به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

10

از پریشب دارم بهش اس ام اس میدم که  میشه شب پنج شنبه بیام دنبالش ؟ بعد از سه بار تکرار ارسال و ... نوشت : بیا اما به قانون پایبند باش .تا بچه تکلیف خودش رو بدونه !

 

براش نوشتم من و تو انسانیم  و هرکدوم پنجاه پنجاه والدین اون بچه هستیم . مگر قانون آیه قرانه  که غیر قابل تغییر باشه ؟ چون به نفع توئه نباید ازش تخطی کنیم ؟  خیلی از قانونها غیر انسانی و غیر اخلاقی هستن  مثلا قانون برده داری تو امریکا ! اما بودن ادمایی که با گوشت و خونشون ظلم اون قانونها رو چشیدن و نقضشون کردن . میشه گفت اونا بدن و لایق مرگ ؟

 

بهش گفتم چطور وجدانت خودش رو به خواب زده که بیداری در کار نیست ؟ اینو بدون رشته  پیوند مادر و فرزند هرگز گسسته نمیشه پس خودتو روسیاه نکن و بذار هم یه بچه از محبت مادر بهرمندی بیشتری داشته باشه و هم مادری با محبت به فرزندش آروم بگیره .

برام نوشت که یعنی روحیه بچه برات مهم نیست که بازیچه دستت کردی حالا که باهم نیستیم پس طبق انچه که قانون گفته.

 

باز براش نوشتم : با دوتا جمله کلیشه ای خودتو خلاص نکن . روحیه بچه پیش من که هست خیلی خیلی عالیه نمی دونم از کدوم روحیه داغون حرف میزنی؟ / ما با هم نباشیم دلیلی نمیشه که برای بچمون هم نباشیم . اگه قانون طرف من بود بازم از این حرفا میزدی ؟ همه پیامبرا  اومدن که بگن اگه همه دنیا داره یه کار بد و غیر انسانی رو قانونی و موجه انجام میده شما به حکم انسانیت و اخلاق ، طبق رحمت خداوندی که در وجودشما ودیعه گذاشته شده رفتار کنید . اونوقت تو با حمایت قانون داری ظلمی میکنی که  قابل جبران نیست . کودکی یه بچه رو . تو از قانون سپری برای وجدانت ساختی و خودتو به خواب زدی و گرفتار توهماتت هستی .

 

 بگذریم بالاخره بعد ساعتها راضی شد اخر شب یعنی ساعت 11 دیشب بچه رو بیاره دم خونه من پیاده کنه . اونم تحت تاثیر این جمله که گفتم ببینم خوبی تو در حق یک غریبه چقدر هست ؟ یکبار بیا و دست از دشمنی بردار و تو بچه رو بیار چند ساعتی قبل از وقت قانونیت !

 

البته عمل کردن طبق قانون فقط مختص منه چون خودش زیاد پایبند به قانون نیست و وقتاییه که  میخوان خانوادگی برن مسافرت و یا وقتای دیگه که میگه میخوام برم ماموریت بچه رو بدون سوال و جواب میاره پیش من و من چون طبیعتاً خواهان اومدن بچم هستم نمی تونم مخالفتی بکنم یا لااقل بگم که خب اگر قراره بچه عادت بکنه به این روال که تو نباید روی من حساب کنی برای نگه داشتن بچه تو ایام گرفتاریت !

 

دیشب محمد صادقم اومد. ساعت یازده .چشماش قرمز بود نمی دونم از بی خوابی یا چیز دیگه ؟ ناراحت بود .. میگم چی شده مامانی ؟ میگه مامان گوشیمو یادم رفت بیارم . یه عکس از آبجیم گرفته بودم ...

 

آخه هفته پیش که اومد گوشیشو یواشکی تو جیبش با خودش برده بود خونه باباش  برای اینکه از آبجیش عکس بگیره ... نمی دونم چه علاقه ای داشت به اینکه من آبجیشو ببینم . منم برای اینکه دلشو نشکنم و یا متوجه اختلاف و خوش نیومدنم از اون بچه نشه قبول کردم که ببره و عکس بگیره از آبجیش . دیشب میگه گوشیمو قایم کرده بودم زیر مبل ( فدات بشم ) گفتم چرا مامانی ؟

 

با یه لحن مظلومی با همون خستگی و بی حالیش میگه : می ترسم ! گفتم از کی ؟ ..... میگه از آقاجون . ( دلم به درد میاد که بچم چقدر طی این هفته ترس و لرز درونی داشته برای اینکه یه عکس یواشکی از آبجیش بگیره و بعد گوشیشو قایم کرده زیر مبل تو اتاقش ) میگه تازه آقاجون اومد مبلو تکون داد منم ترسیدم سریع رفتم با پام  هلش دادم .. بهش میگم مامانی نترس خودم میخوام اس ام اس بدم که آقا جونت اجازه بده از این به بعد گوشیتو با خودت ببری اونجا تا من و تو بتونیم اس ام اس بدیم برای هم .  ساکت نگام میکنه و سرتکون میده یعنی باشه .


یه روز بعد از اینکه از پیشم رفته بود یهو دیدم یه اس اومد از پسرکم که فقط نوشته بود:  چخبر !   اونقدر جاخوردم انتظار نداشتم  برای اولین بار بود که وقتی ازم دوره،  اس ام اس بده برام . همیشه وقتی اس ام اس بازی میکنیم که هر دو تو خونه ایم یا من اداره ام اون خونه است ... 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.