-
[ بدون عنوان ]
8 مهر 1391 11:54
بعضی ها می گفتن اشک چیز مقدسی است بخصوص اگر عاشقی برای معشوقش بریزه . مقدس تر اینکه عاشق ٬یک مادر باشه و معشوق فرزندش ... اما گریه این عاشق برای معشوق چرااا؟ دلم تنگه ... دلم تنگه برات مامانی . نمیتونم ازت جداباشم .نمیتونم خدایا تا به کی ؟ این اشک های من جواب نداره . بی تو دنیا رو نمیخوام مامانی . برگرد و با من بمون ....
-
[ بدون عنوان ]
2 مهر 1391 11:56
روز اول مدرسه اون زن همراه بچه ام رفته به مدرسه . بگذریم از این ماجرا که خودش رو بجای من معرفی کرده و تاریخ ازدواج نحس مارو به عنوان ازدواج خودش مطرح کرده اونجا و به بقیه خانوما پز باهوش بودن و زیبا بودن و کنجکاو بودن بچه منو میداده و اینکه پسرش همیشه ازش میپرسیده مامان بچه چه جوری بدنیا می آد ؟ (حرفی که معمولاً...
-
[ بدون عنوان ]
24 شهریور 1391 11:56
امروز اولین موی سفیدم رو کشف کردم . دلم گرفته . اما نه از این بابت که موی سفید رو دیدم. از بابت اینکه امروز بدی ادمها رو به چشم و قلب دیدم و احساس کردم و به کثافت دنیا ایمان آوردم . سواستفاده از پست و لباس و منصب و قدرت . خدایا به من انسانیتی بده که در زندگیم پاک بمانم و در حق خلایقت بدی نکنم . حتی اگربر زبان سبکسرم...
-
[ بدون عنوان ]
19 شهریور 1391 11:57
دیروز بنا به اس ام اسی که بهم داد مبنی بر اینکه "زنم " میخواد بره مسافرت ، اگه دوس داری بیا بچه رو ببر . منم بعدالظهر رفتم دنبال بچه و خیلی خوش گذشت . هرچند بخاطر مسائلی دیروز رو کمی ناراحت بودم که بعد از اونهمه خندیدن با پسرکم برطرف شد. قبلاً از من قول گرفته که بعدالظهر ببرمش بخش کودکان کتابخونه عمومی که...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1391 12:00
امروز وقت دادگاه حکم قطعی بود نگران و پر استرس بودم . الان برگشتم .ساعت دوازده و ربعه . حوصله ویرایش کردن و خوب نوشتن ندارم .هر دری وری که به زبونم بیاد مینویسم . از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست . از دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست . تف بر من روزی که مادر شدم . لعنت بر اون احمقی که بچه دار شد و اسمشو گذاشتن مادر .اونی...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1391 11:59
از این زندگی لعنتی بیزارم . از اینهمه ظلم وبی عدالتی خسته ام . من از اینجا میرم . میرم یک جایی سرمو بذارم و بمیرم . من لعنتی تو این دنیا چه حقی دارم ؟ من اضافی ام . من به درد هیچ کس نمیخورم . من حتی بدرد یک بچه که خودم هم بدنیا اوردم نمیخورم . نمیخوام باشم تو دنیایی که باید دنبال حقت بدوی و بهش نرسی و کلی هم دماغ...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1391 11:58
باید باور کنم که دیگه اون بچه من نیست . باید باور کنم که بله بچه مال اونه . جزو ملک و اموال پدر هست . بیچاره مادر من هم پس عجب ادعای بیخودی داره . فـکر کن ما مال مادرم نیستیم ! ۷ تا بچه ؟ یعنی حدود بیست سال حاملگی و شیر دهی و بچه تر و خشک کردن یکی بیاد بگه هرررررررررری بدو پی کارت . حالا واسه اینکه بهت لطف کنم و آخی...
-
[ بدون عنوان ]
28 مرداد 1391 12:04
-
[ بدون عنوان ]
28 مرداد 1391 12:02
دوس داشتم اونقدر فکرش باز بود که میتونستیم بدون کینه و بغض و بد و بیراه و تقصیرارو گردن هم انداختن راجع به روحیه بچمون حرف بزنیم . کاش میتونستم حرفامو بهش بفهمونم .کاش اونقدر که من از روحیه و حال وهوای بچه میفهمیدم اونم میدونست . کاش یکی از صد تا اس ام اسی که درباره روحیه بچه و اینکه باهاش چطو رفتار کنیم و دوست باشیم...
-
[ بدون عنوان ]
26 مرداد 1391 12:05
-
[ بدون عنوان ]
22 مرداد 1391 12:10
قرار بود اول صبح ببرمش خونه باباش برای همین اصرار داشتم که زود بخوابه تا همزمان با سر کار رفتن من بیدار بشه ... هرچند با اون وجود ساعت دو خوابید بالاخره .مجبور شدم کنارش بخوابم تا بقول خودش کوسه هایی که با بستن چشماش میان تو فکرش بذارن بخوابه ... شب قدر بود .شب بیست وسوم ... میگه : مامان اگه تو و آقاجون باهم دوست...
-
[ بدون عنوان ]
19 مرداد 1391 12:11
باوجودی که اصلا به اونا فکر نمیکنم اما امروز ظهر خواب اون و زنش و پسرکم رو دیدم ... خواب عجیبی بود زنش توی یک لباس زرد رنگ وشیک توی حمام (!) ایستاده بود. بغلش کردم با وجودی که داشت از دستم در می رفت یا شایدم از من میترسید فکر می کرد میخوام بکشمش... بغلش کردم وبا گریه بهش میگفتم هیچکس دلش نمیواد زندگی اش بهم بریزه و...
-
[ بدون عنوان ]
15 مرداد 1391 12:12
امسال واقعاً ماه رمضان قشنگ وراحتی دارم برعکس سالهای پیش که اونقدر توی افکار منفی راجع به طولانی بودن روز غرق میشدم و واقعا بهم سخت میگذشت دور از گوش بنده های خوب خدا همش لحظه شماری میکردم که کی لحظه های جان کندن روزه داری تمام بشه ، امسال دارم از لحظه لحظه اش لذت میبرم وانگار واقعا رفته ام به مهمانی... از سالهای...
-
[ بدون عنوان ]
14 مرداد 1391 12:13
نمیگم که دیدنش سر صبح شنبه بعد از گذشت یک سال توی اون ماشین شیک در حال رانندگی و یه دونه شوهر خندون در حال خوش و بش کردن و دیدن دخترش توی صندلی عقب ماشین خیلی خوشحالم کرد ... چون هنوز اونقدر وارسته نشده ام که این چیزها به من اثر نکنه ... اما خوشحالم که تونستم خودمو کنترل کنم و فکر آماده به راهم رو از هزار راه نرفته اش...
-
[ بدون عنوان ]
11 مرداد 1391 12:14
امروز صبح برای اولین بار شهود و آگاهی الهی درون برای نشانه ها رو به چشم دیدم ... بخاطر اتفاقی ناگهانی مجبور شدم با تاکسی برم و راننده تاکسی که پیرمرد سفید موی تپلی بود ناگهان وبدون هیچ مقدمه ای از مقصدم پرسید واینکه آیا کارمند اونجام؟ وقتی گفتم بله ... شروع کرد به گفتن جملاتی که خیلی بهش نیاز داشتم .... و انگار دنیا و...
-
[ بدون عنوان ]
9 مرداد 1391 12:15
نیمه شب اس ام اس داد یادته پاسال این شبها باهم دعوا میکردیم سراینکه چه روزی بریم دادگاه ... و بقیشم طبق معمول انداختن تقصیرا به گردن من و اینکه نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ می شود وبدون تو معنی زندگی را نمیفهمم و با این زنم انگار دارم خانه روی آب میسازم ولی تو سنگدل اصلا یاد من نمیکنی ومعلوم میشه تو این ده سال هم دوستم...
-
[ بدون عنوان ]
8 مرداد 1391 12:15
جمعه صبح ساعت هفت و نیم دم در خونش بودم برای اینکه پسرمو بیارم ... تازه یکی دوهفته است که دارم مرتب جمعه میرم دنبالش و باباش توی شهر هست ... آخه هر هفته به یه دلیلی اس ام اس میداد که توشهر نیستم .مسافرتم یا ماموریتم ... یا اصلا بچه رو فرستادم خونه بابام و نیست ...خوبی ماه مبارک در اینه که نمیتونه دیگه مسافرت رفتن رو...
-
[ بدون عنوان ]
31 تیر 1391 12:16
چه حقیقت شیرینی است اینکه بدانی ٬ تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ... تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ... خدایا با شکر تو در آرامشم .... سپیده من نیز در راه است ... برام پیغام پسغام میده که چندمیلیون بهت میدم بیا و بچه رو برای همیشه فراموش کن تا خوب (!!!!) بزرگ بشه ...
-
[ بدون عنوان ]
27 تیر 1391 12:16
من میخوام از قانون عدم مقاومت استفاده کنم . این قانون میگه کسی که به خدا توکل میکنه آروم و صبور بر جا می مونه .کسی که طرح الهیش رو می طلبه مضطرب این طرف و اون طرف نمی ره و نمی خواد خودش همه چیز رو حل کنه ! جنگ از آن خداست نه از آن من ! پس آروم می گیرم . میگه دو دستی به یه آرزو نچسبین و نگین اگه این شد که خوشبختم والا...
-
[ بدون عنوان ]
21 تیر 1391 12:17
گاهی باید از بیرون دایره ای که در دامش افتاده ام به خودم نگاه کنم ... گاهی باید بیشتر به احوال خودم بپردازم... راست گفتن که تفکردر احوال درونی خود آدم باعث شناخت بیشترخالق میشه ... دوس دارم فکرکنم به خودم و اتفاقات زندگیم. به چرایی اش ؟ و اینکه جور دیگر هم میشد باشه ؟ به کنش و واکنش اطرافیانم . به احساساتم . به شیوه...
-
[ بدون عنوان ]
21 تیر 1391 12:17
خیلی بچه بودم حدود شیش هفت ساله ، خواهر بزرگم که پنجم دبستان بود یه کتاب داستان داشت که اسمش یادم نیست ، راجع به یک کوآلا بود که دلش میخواست بره به خورشید ... ولی هرروز صبح که بیدار میشد و خورشید ومیدید تنبلی می کرد و همش خواب بود یه روز بیدار شد دید همه جا تاریکه و خورشید رفته ... بقیش یادم نیست چون عکسای بزرگ و...
-
[ بدون عنوان ]
20 تیر 1391 12:18
-
[ بدون عنوان ]
19 تیر 1391 12:19
-
[ بدون عنوان ]
1 تیر 1391 12:20
هفته پیش رفته بودم روستا ، کوچه ها و باغ و توت و شاتوت و زردآلو و گوجه سبز و بوی طراوت و آب قنات ... جای شما سبز ٬ خیلی خوب بود. اول صبحی از خواب بیدار شدم دیدم شاخه های درخت زرشک با برگهای نو وتازه از تو پنجره چشمک میزنن و مادر هم اون وسط مسطا داره سبزی تازه میچینه ، منم سر از پا نشناخته پریدم توی باغ ... حال و هوای...
-
[ بدون عنوان ]
26 خرداد 1391 12:21
بالاخره امروز موفق شدم ببینمش . از صبح دچار دندون درد شدیدی هست که هیچی غذا نمیخوره . باباش میگه حیف پول که برای دندون شیری بدم که قراره بیافته ... بچه شده پوست و استخون . بخاطر اینکه غذا نمیتونه بخوره . دندوناش پوسیدگی ناجور گرفته . اون و زنش که ادعاشون میشه چطور دلشون میاد سرسفره بشینن سیر و پر بخورن بعد طفل معصوم...
-
[ بدون عنوان ]
24 خرداد 1391 12:21
خدا یک کاری بکن . مگرنه تو از مادر مهربانتری به بنده هات ؟ به من بگو چرا ؟ چرا ؟
-
[ بدون عنوان ]
18 خرداد 1391 12:21
آخرین بار یک ماه پیش که دیدمش ٬ جلوی در مهد. چقد خوشحال بود که ظهر میرم دنبالش .اما اون اس ام اس داد که زنم از سفر برگشته نمیخواد بری دنبال بچه .
-
[ بدون عنوان ]
17 خرداد 1391 12:22
زندگی وقت کمی بود و نمی دانستیم همه ی عمر دمی بود و نمی دانستیم حسرت رد شدن ثانیه های کوچک فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم تشنه لب عمر به سر رفت و به قول سهراب آب در یک قدمی بود و نمی دانستیم! تاوقتی یک چیزی رو داریم غرق خواسته ها وآرزوهای دیگریم ...وقتی از دستش دادیم شروع میکنیم به زاری وندبه براش ... زندگی در لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
13 خرداد 1391 12:23
دیروز هم نذاشت ببینمش . نمیدونم چرا درو باز نکرد؟ مامور کلانتری صورتجلسه کرد و قراره ببرم دادگاه برای دستور مجدد قاضی تا هفته بعد. کاش کسی به من میگفت چرا ؟
-
[ بدون عنوان ]
10 خرداد 1391 12:23
قراره صبح جمعه با مامور برم دم خونه اش . دلشوره دارم . منتظرم جمعه بیاد. البته فکر میکنم در توانم نیست از این کارها بکنم . شاید یکجورایی جسارت و شاید هم یک مقدار گستاخی لازم داشته باشه . حس میکنم دارم کار خیلی بدی میکنم .منتظرم یک اتفاق بیافته که من نرم دم در خونه اش و میدونم چقدر این کار برای روح و روانم بار منفی...