زندگی در گذره و من مسافری امیدوار به سکون و آرامش مقصد ...
این هفته پسرکم طبق معمول پنج شنبه و جمعه ها اومد پیشم و طبق قولی که بهش داده بودم رفتیم پارک و قایق سواری بعدشم رفتم فروشگاه اسباب بازی و براش یه ماشین کنترلی خریدم که عشقشه . خیلی بهمون خوش گذشت . همش از آبجیش تعریف میکنه که مامان نمیدونی چقدرنازه چقدر خوشکله میخوام قورتش بدم . وقتی بالا و پایین می پرم یه خنده های نازی میکنه که خدا می دونه ....
احساسم ؟ خب راضی و خوشحالم ! چی بگم! خوشحالم از اینکه بچم آرامش داره و خوشحال و راضیه ! همین برام کافیه و دیگه هیچی نگرانم نمی کنه . همینکه زندگی اونا آرامش داره خداروشکر میکنم و می دونم خدا دوستمون داره . خداروشکر میکنم اگر قانون حضانت رو به باباهه داد لااقل باباهه یه زن اهل زندگی گرفته و اهل مدارا که لااقل با بچه من خوبه ! ( اینجورکه بعد گذشت دوسال و اندی احساسم بهم میگه ) بارها به خودم میگم شاید مصلحتی بوده که من متوجه نمیشم .آدم مصلحت خیلی چیزها رو بعد از گذشت سالها می فهمه ....
محمدصادق میگه : مامان ماشینمو نمی برم اونجا چون مهمون زیاد میاد ممکنه بچه هاشون ماشینمو خراب کنن ... لبخند میزنم و به این فکر میکنم که خب اینم یه مزیته که بچم تو شرایطی بزرگ بشه که همش تو اجتماعه خونه شلوغ و پر از برو و بیا ... یکی از مشکلاتی که با باباش داشتم همین موضوع مهمون دعوت کردنهای بیشمارش بود من از بچگی اهل مهمون بازی نبودم با وجودی که خونه شلوغی داشتیم ولی من چون جزو دخترای کوچیک بودم همیشه سرم تو لاک خودم بود و از مهمون چیزی نمی فهمیدم . تا اینکه اومدم تو خونه شلوغ یه آخوند ! ... این الان برای پسرم شاید خوب باشه ...
پسرکم اصرار داره که کاش آبجیمو ببینی مامان !
میگه این هفته گوشیمو می برم ازش عکس میگیرم تا ببینیش ... گفتم باشه اما موقع رفتن یادم رفت گوشیشو بهش بدم ببره . ماهم آخر این هفته قراره بریم مشهد با همسرم .... محمد صادق رو نذاشت با من بیاد طبق معمول ... برای همین اخر این هفته و هفته بعد نمی تونم ببینمش ... رفتنمون واسه یه جراحی کوچیکه که برای شوهرم قراره انجام بشه که منم این وسط از سفر و چند روز تعطیلات لذت ببرم .
خیلی خوشحالم درعین حال از اینکه دو هفته دیدن بچمو ازدست میدم یک حس عذاب وجدان زیرپوستی راحتم نمی ذاره . هر دفعه که میریم سفر اتفاقی وقتی عکساشو می بینه می گه مامان چرا منو نبردی ؟ یا میگه به به چه خوش میگذره بهتون بدون من ... خیلی حساس شده به این قضیه . منم سعی میکنم راجع به سفر بهش چیزی نگم یا درحضور اون بحثی از هماهنگی واسه سفر نشه ...
رفتار باباش خیلی بد شده . همین هفته عصر چهارشنبه بهش اس دادم که اجازه بده اخر شب بیام دنبالش . اونم گفت نخیر فردا صب بیا . گفتم از الان تا فردا صبح یه خوابیدنش پیش ماست . چه فرقی داره ؟ گفت به حقت قانع باش .... از این جمله متنفرم ! حقم! حق منو کی گرفته و کی حالا داره به من میده ؟! براش نوشتم حق من این نیست و حق منو فقط خدا خداهد داد . اونقدر بهم برخورد و دوباره دوباره سنگینی همه تبعیض ها و بی عدالتی های دنیا نشست تو گلوم که گفتم اصلا نمیام دنبالش ... و عجولانه تصمیم گرفتم جلوی دلتنگیمو بگیرم و اصلا این هفته نرم دنبال بچه که باز بتونه با جواب ندادن ها و سرکار گذاشتن و معطل کردنم ارضا کنه خودشو ...
یکی دوساعتی این وسط با همسرم بنده خدا پرخاشگر بودم تا اینکه تونستم حرف بزنم باهاش و گفتم تصمیم گرفتم این هفته نرم دنبال بچه سعی کن بهم یاداوری نکنی که چی شد بریم دنبال محمد صادق !
گفت چرا ؟؟؟ اصلا نباید این کارو بکنی ... اون هدفش همینه گذشته از این می دونی چقدر محمد صادق انتظار کشیده آخر هفته بشه و بیاد پیش ما .... با حرفای اون بود که آروم شدم و اون عصبانیت و ناراحتی عمیقم بر طرف شد و فردا با همسرم رفتیم دنبال محمد صادق که بدو بدو و با ذوق و شوق می دوید به سمت ماشین .
قلبم روشن شد و از ته دل خوشحال بودم . انگار وقتی محمد صادق میاد پیش من هیچ ناراحتی ندارم بزرگترین غصه ها رو فراموش میکنم و مثل یه پرنده می خوام بال در بیارم و بپرم . دندوناش یکی درمیون افتاده و نصفه نیمه در اومده و بعضی هاشم کج شده . هر هفته هم یه دونه جدید لق میشه ....
بارها این اتفاق افتاده که اون اونقدر آزارم داده برای رفتن دنبال بچه که با خودم عهد و پیمان می بندم بچمو فراموش کنم و دیگه به اینهمه خواری و خفت نرم دنبالش و مجبور نباشم با چنین آدم بی وجدانی اس ام اس و ارتباط برقرار کنم برای رفت و آمد بچم .... ولی دو ساعت بعد چنان پشیمون میشم که کلا یادم میره و با سرعت هشتاد تا تو خیابونا میرم دنبال محمدصادق و وقتی داریم بر میگردیم دوتایی توی ماشین آهنگ گوش میدیم و هر از چندگاهی پسرم با گفتن جمله همیشگیش : مامان یه خبر ! یه اتفاق خنده دار از بچه های مجتمع و یا از آبجیش و یا از لق شدن دندون جدید و یا از مرغ و خروس های تو حیاط مجتمع تعریف میکنه و .........خدایا شکرت.
بعد مدتها یه کتاب درست و حسابی خوندم و لذت بردم (رستاخیز ) . خیلی با شخصیت اصلی داستان یعنی نخلیدوف احساس قرابت میکردم . شاید در برهه ای اززندگی من هم بوده که رستاخیزی در فکر و ر وحم اتفاق افتاده باشه و بخوام به خاطر جبران تقصیر خودم کلی زحمت بکشم و اینکه همه افکارش چنان نزدیک به واقعیت نوشته شده که واقعا انگار دارم اززبون خودم این افکار رو می نویسم . دو روزه که در گیر این کتاب بودم و از کار و زندگی افتادم اما واقعا چسبید... کتاب بعدیم هم خانه قانون زده از چارلز دیکنز هست که هنوز نمی دونم داستانش چیه !
اما امروز قراره وقتی برم خونه شروع کنم. روز اول رمضانه و منم روزه گرفتم .... حس و حال خوبیه و من لذت میبرم از روزای ماه رمضان ... آدم کلی وقت آزاد پیدا میکنه .... هرسال ماه رمضان از شدت کتاب خوندن اور دوز میکنم و گاهی تا یکساعت بعد ازافطار هم احساس گشنگی نمی کردم و یاد روزه ام نمی افتادم . افطارهای زندگی متاهلی من هیچوقت با شور و حال و خانوادگی نبوده چون قبلنم گفتم توی اون زندگی یا همیشه توی مسجد بودیم و یا اینکه من تنها خونه بودم و اون همونجا با نمازگزارها افطار می کرد ... توی این زندگی هم هنوز تجربه اش اندکه ببینیم چه شود ...
راجع به آوردن یک موجود زنده دیگر به دنیا ، درگیرم ... گاهی وقتا چنان پر از شور و شوق بچه داشتن میشم که دلم میخواد فردا یه بچه تو بغلم باشه ولی روز بعد عین کسیکه از لبه پرتگاه برگشته باشه فاتحانه به خودم میگم خداروشکرخدا نکنه دوباره بدبخت بشم و خودمو درگیر این اتصال دائمی عاطفی دردآور و زجر آور بکنم . اما کفه ترازوی تمایلم بیشتر هست نمی دونم چرا ..... اما بهرحال مشکلاتی هست که رفعش کلی زمان می بره و انگار واقعا تصمیم با ما نیست و انگار هرچی مصلحت باشه قراره اتفاق بیفته ... توی سفر اخیرم به شمال برای دیدن مادر و پدر شوهر نازنینم ، اونا انتظار داشتن که دیگه منو بچه به بغل ببینن .. و حتی مادرشوهرم هر دفعه توی نمازش با صدای بلند دعا می کرد که انشالله سال بعد یک دختر تو بغلت ببینم.
البته اینا همه در حد حرف و آرزوئه و پذیرفتن این مسئولیت عظیم به این راحتی مسیر نمیشه و نباید فقط بنا به آرزو و خواسته دنبالش باشیم . گذشته از این من و همسرم هر دو تازه به یک آرامش نسبی رسیدیم و واقعا زندگی آروم و بی دغدغه ای رو میگذرنیم و اینکه من به این نتیجه برسم که از این آرامش و سکون و بی دغدغگی بگذرم ؟ وآیا توان جسمی و روحیشو دارم یا نه ؟ برام سخته ... و این موضوع هم برام حس قشنگی نداره که محمد صادق نسبت به دختر من چه حسی خواهد داشت اونجا هم یه آبجی داره اینجا هم داشته باشه چه جور احساسیه ؟
نمی دونم بشدت در گیرم با خودم و همزمان دنبال درمان هم هستم اما نمی دونم چه احساسی دارم گنگ و مبهم حس میکنم باید دوباره مادر بشم ولی گاهی اوقات در توان روحم نمی بینم با اینهمه استرس و اضطراب ناخودآگاهی که دارم بخصوص وسواس های تربیتی که رو بچم داشتم ممکنه خودمو خیلی عذاب بدم ولی شاید ارزششو داشته باشه و خیلی متحول بشم .