-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1390 13:04
باغ چند طبقه یادش بخیر باغ بزرگی داشتیم به اسم باغ بیکو .وجه تسمیه اش رو نمیدونم عجیبه ... یک باغ سه طبقه که دردامنه کوههای روستا بود و به زحمت و همت پدر بزرگ و پدرم آباد شده بود . زیباترین خاطرات عمرم رو زیر سایه درختان آن باغ سپری کردم .دیوارهای بلندی که دور تا دورش کشیده بود و راه رفت آمد بین طبقات باغ کنده چوب...
-
[ بدون عنوان ]
18 اسفند 1389 13:05
صبح و بعدالظهر حالا که درتاریک وسایه اتاقم توی یک اداره سرد وسنگین نشسته ام و با افکار مغشوش وآزار دهنده ام کلنجار میروم ٬مثل همیشه دوباره بیاد اون صبحهای دل انگیز روستایی ام افتادم .اشکهایم جاریست . بیاد اون آفتابهای گرم بهاری که صبحها میافتاد روی پله در ورودی خونه گنبدی ما ... بیاد هیاهوی مرغ وخروسها . بیاد هیاهوی...
-
[ بدون عنوان ]
3 اسفند 1389 13:06
شتر توی شیشه روزهائیکه مادر میخواست برایمان لباس بدوزد یا چهل تیکه درست کند روزهای خوبی بود چون آخرش برای من یک لباس کهنه پاره نو درست میشد و من عاشق چرخ خیاطی مادر بودم که آن صدای خرت وخرت قشنگش رو همزمان با چرخاندن دسته اش توسط مادر از اون ور کوچه میشنیدم . بدو میرفتم کنار دست مادرمی نشستم و دماغم رو میبردم نزدیک...
-
[ بدون عنوان ]
26 بهمن 1389 13:06
یادش بخیر روزهائیکه بهترین تفریحم رفتن به باغ بود و میوه چیدن و نشستن لب جوی آب و پاهای خسته رو توی آب خنک و روان گذاشتن ، بردن گوسفندها به دشت بود و رفتن به تاکستان برای انگور چینی و یا عصرهایی که فصل توت بود و دسته جمعی میرفتیم به باغ برای توت چیدن و خوردن . و بعد اومدن به خونه و خالی کردن دوغ تازه از مشک با نعنای...
-
[ بدون عنوان ]
25 بهمن 1389 13:07
کابوس گربه روزهائیکه خونه سقف گنبدی قدیمی و قشنگمون براثر بارندگی زیاد سالهای دهه هفتاد آوار شد و من به چشم دیدمش ، مجبور بودیم یک خانه نو بسازیم . آن سالها یک چادر سربازی که بابا از قدیمها داشت نصب کرده بودیم و توی باغ چسبیده به حیاطمان زندگی میکردیم. باغ قشنگی کنار خونه داشتیم پر ازدرختهای زرشک وزردآلو . درب کوچکی...
-
[ بدون عنوان ]
21 بهمن 1389 13:08
مهرمعلم دیشب یاد دوتا حادثه تاریخی افتادم که از دوران مدرسه ام در ذهن من ماندگار شد . شاید اصلا اتفاقات خاصی نبودند. اما برای همیشه در ذهن بچگانه ام ثبت شده اند و فراموشم نمیشوند. کلاس دوم دبستان بودم . خانم معلم غرغرو و بدجنس مون رفته بود برای مرخصی زایمان و ما مونده بودیم با یک سرباز معلم که بتازگی اومده بود به...
-
[ بدون عنوان ]
20 بهمن 1389 13:08
نمیدونم علتش چیه که نمیتونم خاطرات زندگیم رو بشکل مرتب بنویسم و مدام از این شاخه به اون شاخه نپرم .بهرحال مهم نیست . چون برای من اینجا فقط محل تخلیه ناگفته هام هستن حالا به هر ترتیب ... ناگفته هایی که شاید یکسال بعد کاملا فراموش بشن . آب لوله کشی نداشتیم.دختر دبیرستانی بودم که بالاجبار باید برای ظرف و لباس شستن میرفتم...
-
[ بدون عنوان ]
17 بهمن 1389 13:09
کار دانشجوئی گاهی اوقات که باخودم میشینم فکرمیکنم . میگم چرا من انقده غمگین بودم و اینقده روزهای سختی رو گذروندم . روزهایی که میتونست برای هرکس بهترین و شاد روزها باشه برای من در اوج غم و بیکسی و غربت گذشت . روزهایی که توی اون خوابگاه لعنتی دراوج غصه وتنهایی نشسته بودم تا صبح شنبه بشه و برم دانشگاه . بعد ازاینکه از...
-
[ بدون عنوان ]
11 بهمن 1389 13:10
وقتی دانشجو شدم اونم توی یه شهردور از خونه وخونواده .وضع مالی خانواده عالی نبود . مخارج خوابگاه و راه و کتاب و خورد و خوراکم رو نداشتم . از روز اول افتادم دنبال کار . خب بهترین راه برای من که نه مدرک داشتم نه سابقه ، منشیگری دکتر بود . به هزار زحمت شدم منشی یک دکتر عوضی که ماهی پونزده تومن میذاشت کف دستم و به معنای...
-
[ بدون عنوان ]
9 بهمن 1389 13:10
خب به من بگید اون چیه ؟ خواهر بزرگم عقد کرده بود و همیشه آخر هفته ها دامادمون میآمد و دوتایی میرفتن توی اتاق مهمانی و مینشستن به حرف زدن . منم که همیشه خدا از لای در چوبی اتاق که کامل بسته نمیشد دزدکی نیگاشون میکردم . یه روز دامادمون یه چیز قرمز خیلی خوشکلی واسه خواهرم آورده بود که هردوشون با ذوق وشوق نیگاش میکردن و...
-
[ بدون عنوان ]
25 دی 1389 13:11
اوایل مهر کلاس دوم یا سوم دبستان بود و برای رفتن به مدرسه شوق وذوق داشتم . یک کیف کهنه پارچه ای دست دوز مادر با یک مانتو شلوار صدبار کوتاه شده از خواهرای بزرگترم همه رو دم دست آماده گذاشته بودم برای روز اول . بعد باخودم فکرکردم که بهه! من که یک دستمال لازم دارم که اگر این دماغ مبارکم یک وقت خواست فین کنه کجا فین کنه...
-
[ بدون عنوان ]
6 دی 1389 13:11
بچه بودم شیطون بودم .از دیوار راست میرفتم بالا . شب وروز خواب نداشتم و مدام تو کوچه ها با دخترها وچند تااز پسرها درحال گشتزنی . هر روز داستانی وسرگرمی جدیدی بود . گاهی با دخترها میرفتیم تو کوچه باغها و از زردآلوهای باغمان میچیدیم و بعد مینشستیم لبه جوی پر ازعلف و پاهامونو میذاشتیم تو آب و با لذت زرد آلو میخوردیم و کیف...
-
[ بدون عنوان ]
26 آذر 1389 13:12
دیروز رفته بودم سراغ خرت وپرتهای دوران نوجوانی ام . پاکت مهر و موم شده هفده سالگیم رو پیدا کردم که یادم افتاد عهد کرده بودم اونو ٬ ده سال بعد باز کنم . حتی فراموشم شده بود که الان بیشتر از یازده سال ازش گذشته و بازش نکردم . نشستم و با شوق مهر و مومش رو باز کردم و به نوشته های خودم خندیدم که روش نوشته بودم اگر قبل از...
-
[ بدون عنوان ]
2 آذر 1389 13:13
دلم گرفته وقتی که بچه بودم نمیدونستم دنیا اینقدر تلخی و نامردمی و ناکامی هم داره .وقتی که با گوسفندها میرفتم به دشت و صحرا و یا وقتی که سرجاده منتظر پدر می ایستادم تا از شهر بیاید و برایم یک چیز جالب شهری بیاورد . هرگزنمیدانستم روزگاری این جاده و این انتظار واین آفتاب همه وهمه بامن غریبه خواهند شد . نمیدانستم که...
-
[ بدون عنوان ]
1 آذر 1389 13:13
سالهاست که درحسرت یک روز سفید پوش برفی مانده ام . یادم می آید روزگاری که توی ده ٬ از دیدن کوچه های پر از برف و گل و شلی بیزار میشدم دیگه از بس که برف دیده بودم و یخبندان و دست و پاشکستن توی کوچه های لیز و شیب دار روستا ٬دلم میخواست زود تمام شود . ولی الان ها دلم یک دل سیر برف می خواهد که نیست. اما صبح سحر که از زیر...
-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1389 13:14
طعم شیرین کتاب دیروز رفتم کتابخانه اداره و کتاب جای خالی سلوچ ازمحمود دولت آبادی را گرفتم وخوندم و امروز دارم هنوز مزه مزه میکنم طعمش را . چه کتاب خوبی بود ها .حتما شماها خوانده اید . ویک کتاب دیگر به اسم دهکده پرملال از امین فقیری .که واقعا قشنگ بود حتما سرچ کنید و دانلود کنید وبخونید. راجع به روستا هست وقتایی که...
-
[ بدون عنوان ]
27 آبان 1389 13:14
همیشه دلم میخواست موهایم بلند باشد . بلند بلند .... اما نمیدانم چرا مادر مخالف همیشگی این موضوع بود . تاسالها بعد درحسرت موی بلند میسوختم یادم هست یکروز جلوی آینه کوچک و زیبای عروسی مادر که به دیوار آویخته بودیمش ایستاده بودم و با شانه چوبی به موهایم شانه میزدم . سالهای نوجوانی ام بود .مادر و بابا خوشدل و مهربان...
-
[ بدون عنوان ]
20 آبان 1389 13:15
این مطلب یک کم طولانی است .اگر حوصله نداشتید نخونید . درضمن اینها همه خاطرات قدیمی من است و فقط آن را نوشتم برای اینکه نوشتن خودم را محک بزنم و یادگاری بماند برای خودم . کینه برادرم هنوز هم با وجود گرد پیری صورتش پا برجاست وحتی هنوز هم باورش نمیشود که ما زنگوله های پای تابوت پدرش ٬هرکدام شخصیتی مستقل داریم با کار...
-
[ بدون عنوان ]
17 آبان 1389 13:20
هیچوقت ریاضی ام خوب نبوده .داشتم به این فکرمیکردم که چرا یکبار هم حق را به خودم ندادم و نگفتم تقصیر آن معلم کلاس دوم دبستانم بود که حامله بود وکلاسها ی ریاضی مان فقط فحش و بد و بیراه بود که نثارمان میکرد . و تمام روز سرش روی میز بود ومیخوابید و ما کودکان معصوم دهاتی ٬حق نداشتیم نفس بکشیم تا خانم اذیت نشود .چه ظلمی...
-
[ بدون عنوان ]
15 آبان 1389 13:20
تابستان ، فصل درو اندکی که هوا روبه گرمی میرفت وگندمها طلایی میشد ومیغلتید ، فصل ،فصل درو بود . دروی سخت وپایان ناپذیر . آن سالها قنات روستا آب زیادی داشت وکشاورزان تا جایی که دلشان میخواست توی بیابان هم گندم میکاشتند . بهش میگفتن گندم دیم .زمینهایی که بصورت مرتب آب میخوردند . گندمهای غلتیده و زرد و پردانه اش گاهی...
-
عینک
12 مهر 1389 13:21
همیشه فکر میکردم که سربه هوا و دست و پا چلفتی ام . در حالی که مدتها چشمهایم کلی ضعیف بود و من نمیدانستم . برای عینک گرفتن باید میرفتیم به شهر . به شهرشلوغ .من دختر بچه کلاس اول راهنمایی بودم که باید میرفتم خونه عموهام و دایی ها و کلی فک وفامیل دیگه که توی شهر بود . اما من از آنها دلخوشی نداشتم . بیشتر سختی زندگیم رو...
-
[ بدون عنوان ]
10 مهر 1389 13:22
چوپان کوچک اوایل بهار و تابستون من وچند تااز دخترهای هم سن وسال میشدیم چوپان بره ها و بزغاله های کوچک تازه متولد شده و نوپا . صبح زود وناشتا بایک کوله پشتی که از پارچه های رنگارنگ بافته شده بود و مادر برام توش چند تکه نان خشک و گهگاه ماستی یا سرشیر تازه ای گذاشته بود ،میزدم بیرون . چوبدستی نازک مخصوصی داشتم که از پشت...
-
[ بدون عنوان ]
7 مهر 1389 13:22
سالهای کودکی من در روستایی گذشت که فقط یک دبستان داشت .هرچند یک روستای پرجمعیتی بود . تا کلاس پنجم دختر و پسر باهم سر یک کلاس می نشستیم مختلط ! سه تا دختر بودیم و شش تا پسر . از بین این نه نفر٬ تاحالا فقط من درسم رو ادامه دادم و بقیه فقط تا دیپلمش رو خونده اند . اما این هیچوقت برای من موجب حس برتری و افتخارنبود ....