سلام همیشه روزای آخر سال یه حس خوبی داره . هر چند که قرار نباشه اتفاق خاصی بیافته . اما احساس میکنی داره تموم میشه و قراره همه چیز نو بشه یا از اول شروع بشه . همین خوبه ...
چند روز اول عید رو می ریم روستا ... با محمد صادق که تا سوم و یا چهارم با من خواهد بود . تا روز آخر هم باید اداره بمونم . هرچند که بدم نمیاد . بهر حال روستا و خونه پدری با شلوغی عید ، زیاد نباید انتظار داشته باشم که تو ذوقم نخوره .
اما هرچی باشه ،از درون خوشحالم ... اصلاً بی جا میکنم که خوشحال نباشم . چون سال 92 برای من یک سال عالی و بی نقص خواهد بود . حضانت پسرکمو خواهم گرفت ، قلبم برای همیشه آروم میگیره . یه خونه نو میخرم و از این خونه میرم .
همه آرزوهای قلبیم به سرانجام مثبت می رسه . اصلاً عجیب به سال 92 دلبسته ام . میخوام توی سال 92 یکی دوتا سفر پر و پیمون برم شیراز یا شمال یا مشهد .... سال 92 برام سال خبرهای خوشه .
توی اداره ، توی جمع های خانوادگی ، دوستان ، دانشگاه ، هرجا میشینم بحث از گرونی و بی پولی و بیچارگی مردم توی عید و بعد از عید میشه و من دلم میگیره . دلم میخواد دور بشم از این حرفا. بجاش از رفتن به روستا ذوق کنم . از رفتن به سکوت و طراوت و تازگی هواش .
به این نتیجه رسیده ام که واقعاً آدم های دور و برم اینجوری ان که اگر مدام جلوشون ناله کنی و ناراحت و گرفته باشی و گریه تو ببینن و به خاک سیاه نشستنتو و .... آخر رفاقت میشن و دوست و دلسوز و مهربون و خیرخواه ... اما اگر خدای نکرده ببینن که داری میخندی و زمونه بهت روکرده و احساس شادی و خوشبختی میکنی ، میشن دشمن خونی ات ...
برای همین میگم که آدم اصلاً نباید جلوی مردم خوشبختی وخوشحالیشو بروز بده چون همه از دوروبرش پراکنده میشن . درسته ؟ یا این یک فکرمنفی هست؟ حتی توی این دنیای مجازی ... اونوقتا که همش اشک وآه مینوشتم دوستای پایه زیادی داشتم برعکس الان که هیچ کی یاد من نمیکنه . اینطوریه ؟
یه روز توی یه جمع بین همکاران اداره از اوضاع واحوالمون میگفتیم . نتیجه این شد که یکی از اونا دیگه با دیدن من راهشو کج میکنه . از شدت حسودی یا نفرت یا .... نمیدونم . انگار همه منتظرن تو همیشه غصه وغم داشته باشی و ناراضی از زندگیت . یکی از صمیمی ترین دوستای دانشگاهیم همینطور . الانا بهیچ وجه نه جواب اس میده و نه پیام . در صورتیکه اونقدر با من خوب بود که برای غصه های من اشک می ریخت .
اصلاًاون حدیث معصوم برعکس شده که میگن شادی مومن باید در چهره اش باشه و غم واندوهش در دلش ... این روزا یه جوریه که باید غم و ناراحتیتو تو چهرت نشون بدی تا برات پاپوش درس نکنن ، زیر آب نزنن ، از چشم زخم درامان باشی و ... و.... خوشحالی و خوشبختیتو بریزی تو دلت و تنهایی ذوق کنی .
قدیما می گفتن که از سه چیزت با مردم صحبت نکن ؛ از شیوه و مقدار درآمدت ، از مذهبت و عقیده ات و از .... ؟ نمیدونم سومی چی بود ... اما راست گفته بودن واقعاً
امسال خیلی متفاوت شده ام . احساس میکنم خیلی بهترم . واقعا خوب شده ام .من به خیلی چیزها پی برده ام . حالا چشمام خیلی چیزها رو می بینه . ایمان و اطمینانم به کار هستی به طرز عجیبی زیاد شده . دیگر وقتی پسرکم از پیشم میره و وقتی که دوباره بر میگرده ، اون احساسات تلخ و تجربه های ناگوار روحی رو حس نمیکنم . سرشار از شناخت و فهمیدنم . کاش قبلا اینجور می شدم . کاش پیشترها این چیزها رو می فهمیدم . کاش صبورتر و مطمئن تر بودم .
بیشتر وقتها توی مسیر خونه تا اداره که مسیر نسبتاً طولانی ای هست غرق فکر میشم . این مسیر خلوت و سکوت و تنها بودن با خودم رو دوست دارم . با خودم حرفای مثبت میزنم . مقاومت نمیکنم . به ذهنم میگم که این روزها رفتنی است . پسرم برای همیشه برمیگرده و با من زندگی میکنه . بی شک . همین امروز یا فردا . نفرت ها رو رفع میکنم و به خودم اعتماد به نفس و عشق میدم .
هرچند هیچ کجای دلم نگران نیست . اگر باشه سرکوبش میکنم . نگران نیستم که نامادری با پسرکم چطور رفتار میکنه . اینجور نگرانی ها رو در خودم کشته ام . چون فهمیده ام که هر چی از این سناریو های زن بابای بدجنس و پسر بی پناه در ذهنم بسازم اوضاع بدتر میشه . ذهنم رو میشورم و میذارم زیر آفتاب خوش بینی تا پاک و تطهیر بشه . پسرم خوشبخته و داره روال طبیعی زندگی اش رو طی میکنه و هروقت زمان الهی اش فرا برسه دوباره برای همیشه با من خواهد بود . این چند صباح رفتنی است .
دندونای پسرک هنوز در حال تکون خوردنن . منم امروز صبح رفتم مقداری خون اهدا کردم . مدتی هست که همه اتفاقهای خوب دنیا داره برام پیش می اد . که به دلایل امنیتی ! نمیشه نوشت . اتفاقات محل کارم ... مسائل مالی ... مسائل خانوادگی... شادمانی های کاملاً غیر منتظره برام اتفاق می افته .
یک مشکلی دارم و اونم اینکه هنوز فکرم توی این مسئله می لنگه که دیگران قادر هستند این خوشی و موفقیت ها رو از من بگیرن و بصورت کاملاًناخودآگاه سعی کرده ام از آدم های دور و برم پنهانش کنم . که این اشتباهه . تنها قدرت کارساز خداست
دیروز رفتم آزمون دکترا بدم . درعرض نیم ساعت دیگه کاری با برگه ام نداشتم و منتظر دفترچه شماره 2 بودم . البته کلی وقت داشتم که با خودم مثبت اندیشی کنم !
چندروز پیش با مادر حرف زدم و دیدم که هر دوشون خوب هستند و خوشحالن و ناله و بیماری در کار نیست . در کمال خوشی و سرحالی داشتن توی باغچه سبزی میکاشتند و دستاشون توی خاک و خل بود . یهو هوس کردم کاش منم اونجا بودم . دلم تنگ شده برای اینکه ساعتها زیر سایه درختهای زرشک ، مشغول کشت و کار سبزی باشم و نفهمم زمان چطور گذشته .
دلم برای خاک و باغچه و طبیعت و آفتاب و بی دغدغگی تنگ شده . برای نسیم روستا . برای پشت بام. جای دنج و راحتی که میشه رفت نشست زیر سایه و آفتاب دل انگیزش و هیاهوی گنجشک ها رو توی بوته های زرشک باغ شنید . جایی که میشه تنها بود در آرامش. دو هفته دیگه میرم اونجا
** پارسال ، دیروز و امروز و فردا مهمون امام رضا ع بودم . هیچوقت یادم نمیره که بهترین سفر عمرم بود. روز و شب های برفی و زیارت متفاوتی و پر از احساس و شوقی بود که واقعاً بهم چسبید. احساسی داشتم مث کسی که از خودش رضایت داره و سربلنده . حیف که زمانش کوتاه بود. دلم میخواست بگم که خیلی تو فکرشم و به طرز عجیبی فکر میکردم امسال هم قسمت میشه زیارتش که متاسفانه نشد .
آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشمھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند
نادر نادرپور
فردا صبح دوباره میرم دنبال بچم. خوشحالم
بهش اس زدم که آخر شب برم بیارمش ( واسه اینکه اول صبح بچه بد خواب نشه ) گفت نه . بهش گفتم دوچرخشو بفرست تا عصرها که میرم پیاده روی بچه با دوچرخه اش سرگرم باشه . جواب داد . نخیر .
گفتم چرا ؟ گفت چون توی حیاط ( پارکینگ دوماشینی مشترک ) باهاش بازی میکنه ! درحالی که بچم بارها بهم گفته که دوچرخه ام توی بالکن افتاده و خرابه . و خودم هم میدونم قبل از جدایی دوچرخه اش خراب شده بود وانداخته بودیمش انباری .
گفتم اسکوترش رو بفرست . گفت ٬نخیر ! ( با همین لفظ )
ولش کن . واقعاْ از وقتی که ذهناْ شروع کرده ام به گفتن عبارات تاکیدی مثبت راجع به بخشیدن اون و اون دوستم که بهم خیانت کرد و مدام باخودم تکرار میکنم که بخشیدمشون و رهاشون کردم و آرزو میکنم به سوی خیر وصلاحشون برن٬دقیقا آزار و اذیت های روحی ام از طرف اون دوتا کاملاْ رفع شده .
دیگه توی شهر نمی بینمشون . یا اصلا در طول روز بیاد آزار و رنجی که به من رسوندن نمیافتم . هرشب قبل از خواب با خودم تکرار میکنم که شماها رو برای همیشه بخشیدم . بخصوص برای دوست سابقم . اونقدر جواب میده . واقعا حس میکنم من برنده ام . گاه افرادی رو میبینم که ماهی یک میلیون وخورده ای مهریه می گیرن .اوایل دلم میسوخت که چه ساده مهریه مو بخشیدم تا سر یک هفته برای زن جدیدش طلا خرید ... اما الان اصلا برام رنج آور نیست . میدونم ده برابر اون مهریه به زندگی من برمیگرده .
گاهی که میبینم با وجود اونهمه اذیت و حق خوری که از من کرد انگار هنوز اونه که طلبکاره و لحن اس ام نوشتن و رفتارش دشمنانه و وحشتناکه ته دلم تاسف میخورم و دلم می گیره . دلم میخواد کاش میتونستم بهش بگم از چه راهی خودشو آروم کنه . گاهی از خودم هم تعجب میکنم . همه چیز شدنی هست توی این دنیا . غیر ممکن وجود نداره
روزهایی بود که من فکرمیکردم تا ابد در آتش انتقام خواهم سوخت و از صمیم قلب میخواستم چشمهای اون دوستم رو بخاطر خیانت پلیدش از کاسه دربیاورم اما الان حسی دارم که همیشه به خودم میگم بهترین زندگی رو داشته باشند . تاثیرش رو در خودم میبینم . در واقع فقط برای کمک به خودم . نه اینکه من عاجز باشم و یا شکست خورده .
چند وقت پیش یک پایان نامه رو توی رودربایسی تایپ کردم که واقعاْ سختم بود و یکهفته چشمام چنان اذیت بودم که نمیتونستم به مانیتور نگاه کنم . هنوز یکسال از عمل چشمم نمیگذره .البته باوجود عمل دوباره عینکی شده ام با نمره پایینتر . امروز رفتم سر جلسه دفاع ایشون و حاصل دسترنجم رو دیدم که البته کلی غلط تایپی داشتم که بخاطر چک نکردن خود صاحب پروژه بود ولی بهر حال جالب بود .
وکیلی که گرفته بودم هنوز برای حکم دیدار نامه اجرائیه نگرفته بود خودم رفتم دادگاه دنبالش و باقی پول وکیل رو بهش دادم تا بره پی کارش و ذهنم از دغدغه بدهی خلاص بشه .
معلم بچه هفته پیش گفته بود براش هدیه بخرم کادو کنم ببرم مدرسه ... اوضاع مالی جوری قاطی بود که فقط هزار تومن توی حسابم داشتم . بعد به طرز عجیبی از یک جایی پول بدستم رسید یعنی دقیقا همون روزی که باید با هدیه به مدرسه میرفتم و غصه بی پولی داشتم .درست به اندازه مبلغ هدیه کسی بهم پول داد . واقعا حیرت کرده بودم .
بدو بدو رفتم برای بچم پازل هواپیما سازی گرفتم با یه چیز دیگه که الان یادم نیس . کادو شده بردم دم مدرسه . زنگ تفریح بود و محمد صادق توی حیاط در حال جفتک زدن به در و دیوار با دوستاش . تا منو دید چشماش برق زد . فهمید یه چیزی زیر چادرم قایم کردم . زود گفت مامان برو تو کلاس خانوم اونجاست . و بعد عین یک جت با دوستاش دویدن و رفتن .
دلم از شوق و شادی بچه پر از هیجان شد . خدایا شکرت . بعد از اون دیگه یک هفته است ندیدمش تا فردا . چند روز پیش به باباش اس دادم که معلم کادوشو بهش داده ؟ خوشش اومده ؟ خوشحال بود ؟ بعد چند ساعت جواب داد : فهمیدم که تو براش خریدی . نیازی به یادآوری نبود ...!
هنوز نفهمیدم که بچم وقتی اون هدیه مورد علاقشو دیده چه حسی نشون داده . اما فردا صبح میبینمش . بله همین فردا .
راستی امروز کلی برای محمد صادق لباس خریدم . اونم بخاطر هدیه دیگه ای که دریافت کردم ( متشکرم .بی نهایت ) میدونم خدا بدجوری هوای منو داره . از این جهت دارم بال درمیارم . چون اوضاع من لحظه به لحظه بهتر میشه . به هر چیز که آرزومه میرسم . زود زود .
اما امیدوارم هیچکس در حسرت آرزویی مثل من نباشه .