صادق همش میگه : مامان خوشبحالتون ! میگم چرا ؟ میگه : چون بزرگین . مجبور نیستین مشق بنویسین . مجبور نیستین همش زود بخوابین ... با گوشی بازی نکنین ...
ای وای من ... چی بگم بهت مامانی که یه روز دوباره حسرت این بی دغدغگی رو می خوری .... بزرگ نشو کوچولوی من که دنیای آدم بزرگا دنیای پر از نگرانیه .... دنیای سراسر استرس .... شبا خوابش نمیبره میگه مامان بهم قرص خواب بده !
بازم بهت چی بگم پسرکم که برات زوده قرص خواب بخوری .... خدا نکنه روزی بیاد اونقد دنیا و آدماش بهت ظلم کرده باشن... اونقدر اعصابت ناتوان باشه و اونقدر استرس به وجودت چنگ انداخته باشه که مجبور بشی قرص خواب بخوری ....
تو بچگی کن مادرکم .... تو بچگی کن و بذار غصه ها برای من باشه ... که نمی خواستم تو رو تنها بذارم ... که از تو دورم و برای دیدنت اجازه می گیرم : اجازه هست ؟ اوایل چقدر سختم بود گفتن و نوشتن این درخواست ! اما حالا عاجزانه می نویسم ... اجازه هست صادق امشب پیشم بمونه ؟ اجازه هست ببرمش سفر ؟ اجازه هست ؟؟ و این ارضاش می کنه که منو خورد کرد .... بالاخره تحقیرم کرد ...
دیگه نمی خوام هرگز بچه دیگه ای رو به این دنیا بیارم. این دنیای بی ارزش ... میدون جنگ ... لذتهای زودگذر ...غصه های موندنی ... چرا دوباره بچه دارم بشم؟ مگه قراره خودم چقدر زنده باشم ؟ یکی رو می خوام از خودم حمایت کنه ... دیگه توانش رو ندارم با این استرس که هم خونه دائمی روحم شده مسئولیت بپذیرم . حالا که آگاهم دیگه این کارو نمی کنم ...
این روزاست که هیچی شادم نمی کنه .... علی میگه من زندگیمو میدم که تو فقط بخندی .... با انگشت لپامو می کشه و خنده اجباری ای رو به صورتم تحمیل می کنه ... فقط اینطوری باش ! .... نه آشپزی کن نه کار خونه .... دست به هیچی نزن فقط بخند .... چطور؟؟ این روزاست که من یه بازندم ... مرده متحرکی بیش نیستم .
آهای اونی که داری اینو می خونی .... نوشته هامو می خونی .... تو نمی دونی من علاوه بر درد ندیدن بچم چه مشکلاتی دارم .... اون مشکل بزرگ .... به علاوه محل کارم .... غصه هام برای مامان و بابا و خواهرم .... و.... آه که گفتنی نیست .... پس منو قضاوت نکن .... تو هیچی نمی دونی تو دلم چی می گذره .... یادت باشه اینجا هم برای دل خودم می نویسم که بعدها یادم بمونه این روزا چه حس و حالی داشتم ...
صبا که میام اداره مسیر راهو تو ماشین تک تک نعمتای خدارو با صدای بلند برای خودم تکرار می کنم که ناشکر نباشم .... همش میگم خدایا شکرت بخاطر سلامتی و امنیتم .... بخاطر شغلم ... بخاطر پسر سالم و باهوشم که هر هفته می بینمش .... بخاطر شوهر خوبم .... بخاطر این ماشین زیر پام ..... بخاطر اینکه می تونم راه برم .... بخاطر اینکه نونی تو سفرمه .... و سقفی بالای سرمه ... خدایا شکرت ... ولی روز به روز بیشتر در خودم غرق میشم ... یعنی زیاده خواهم ؟
به این نتیجه رسیدم که برای ضربه نخوردن از آدمها باید دور شد یا رویین تن شد یا یه سپر دفاعی نامرئی داشت ... اینه که دورشدم و دور شدم و حالا وسط یه بیابون سرد و تاریک و طوفانی تنها گیر افتادم ... اما بازم دارم میرم . دارم دورتر میشم ... دیگه به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم ... اعتمادهای احمقانم منو به این روز انداخت ... می خوام یه سپر نامرئی داشته باشم که هیچکس منو از اون ورش نبینه .می خوام پیله تنگ تری بتنم ....
اینه حال و روزم تو روزای آخر سال ... امسال بخاطر فوت شوهر خواهرم سفره هفت سین نمی ندازیم .... طاقت روبرو شدن با خواهرم رو هم ندارم ... دلم میخواد برای غصه های خودم گریه کنم تا رنج تنهایی اون و یتیم شدن بچش ....
بعضی از رنجهایی که می کشیم گفتنی نیست . به هیچ کس .... دلم گرفته ست و این به خاطر اعتمادم به ادمهاست ... صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم روزی که رسیدیم به ایام جوانی! دارم فکر میکنم چرا بزرگ نمیشم ؟ چرا همون دختر ترسو و بزدل و لرزان قدیم موندم ... چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ چرا همیشه بدنبال جلب رضایت دیگرانم؟ حتی اگر به خودم صدمه برسه . من خودم رو دوست ندارم ... می خوام خودم رو ببخشم ... دلم می خواد خودم رو کمی دوست داشته باشم ؟شاید نفر بعدی که بمیره من باشم ... خیلی زود دلم می گیره .... چون این روزا بلا تکلیفم .... از همه چیزو و همه کس متنفرم .... از اینهمه دروغ و ریا.... ازخودم متنفرم که سعی می کنم خودم رو توجیه کنم برای دیگران ...یک سال دیگه هم رفت و من بزرگ نشدم ... دلم می خواد خودمو بسپارم به بی خیالی و فکر نکنم که همه مادرها و پدرها دارن برنامه ریزی می کنن که با بچه هاشون کجا برن سفر ؟ اما من از الان هراسونم که چه جنگ اعصابی قراره به پا بشه برای اینکه بچه توی تعطیلات چند روز با منه و چند روز با اون ....
سلام
ما سیزدهم بهمن اسباب کشی کردیم ... واقعا اسباب کشی سختی بود ... طبقه سوم هستیم و از شانسمون آسانسورش خراب شده بود کارگرای بیچاره اونقدر پله ها رو بالا پایین رفتن که دلم براشون می سوخت ....
بلافاصله همون شب اسباب کشی از بیرجند زنگ زدن که شوهر خواهرم تصادف کرده و فوت شده ... دیگه وسایلو همونجوری انداختیم و رفتیم بیرجند .... خیلی سخت گذشت .... شوهر خواهر جوانم .... تازه 33 سال داشت ... با یه دختر 2 ساله .... مهربون و خوب بود ... روزای سختی رو گذروندیم ... خواهر طفلکم ... مرگ خیلی نزدیکه و من از نزدیک لمسش کردم ...
فعلا نمی تونم بیشتر توضیح بدم .... تازه برگشتیم زاهدان که زنگ زدن زن عموم فوت کرده ... خدابیامرزدش هرچند از شدت غرور و ادعای اشرافیتش حتی تو مراسم فوت شوهر خواهرمم نیومده بود .... چقدر اجل به ما نزدیکه ...