرفشون میشه و یا از دور می بینمشون ضربان قلبم میره بالا و نفسم میگیره...