-
سلام
29 فروردین 1396 09:28
اینستاگرام: https://www.instagram.com/sama.saeb
-
51
15 بهمن 1394 07:59
بعد از شیش ماه و اندی برگشتم ...شاید هم نموندم . صادق رو برده بیرجند و من یه چند باری تو این مدت دیدمش. همین دیشب با اتوبوس همراه خودش اوردتش سر صبح با زنگ آیفون بیدار شدیم که پسرکم اومد. توی اداره خیلی سرم شلوغه و گرفتارم . و فکرم که انتقالی بگیرم با همه این حرفهاسخته.
-
50
1 مرداد 1394 10:34
ما دوشنبه برگشتیم. این دفعه یه باغ کوچیک رو از بابا خریدم برای اینکه شاید بعدها دلم خواست توش یه خونه کوچیک بسازیم . البته چندان بزرگ نیست و درختهاش هم همگی خشک شدن چون آب قنات بهش نمی رسه . ولی مسیر و موقعیتش عالیه توی روستا . بابا برام قولنامه نوشت و برد شورای روستا مهر و امضاش کنه . قیمتش 4 میلیون تومن 150 متر....
-
49
24 تیر 1394 10:01
روز جمعه؛ صادق با بابا و آبجی کوچولوش رفته بوده راهپیمایی روز قدس . و وقتی شنبه من رفتم دنبالش کلی حرف برای گفتن داشت از شعار دادنش و از گرما و هم کلاسیش .بخصوص از آبجی شیطون نیم وجبیش که بعد از اینکه توی بغل باباش هی خودشو میکشونده تا دستش به پرچما برسه گرما زده شده. از اینکه توی خونه کیسه اسباب بازیهاشو وقتی صادق...
-
48
20 تیر 1394 10:47
از اول ماه رمضان که صادق رو گذاشته پیش من . دوبار فرستادمش که رفع دلتنگی کنه آخه هنوز زن و بچش همینجان و در واقع اسباب کشی رو موکول کردن به بعد ماه رمضان . الانم بچه اونجاست قراره امروز برم دنبالش که به کلاس زبان و نقاشیش برسه . شب قدربرام پیام فرستاد که حلالم کن و منو ببخش . گفتم قبلنم بهت گفتم که کینه و نفرتی نمونده...
-
47
9 تیر 1394 12:59
چند روز پیش بعد ازخوندن نظرات پست 44 بود که نظر آنای عزیز ( ممنون آنا جان ) توجهم رو جلب کرد ... به فکر افتادم که اگر من زار و زندگیمو جمع کنم و برم بیرجند، یهو بعد یه سال طرف ببینه موقعیت شغلیش توی قم یا مشهد بهتر باشه تصمیم بگیره که پاشه بره اونجا ... آیا بازم خواهم تونست برم قم یا مشهد ؟ تا کی باید زندگی خونه بدوش...
-
46
1 تیر 1394 09:57
این روزا که بابای صادق مشغول نقل و انتقالاتشه بچه رو گذاشته پیش من ، دیشب توی آشپزخونه داشتم به درخواست صادق پیتزا درست میکردم و پسرکم هم دور و برم می پلکید . یهو پرسید : مامان شما آقاجون ( شوهر سابقم ) رو بیشتر دوست داری یا بابایی (علی ) رو ؟؟؟؟ اولش جاخوردم این چه سوالیه که بچه پرسید .... علی هم اونورتر داشت تی وی...
-
45
30 خرداد 1394 11:02
یه ساعت پیش بهم اس ام اس زد که برای ثبت نام مدرسه بچه به فتوکپی شناسنامه تو نیاز هست . برام فکس کن . . . . خیلی عجیب و غریب بود بنظرم که تو این مملکت جایی از نام و نشان مادر هم بپرسن و اصولاً بهش نیازی باشه . حس غریبی داشتم یه جور غافلگیر شدن متمایل به خوشحالی اما آمیخته به نفر ت .... یه احساس خاص بود . هرچند بهش...
-
44
25 خرداد 1394 13:48
وسط خیابون زد رو ترمز و داد و بیداد که پیاده شو بروگمشو ... . . . از اول صبح حس خوبی نداشتم . اس داد وقت داری بیا بریم حرفامونو بزنیم گفتم نه نمیام . ساعت یازده ونیم اس پشت اس که من دم ادارتم تو رو بجان من بجان خودت بجان بچه بیا .... هررررر چی گفتم نمیام نوشت التماست می کنم بیا . منم رفتم .بگذریم که همه اس هاش دروغ...
-
43
23 خرداد 1394 18:50
امروز صادق اومد پیش من . خیلی خوشحالم الان داشتم ترک پای بچه رو کرم می زدم ( که اونجا هیچکس توجهی بهش نداره و روز به روز ترک زیر انگشتش که به چیزی حساسیت داره بدتر میشه ... ) و اونم با تبلتش بازی می کرد ... یهو بی مقدمه گفت : من وقتی که میام اینجا یه حسسس خوبی دارم ... احساس زندگی می کنم (!) ... ذوق کردم گفتم : یعنی...
-
42
15 خرداد 1394 13:46
دیروز بود که sms داد که من دارم میرم . ظاهراً انتقالیش جور شده! به همین راحتی .... فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه . فصل دوباره دور شدن از پاره تنم ... نمی دونم چیکار کنم ؟ از دیروز چنان بیقرارم که مثل یک دیوانه ای بی آزار با خودم حرف می زنم ... اونقدر فکر کرده ام که مغزم در حال ترکیدنه ... بهم میگه تو هم انتقالی بگیر...
-
41
6 خرداد 1394 14:38
اولین نوشته ام در سال 1394 ... هرچند کماکان حس نوشتنم نمیاد ... نمی دونم منتظر چی هستم ؟ حالت انسان معلقی رو دارم که هیچ کنترلی بر روز و روزگارش نداره ... خوبم می گذره اما فقط روزمره گی می کنم . از برنامه هام نه دکترا مجاز شدم و نه لاتاری ! اما از خونه ای که خریدیم راضی ام و از لحظه ای که از اداره به خونه میرسم خیلی...
-
40
24 اسفند 1393 10:05
صادق همش میگه : مامان خوشبحالتون ! میگم چرا ؟ میگه : چون بزرگین . مجبور نیستین مشق بنویسین . مجبور نیستین همش زود بخوابین ... با گوشی بازی نکنین ... ای وای من ... چی بگم بهت مامانی که یه روز دوباره حسرت این بی دغدغگی رو می خوری .... بزرگ نشو کوچولوی من که دنیای آدم بزرگا دنیای پر از نگرانیه .... دنیای سراسر استرس .......
-
39
24 اسفند 1393 09:41
-
38
24 اسفند 1393 09:39
بعضی از رنجهایی که می کشیم گفتنی نیست . به هیچ کس .... دلم گرفته ست و این به خاطر اعتمادم به ادمهاست ... صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم روزی که رسیدیم به ایام جوانی! دارم فکر میکنم چرا بزرگ نمیشم ؟ چرا همون دختر ترسو و بزدل و لرزان قدیم موندم ... چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ چرا همیشه بدنبال جلب رضایت دیگرانم؟ حتی...
-
37
4 اسفند 1393 13:47
سلام ما سیزدهم بهمن اسباب کشی کردیم ... واقعا اسباب کشی سختی بود ... طبقه سوم هستیم و از شانسمون آسانسورش خراب شده بود کارگرای بیچاره اونقدر پله ها رو بالا پایین رفتن که دلم براشون می سوخت .... بلافاصله همون شب اسباب کشی از بیرجند زنگ زدن که شوهر خواهرم تصادف کرده و فوت شده ... دیگه وسایلو همونجوری انداختیم و رفتیم...
-
36
6 بهمن 1393 19:18
وقتی صادق اومد ازش پرسیدم که چی شد اون روز با کی رفتی ؟ گفت من فکر کردم شما نمیایید دنبالم با همسایه رفتم ! البته من من کنان و با ترس و لرز .... انگار باباش باهاش سر این موضوع دعوا کرده بود ... خودممم دلم نمی خواست حتی ازش بپرسم و دوباره استرس اون روز یادم بیاد ... ولی علی گفت از بچه پرسیدی؟ و منم آروم و انگار اصلا...
-
35
17 دی 1393 10:33
پنج شنبه هفته پیش که رفتم دنبال بچه بهم گفت تا دوشنبه بچه همرات باشه که من دارم میرم ماموریت .. خوشحال شدیم ... بچه تا دوشنبه بود باز اس داد که فردا هم پیشت باشه من فردا میام دنبالش .....گفتم باشه ... مدرسه بچه هم شیفت صبح بود و من ساعت یازده و نیم پیاده از اداره می رفتم دنبال بچه و تا آخر ساعت اداری پیشم می موند بعد...
-
34
11 دی 1393 11:00
امروز پنج شنبه است و من توی اتاقم در اداره هستم در حالی که دوتا وروجک شیطون دارن با موشکای کاغذی بازی ومسابقه و بدو بدو و خنده های یواشکی می کنن . وروجکا یعنی محمد صادق و دختر همکارم فرینوش خانوم ! در ا تاقو بستم تا صدای هیجانشون نره بیرون ( هرچند اتاقم جایی دور از بقیه هست که مزاحم کسی نیستیم) اما الان مدیر اومد درو...
-
33
4 دی 1393 19:14
این چند روز روتعطیلات بودیم رفته بودم روستای پدری همراه علی .خیلی خوش گذشت البته اگر غم و غصه های خانوادگی رو کنار بگذارم ... با پدر و مادر چند روز خوب داشتم . بعدش خواستم زود برگردم که امروز صبح برم دنبال صادق اما اس ام اس داد که ماچابهاریم ! این در حالی بود که من قبل از سفر ازش خواستم اجازه بده صادق بیاد با من روستا...
-
32
15 آذر 1393 10:46
روز پنج شنبه صادق اومد خونه ، وقتی رسید اولین چیزی که با شوق و ذوق گفت اینکه مامان می دونی آقاجونم هم یه تبلت خریده ! راستش این حرفش خیلی منو تو فکر فرو برد و از این کارای بچگانه اون مرد داغون شدم . از اینکه می دونم به تنها چیزی که فکر نمی کرد خرید تبلت بود ولی چون دید ما برای بچه هدیه تولد تبلت خریدیم اونم رفت خرید...
-
31
6 آذر 1393 19:56
امروز تولد صادق بود . روز خیلی قشنگی بود و خیلی خوش گذشت . صبح ساعت یازده از اداره برگشتم و رفتیم دنبال صادق . توی راه خودمونو زدیم به فراموشی و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که تولدشه . اونم مظلومانه هیچی نمی گفت . در حالیکه ماههاست روزشماری می کنه واسه تولدش . وقتی رسیدیم خونه سید همه ی کارا رو از صبح انجام داده بود...
-
30
24 آبان 1393 10:25
دیشب موقع خوابیدن صادق میگه مامان می دونی آرزوم چیه ؟ دلم میخواد یه روزی مهندس بشم و یه ماشین زمان بسازم بعد برم به اون زمانهایی که شما و آقاجون ... شما و آقا جون ... اسمش چیه ؟ گفتم طلاق ؟ گفت آره همون نشده بودین .... خیلی حالم گرفته شد از حرفش ... گفتم چی رو اون زمانا دوست داشتی مگه مامانی ؟ شروع کرد به تعریف کردن...
-
29
20 آبان 1393 19:45
-
28 + بعداً نوشت
12 آبان 1393 12:54
امروز نهم محرمه. امروز صبح پاشدم نماز صبح خوندم با چه لذتی (بعد مدتها که نماز صبح رو فاکتور می گرفتم ) شکرت خدا . سید همش نامحسوس بهم میگفت ارتباطتو با خدا قوی کن که آرامشتو دوباره بدست بیاری... اونموقعها یعنی تو اون زندگیم نمازی که با جدیت و مرتب می خوندم و هرگز قضا نمیشد حتی به سختی ! نماز صبح بود چون اون با اصرار...
-
27
10 آبان 1393 12:21
خیلی وقته از اظهار نظر تکراری راجع به چهره " معصومم " خسته شدم . نمی دونم چرا با وجود اینهمه شرارت و خشم و عصبانیت و نچسب بودن درون من ، همه کسانی که منو می شناسن معتقدن چقدر چهره ام مظلوم و معصومه ! دنبال یه راهکارم برای اینکه معصومیت چهره ام رو عوض کنم بخصوص وقتی توی اوج خوشحالی هستم ویه نفر نظر میده که...
-
26
4 آبان 1393 08:30
تا روز جمعه بچم پیش ما بود و شب بردیمش . ده روزش شد دو هفته . خیلی آروم باور کرده بودم که بچم برای همیشه با منه .... از شب شنبه که رفته دوباره همون حس های بد اوایل جدایی به سراغم اومده و من توی دوران نقاهتشم . برام عجیبه . هی در طول روزبا خودم میگم الان کجاست ؟ صبح که از خواب بیدار میشم یادم می افته که الان بچم رفته...
-
25
19 مهر 1393 09:02
روز پنج شنبه صادق اومد پیش ما . عصرش رفتیم فیلم شهر موشها رو دیدیم که خیلی خیلی بامزه بود هرچند با خستگی بسیار فراوان . چونکه از ساعت سه با صادق رفته بودم بیرون واسه خرید ... میخواستم براش کفش و شلوار بخرم بعد از اونجا برگشتیم رفتیم کتابخونه و کتابهای قبلی رو تحویل دادیم و سینما هم که مال همون مجموعه کتابخونه و ایناست...
-
24
9 مهر 1393 08:09
قراره فردا پنج شنبه با سید بریم روستا . برای همین دیروز ظهر رفتم از مدرسه دنبال بچه تا این دو روز رو با ما باشه مدرسه بچه خیلی نزدیک به ادارمه . کمتر از پنج دقیقه راهه ، از ساعت یازده و نیم تا دو که من تعطیل شدم تو اتاقم بود با دختر همکارم بازی می کردن. اینم عکسشون http://s5.picofile.com/file/8143568300/IMAG1860.jpg...
-
[ بدون عنوان ]
7 مهر 1393 08:02
دیشب این کتابو خوندم : در کنار شیرها از کن فالت / کتاب راجع به زمان جنگ شوروی و افغانستان بود و شخصیتهاش یک زن و مرد فرانسوی پزشک که در دهکده ای در دره پنچ شیر بین روستائیان افغان زندگی می کنند . خیلی خیلی چسبید .425 صفحه داره منم داستانهای مبتنی بر واقعیت رو دوست دارم .