-
[ بدون عنوان ]
22 خرداد 1392 11:29
چند روز پیشا خیلی اتفاقی چشمم افتاد به عکس جوونیهای مادرم که تنها پسرش رو بعد از هفت تا دختر تو بغل داشت سر یک سفره هفت سین ساده و محقر . از خنده زیباش و ردیف دندونهای مرتب و سالمش که الان حتی به تعداد انگشتای یک دست ازش باقی نمونده متعجب مونده بودم. اونقدر چهره اش زیبا بود که مدتها غرق افسوس و حیرت زل زده بودم به...
-
[ بدون عنوان ]
12 خرداد 1392 11:30
روز پنجشنبه صبح رفته بودم دنبال بچه و طبق معمول بعد از زدن زنگ ، منتظر ایستاده بودم که اون از راه رسید ... ظاهراً تهران بوده برای ماموریت و با پرواز ساعت شش و نیم راه افتاده بوده ... جالب بود که مثل همون زمانها با سرکار خانم دوست سابق من همراه بود که بابای بزرگوارش رفته بود فرودگاه دنبالشون. اون خانوم صندلی عقب نشسته...
-
[ بدون عنوان ]
31 اردیبهشت 1392 11:31
-
[ بدون عنوان ]
22 اردیبهشت 1392 11:32
وقتی یه دختر بچه بودم خیلی خیلی خیالپردازی می کردم . همیشه تو فکرای خودم غرق بودم . و مهم تر از همه اینکه تو سالهای بچگیم ناآموخته از قانون جذب خبر داشتم . و با لبخند مرموزی که همه اون رو به شیطون بودن وخرابکار بودن تعبیر می کردند منتظر دریافت آرزوهام بودم .وقتی یک چیزی رو هوس میکردم شک نداشتم به طرز عجیبی بدستم می...
-
[ بدون عنوان ]
11 اردیبهشت 1392 11:32
از پنجشنبه هفته پیش که رفتم دنبالش با منه . بخاطر اینکه باباش میخواست بره کربلا با همسرش . قبلش میگفت منو حلال کن تا برم . بهش گفتم تا بچمو بهم برنگردونی حلالیتی در کار نیست . بری بمیری . در جوابم نوشت که آرزوم مردنه ، دعا کن بمیرم . اما در دل حلالش کرده ام و قلباً رهاش کردم بره پی کارش . ذهنم جای اضافی نداره که بعد...
-
[ بدون عنوان ]
1 اردیبهشت 1392 11:33
اگه بعضی روزای بد رو مث سیزده بدر که زیاد خوش نگذشت رو و روزایی که دلم برای بچه تنگ شده بود رو فاکتور بگیرم عید خوبی داشتم . چند تا روز خوب و خیلی دوست داشتنی داشتم که با تمام وجود لذت میبردم و نفس می کشیدم . یه روز با بابا و مادر رفتیم برای کندن هویج . یه دشت سرسبز و گسترده و اون تیکه زمین دوست داشتنی ما که هر گوشه...
-
[ بدون عنوان ]
24 فروردین 1392 11:33
یکی از روزای عید بابا رفته بود یه روستا بالاتر برای مراسم ختم مادر جاری سابقم . بابام هیچوقت این چیزا رو نمیگه از کسی که شاهد ماجرا بوده شنیدیم . اون روز بابام پایین منبر نشسته بوده تا زمانش برسه که بره بالا و ختم رو برگزار کنه که این آقای تازه به دوران رسیده ، جلوی چشم همه مردم ، میاد و دقیقاً پهلو به پهلوی بابام و...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1392 11:34
ایام نزدیک بهار،فصل بدنیا اومدن بره ها و بزغاله های خوشکل روستاست که یه روزای خاصی باید آغل اونا رو از مادراشون جدا کنن یعنی در واقع از شیر بگیرنشون . یه جور رسم دامداریه دیگه، از قدیم بوده یه شب یکی از بره های از مادر جدا شده تا صب بع بع کرد جوری که با وجود فاصله زیاد آغل از خونه صداش تا صب نذاشت هیچکدوم بخوابیم . سر...
-
[ بدون عنوان ]
19 فروردین 1392 11:35
دیروز براش پیام دادم که بچه خوبه ؟ مشکلی نداره ؟ برام دلتنگی نمیکنه ؟ یازده شبه پی در پی که داره تو خوابم میاد با ناراحتی و گریه و مظلومیت ... جواب داد : خوبه خداروشکر ... اول صبح بارون شدید و زیبایی می اومد. تمام مسیر آبگرفتگی بود . یاد بچم افتادم که چشمش به آسمون بود تا کی بارون میاد که از چترش استفاده کنه .... الان...
-
[ بدون عنوان ]
17 فروردین 1392 11:36
امروز شنبه اولین روز کاری من تو سال 92 هست . پسرکم فقط تا ظهر جمعه روز دوم فروردین با من بود و از اون روز که اومد دنبالش تا این لحظه ندیدمش . تو این شبا بلااستثنا خوابشو می دیدم . هر شب به نحوی . هر شب خواب محمد صادقم رو می دیدم . الان یه هفته است که همش دلم میخواد برم یه گوشه تنها باشم و یک دل سیر اشک بریزم . دلم تنگ...
-
[ بدون عنوان ]
26 اسفند 1391 11:40
سلام همیشه روزای آخر سال یه حس خوبی داره . هر چند که قرار نباشه اتفاق خاصی بیافته . اما احساس میکنی داره تموم میشه و قراره همه چیز نو بشه یا از اول شروع بشه . همین خوبه ... چند روز اول عید رو می ریم روستا ... با محمد صادق که تا سوم و یا چهارم با من خواهد بود . تا روز آخر هم باید اداره بمونم . هرچند که بدم نمیاد . بهر...
-
[ بدون عنوان ]
26 اسفند 1391 11:36
به این نتیجه رسیده ام که واقعاً آدم های دور و برم اینجوری ان که اگر مدام جلوشون ناله کنی و ناراحت و گرفته باشی و گریه تو ببینن و به خاک سیاه نشستنتو و .... آخر رفاقت میشن و دوست و دلسوز و مهربون و خیرخواه ... اما اگر خدای نکرده ببینن که داری میخندی و زمونه بهت روکرده و احساس شادی و خوشبختی میکنی ، میشن دشمن خونی ات...
-
[ بدون عنوان ]
19 اسفند 1391 11:42
امسال خیلی متفاوت شده ام . احساس میکنم خیلی بهترم . واقعا خوب شده ام .من به خیلی چیزها پی برده ام . حالا چشمام خیلی چیزها رو می بینه . ایمان و اطمینانم به کار هستی به طرز عجیبی زیاد شده . دیگر وقتی پسرکم از پیشم میره و وقتی که دوباره بر میگرده ، اون احساسات تلخ و تجربه های ناگوار روحی رو حس نمیکنم . سرشار از شناخت و...
-
[ بدون عنوان ]
9 اسفند 1391 11:42
فردا صبح دوباره میرم دنبال بچم. خوشحالم بهش اس زدم که آخر شب برم بیارمش ( واسه اینکه اول صبح بچه بد خواب نشه ) گفت نه . بهش گفتم دوچرخشو بفرست تا عصرها که میرم پیاده روی بچه با دوچرخه اش سرگرم باشه . جواب داد . نخیر . گفتم چرا ؟ گفت چون توی حیاط ( پارکینگ دوماشینی مشترک ) باهاش بازی میکنه ! درحالی که بچم بارها بهم...
-
[ بدون عنوان ]
23 بهمن 1391 11:43
امروز رفتم مدرسه دنبال پسرم . الان با منه و خوب وخوشحالیم . اول از همه منو با یه خبر بقول خودش داغ غافلگیر کرد که ؛ مامان دندونم لق شده .... الهی قربونش بشم دندون نیش کوچولوش لق شده بود و تکون می خورد . در حال افتادن .اولین دندون شیری اش ... فکر میکنم اولینی که جوونه زد توی فک پایینش . الان اولین افتادنی شده . یادش...
-
[ بدون عنوان ]
14 بهمن 1391 11:44
همه میان می نویسن که چقدر لذتبخشه نوشیدن یک چای یا قهوه پشت پنجره ای که اونورش برف و بارونه و هوا سرد و سوزناک اما من توی این شب خاک آلود دلم میخواد بنویسم که چقدر لذتبخشه مزه مزه کردن یک چای داغ کنار پنجره ای که اونورش های و هوی وحشیانه و هراسناک باد و طوفان گرد و خاک جولون میده و قدرتش پنجره ها و نرده ها رو بهم...
-
[ بدون عنوان ]
4 بهمن 1391 11:44
دارم فیلم های قبلنی متعلق به سه چهار سال پیشم رو که با گوشی های مختلفم گرفته بودم رو نگاه میکنم . توی خونه زندگی قبلی ٬خونه خواهرام ، یا خونه بابا توی روستا. بیشتر از چهره و کارا و حرفای بچه های خواهرام . فیلم میگرفتم . ( چه کنم که تو خانواده فقط منم که عادت به ثبت لحظه ها دارم ، همه خواهرها از من عکس و فیلم بچشون رو...
-
[ بدون عنوان ]
27 دی 1391 11:45
دارم رحمانیت و رحیمیت خدارو به چشم میبینم . خدایا متشکرم . متشکرم . متشکرم . کی گفته دلی که با گناه سیاه وکثیف شد ، دیگه هیچوقت پاک نمیشه ( یکیش خودم ) که الان در کمال تعجب و شادی اعتقادم برگشته و دارم میگم ؛ چرا میشه ! اونم با ترک گناه .... از هر نوعش ... بقول بزرگی ؛ ( گناه رنجی اجتناب ناپذیر به دنبال داره و بذر رنج...
-
[ بدون عنوان ]
17 دی 1391 11:46
زنش رفته شهرستان ... قراره بچه یک هفته با من بمونه . امروز که رفتم دم کلاس دنبالش ، معلمش رو دیدم ، با دیدن من تعجب کرد و خوشحال شد و انگارکلی حرف برای گفتن داشته باشه حال و احوالپرسی کرد و اینکه چه پسر خوبی دارم و چقدرمودبه و چقدر حرف گوش کنه و .... و بالاخره حرف دلش رو زد که زن باباشو دیدم ! گفتم جدی ؟ ( آخه قبلن...
-
[ بدون عنوان ]
12 دی 1391 11:46
حکم دیدار قطعی شده و قاضی تجدید نظر هم دوباره تاییدش کرده ...خدایا شکرت، البته هنوز ندیدم حکمو ولی بالاخره یک از این موارد قانونی به قطعیت رسید . از 8 صبح پنجشنبه تا ساعت 8 شب جمعه ... دیشب و دیروز توی هیاهوی بازی بچه های خواهرام ، جای پسر شیرین زبونم جوری خالی بود که دلم میخواست دور بشم ازشون . بدون اون احساس میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
10 دی 1391 11:47
دیروز وقتی که داشتم لباسهاشو با عجله می پوشیدم که ببرمش خونه باباش ، میگه ؛ آخه چی شد که اینجوری شد ؟ میگم ؛ چجوری ؟ - خب همینجوری که من هی برم ، هی بیام ، چی شد که شما دوتا قهر شدین ؟ ( قربون زبون شیرینت ، چجوری بهت بگم که چی کشیدم توی 9 سال زندگی تا به همین سادگی سرم کلاه گذاشتن وتورو ازم گرفتن ) وقتی از ماشین پیاده...
-
[ بدون عنوان ]
9 دی 1391 11:47
توی یک شب نشینی خانوادگی، یک زن هم سن وسال خودم رو دیدم که دقیقاً به درد من مبتلا بود . یه جورایی آشنای دور دورای خانوادگی بودن . وقتی وارد شدم فکر کردم مهمان ها یک پدر و دختر هستند و بچشون که یک دخترک یکی دوساله نوپائه ... بعد با اشارات خواهرم قبل ازاینکه سوتی بدهم فهمیدم که اون آقا همسر این زن جوان هست و اینم...
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1391 11:48
پسرم میگه ؛ مامان حیف که دنیا همه چیزش مرده است ... مثلاً کتاب زنده نیست ... میز زنده نیست ... نقاشی ...(چی باعث شده اینجوری فکر کنه؟) بهش میگم ؛ تو میتونی فکرشو بکنی که همه چیز زنده هستن وتو میتونی باهاشون حرف بزنی ... چشماش گرد میشه .... یا مثلاً میگه مامان اگر کسی از نقاشیم تعریف نکنه و بگه خیلی زشته ... اونقدر...
-
[ بدون عنوان ]
3 دی 1391 11:49
** من ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی سال توی این دنیا زندگی کرده ام ؟ ** هرچی فکر مثبت میکنی و روی ذهنت کار میکنی ، همه اش با یک همکار مزاحم که دقیقه به دقیقه از دم اتاق رد میشه ومیاد مسلسل وار یک عالمه افکار منفی رو تحویلم میده و رد میشه و اینو میذاره به حساب هم نسل بودن و همدرد بودن واین حرفا ... دود...
-
[ بدون عنوان ]
20 آذر 1391 11:50
چندوقتی هست که احساس می کنم ، احساس میکنم که همین روزاست که بهم بگه بیا بچه رو ببر که برای همیشه باتو باشه .... بنظرم یه چیزایی غیر عادیه ... یه حس عجیبی دارم ... بچه رو زیاد میفرسته پیش من و بردن و آوردنش هم کمتر حساسیت به خرج میده و هروقت بگم میفرستتش . از حرفهای اس ام اسی اش یه تحولاتی رو می فهمم .انگار فهمیده بچه...
-
[ بدون عنوان ]
7 آذر 1391 11:50
-
[ بدون عنوان ]
22 آبان 1391 11:52
به وکیلم زنگ زدم که بالاخره حکم ملاقات قطعی شد ؟ میگه نه رفته اعتراض زده . باورم نمیشه که این مرد چقدر بی انصافه .اینها رو مینویسم که بعدها اگر عمری باقی بود پسرکم بیاد و بخونه و بدونه که پدرش چه ظلم ها در حق من و اون کرد . بیاد بخونه وبفهمه که باباش برای دور کردنش از آغوش پر مهر و محبت مادر چه ها میکنه ؟ حتی خودمم...
-
[ بدون عنوان ]
13 آبان 1391 11:53
چندروز پیش توی یک جاده بی انتها مسافر بودم . سکوت و آفتاب داغ و بیابان و جاده خلوت . فکر میکردم ما آدمها برای چی بدنیا اومدیم؟ این بازی تکراری زندگی و مرگ چه معنی میده ... خدا از جون ما آدما چی میخواسته که آفریده شده ایم . هدف چیه ؟ قرار بوده بدنیا بیاییم تا بدویم برای شکم وشهو*ت ؟ توی دنیا باشیم برای اینکه تا از...
-
[ بدون عنوان ]
30 مهر 1391 11:54
دیروز پسرکم پیش من بود . قمقمه آبش چپه شده توکیفش وهمه دفتر وکتابهاش خیس ونمناک شده البته قبلاْ . دفترشم خونه اون جا گذاشته . یه دفتر جدید بهش دادم . میگم به خانوم معلمت بگو که خونه مامانم بودم و دفترم اونجا جامونده . واسه همین توی دفتر جدید مشق نوشتم .... در حال ورجه ورجه کردن و پریدن از مبل و صندلیه ٬ یه کم فکر...
-
[ بدون عنوان ]
8 مهر 1391 11:55
منم و خستگی و غم و غروب ... صفحه سفیدی که منتظره توش چیزی بنویسم و ذهنی که هر دم فکری ازش در گذره . هروقت به یاد چشمهای غمگینت موقع خداحافظی میافتم دلم میخواد سربه کوه وبیابون بذارم . هروقت به یاد اون لحظه دیدن جثه کوچیک و ریزه میزه ات و اشک های پر و پیمونت می افتم که توی شلوغی حیاط مدرسه از چشمهات میریخت چون دو دقیقه...