به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


امروز صبح توی اتاقم نشسته بودم ومشغول کارهای اداری که یک اس ام اس بسیار عجیب وغریب از اون برام اومد ...از تعجب دوتاشاخ گنده وسط سرم سبز شدن ومن مدتی گیج و منگ بودم و نمیدونستم داره منو دست میندازه یا واقعیته ؟ یه چیزی نوشته تو این مضامین که بیا بچه رو ببر بزرگش کن و سالی یکبار اجازه بده بیام ببینمش و خوب وخرابش به مصلحت خودت من اصلا کاریت ندارم .....

 نمیدونم چی بگم ؟ بهش میگم چیه خواب دیدی ؟ تو که تادیروز حاضر نبودی لنگه کفش پاره بچه را بدهی دست من چه برسه به اینکه پاره تنت را بدهی به کسی مثل من که لولو خورخوره است؟ میگه خواب ندیدم .... هیچ اتفاقی هم نیافتاده ....



بعدش من ساعتی توی شوک بودم و نمیدونستم چی بگم که باز اس داد که چیه ؟ حاضر نیستی ؟ گفتم باشه ... که بلافاصله گفت باید تضمین محضری بدهی تو وشوهر آینده ات که با بچه من خوب رفتار کنید .... وشروع کرد به دری وری گفتن که نتیجه اش رو نفهمیدم حقیقتاً . بعدش هم دیگه اس دادن رو قطع کرد....

 بگذریم که نفسم بند اومده بود از خوشحالی و ذوق و اینکه از صبح مثل سیر وسرکه میجوشم که این چرا این حرفو گفت و هدفش چی بود ؟ نکنه میخواست اینجوری کاری کنه که از پس فردا دادگاه رفتن منصرف بشم وبه خیال وعده سرخرمن حضانت دائمی دادگاه رو بی خیال بشم ...؟



 هنوز توی فکرم ...همینقدر که به فکرش رسیده این قضیه و اونقدرجدی بوده که قابل طرح باشه و به من بگه برام کافیه .اونم کسی که تا آخرین پیامی که بهم داد حاضر نبود حتی بیشتر از یکروز اجازه بده که من بچه روملاقات کنم چه برسه به اینکه کلاْ بدش به من .

 اما چنان به انرژی های مثبت طبیعت و تلقینهای ضمیر ناخودآگاه ایمان آوردم که باورنکردنیه ... احساس میکنم سرشار از رهایی و موفقیت هستم و لحظه به لحظه به آرزوهام نزدیکتر میشم .




این روزا در حال آماده شدن برای دوشنبه آینده هستم ... اول صبح جلسه دادگاه تعیین وقت ملاقات بچه دارم . من نمیدونستم که میتونم برای اینکه نمیذاره بچه رو ببینم برم دادسرا وشکایت کنم تا درعرض یک هفته به شکایتم رسیدگی بشه .

 برای همیندر کمال بی خبری بعد ازاینکه رفتم در خونه اش گریه وزاری راه انداختم  و اونم رفت کلانتری شکایت کرد و احضاریه فرستاد دم در اداره ام به جرم توهین به فلان چیز و بیسار چیز و جلوی یک رئیس پاسگاه شکم گنده بی فرهنگ تر از خودش ،  با خاک ته کفشش برابرم کرد ، رفتم دادگاه و دادخواست تعیین وقت ملاقات دادم که نه ماه طول کشید به من وقت دادرسی دادن .همه اش از روی سادگی و بی کسی .

کاش زودترمی فهمیدم واینقدر خون جگر نمی خوردم واینقدر حرف های زورش رو تحمل  و اعصاب ضعیفم رو متلاشی نمیکردم ... بگذریم ... دیگه نمیخوام به گذشته وچیزهای بد فکر کنم ...

 فقط میخوام مثبت اندیش باشم برای روز دوشنبه یک دفاعیه خوب رو تمرین کنم تا به قاضی بگم زمان بیشتری برای ملاقات بچه یعنی بیشتر از یک روز در اختیارم بگذاره ...

انرژی های مثبت طبیعت فقط وقتی به سمت من می آن که من با تمام وجود وضمیر ناخودآگاه  احساسشان کنم و مطمئن باشم که به خواسته ام میرسم . حالا چه جوریش مهم نیست ... یه جوری ....بزودی من به همه خواسته هام میرسم ...

من خوشحال وخوشبختم و طلاقم و جدایی از پاره تنم با اون همه زجر و اندوهش به مصلحت من بوده و خدا برای من چیزهای بهتری در نظر گرفته که مشتاقانه به پیشوازش میرم ...

برای همیشه مادر پسرک نازنین هستم و بزودی اون فرشته رو برای همیشه در کنارخودم خواهم داشت ... کیه که بگه نمیشه ؟!


-----------------------


شاید بعضی ها بگن چقد بچه بچه میکنی ؟ ببینید آدم میتونه بعد طلاق یک مرد رو بعنوان شوهر فراموش کنه و بذاره پشت سر ولی بچه رو نه ... شاید شما که این حرفو می زنید مادر نیستید ... یا شایدم من با شناختی که ازخود دارم میدونم حالا حالاها آدمی که بچمو پشت سر بذارم نیستم .

در ضمن من درمورد طلاق فریب خوردم و اعتماد بی جا و سادگی کردم و به راحتی در مورد بچه سکوت کردم .پس متهمم نکنید که اگر اینقد بچه بچه میکنی چرا جداشدی ؟

دلخوشی من، سهم من از دنیا، لذت من از زندگی سهم عمده ایش توی عشق به نازنین ترین پسر هفت ساله دنیاست که من مادرشم ...اون آزادی و پیروزی و موفقیتی که بهاش فراموش کردن اونی باشه که به محبت من نیاز داره هرگز نخواهم خواست .




یه چندروز برای ماموریت کاری رفته بودم شهرخودمون ...پیرو اون پست قبلیم راجع به قصه تنهایی من ٬ که نمیخواستم دیگه تا آخر عمر برم روستا یه روز رئیس بصورت ناگهانی برام حکم زد که باید برم اونجا ... منم با تردید و دودلی قبول کردم ... برای چهار روز از هشت صبح تا هشت شب اونجا در گیر بودم و نمیتونستم برم روستا ...

روستای ما ۳۵ کیلومتر باشهرمون فاصله داره ... باوجودی که دوس نداشتم برم خونه خواهرم اما چون همه همکارا میدونن من اهل اونجام واگه تقاضای مهمانسرا میکردم  همه تعجب میکردن که  چرا این دختره از خونوادش فراریه ٬ مجبور شدم برم اونجا .

البته یکی از اون خواهرایی که توی اتفاق جنجالی ایام عید اونجا نبود ... روز اول که بعد از تموم شدن کارام رسیدم خونه ٬ خواهرم گفت : مادر زنگ زده که به تو بگم بری ده ...که من پیغام دادم تاوقتی از من معذرت خواهی نکردید من پامو اونجا نمیذارم.. روز بعد که برگشتم خونه دیدم مادر اومده شهر ... و ساکت و غمزده نشسته. باهاش احوالپرسی کردم.

برای اینکه اعتراف نکنه اومدم تورو ببینم ٬میگه اومدم که باغچه حیاط  ا ( خواهرم ) رو وجین کنم .... خب باشه ... فهمیدم. تو ۳۵ کیلومترو کوبیدی که بیای باغچه سبزی دخترت رو مرتب کنی؟ ... حرف زدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ... اما با یه حس خفقان و ناراحتی در دل  .. دلم میخواست  می رفتم مهمانسرای اداره واینطور ملاقاتی نمیداشتم با مادر خانمی که بخدا نمیدونم باهاش چطور رفتار کنم

 مریضه ٬ قند داره واصلا اهل دارو خوردن مرتب نیست ... مدام ناله میکنه یا توی امامزاده روستا نذری میده که قندش خوب بشه ... بهش میگم خب چرا داروهاتو نمیخوری تا خوب بشی ؟ میگه میخورم ... میگم پرهیز کن ... میگه نمیتونم نون نخورم ... سیب زمینی نخورم.. پس بمیرم دیگه ... دلم میسوزه که مادرم توی بی سوادی و نا آگاهی خودش گرفتاره و اصلا هم بفکر خودش نیست ...

میدونم که شدیداً افسرده است ... توی روستا ... دور از همه بچه هاش ....با بابای پیرمرد که ۳۰ سال از خودش بزرگتره و گوشش نمیشنوه و همزبون مادر نیست و هزار و یک چیز دیگه ... غصه مشکلات ما دخترا . مدام هم با تلقین و تکرار خودش رو بدتر میکنه .

هرروز کارش پشت تلفن گریه است ... روزی چند بار ( ازش دور باشه )کفن شو میاره و باز میکنه و دوباره تا میزنه ... حتی پنبه گذاشته توش آماده ... بارها زنگ زده و به همه سفارش کرده که اگه مردم ٬ پارچه فلان چیز رو کجا گذاشتم٬ دنبالش نگردید یاصندوقچه فلان جا توش چی گذاشتم و از این حرفا ...دلم آتش می گیره از تنهایی مادرم ... اما نمیتونم بهش نزدیک بشم ...

خیلی حرص و غصه میخوره اصلا نمیتونه آروم بگیره ... اگر از غصه های ما بفهمه ٬ بدون اینکه بتونه به ما کمکی بکنه ٬دق میکنه و خودش و مارو بدتر آزار میده .برای همین ترجیح میدیم هیچی بهش نگیم ٬ اینجوریه که همیشه ازمحبت و مشورت وخیرخواهی و تدبیر مادرانه  محروم بوده ایم. بخصوص ما دخترهای کوچکتر که یه جورایی جزو نسل امروز حساب میشیم و فاصله سنی زیاد باهاش داریم .

دلم میسوزه که وقتی ۱۵ ساله بوده زن یه مرد که جای باباش بوده شده ومادر دو تا بچه همسن خودش ...و پشت سر هم بچه اورده ... بابامم اهل ابراز محبت نبوده ... اهل نوازش زن نبوده ... سرسخت و بی خیال بوده ... هرگزبعنوان یک زن آرزویی نداشته .اگرم داشته نمیتونسته بهشون برسه . اما کاری از دست من براش ساخته نیست ...


 حاضر نیستن روستا رو ول کنن وبیان با ما بچه ها (هرچند چیز ممکنی هم نیست ٬ بااین دامادهای عزیز٬ کجا برن ؟ ) ... زبونشم تند و تیزه ... دوس داره خانم خونه خودش باشه اما نمیتونه ... هیچوقت هم از یک روز بیشترخونه ما دخترها نمیتونست و نمیتونه طاقت بیاره.

دوس داره صبح زود بیدار شه وبره تو باغ یا بره به مرغها دونه بده یا دلش میخواد شام زود بخوره بره بخوابه اما خونه دخترهاش باید تا ساعت ۱۱ یا ۱۲ صبر کنه . هرچند من وخواهراها خیلی مراعات می کردیم ولی هیچوقت رضایت مادر جلب نمیشه ... یا از دست نمازنخوندن دامادهاش حرص وغصه( غصه های الکی ) میخوره ...

 اون شب زود رفتم وخوابیدم تا صبح که توی خواب وبیداری اومد بالاسرم وگفت : مادر .. من دارم میرم ... کاری نداری .. یادم افتاد که مینی بوس روستا ساعت شیش ونیم راه میافته ...

بلند شدم وروبوسی و خداحافظی کردیم . تا دم در رفت و دوباره برگشت . دیدم از توی زنبیلش یک بسته گردو وعناب در آورد وگفت ...مادر اینا رو برات آوردم ببری باخودت .



از شب جمعه اومد پیش من تا امروز صبح.

نشستیم خونه . پسرکم داره تو عالم خودش زمزمه میکنه ... دلم گرفتاره ... به عشق مادر ... میگه آره ... (به تقلید از یه آهنگ پاپ که جایی شنیده )

با تعجب بهش گوش میدم ... وبعد بغلش میکنم میگم چی میخونی مامانی ؟ میگه می دونی مامان وقتی از پیشت میرم دیگه دل ندارم ... دلم ترکیده ... میگم خدانکنه مامان ...

همونجور که داره مقواهای رنگیشو برای کاردستی قیچی میکنه میگه آخه دلم تیکه پاره میشه ...

کاش می مردم واین حرفا رو نمی شنیدم .آخه صبح هم وقتی داشتم می بردمش مهد ازم پرسید : مامان امروز کی میاد دنبالم ؟ ومن گفتم بابا ٬ اما زود زود باز میای پیش خودم . رفت تو فکر و دستاشو گذاشت لب پنجره ماشین و هیچی نگفت . بعد چند دقیقه گفت : من خیلی غمگینم مامان . آخه هی میام پیشت زود باید برم .

اس ام اس زدم به باباش که ببین بچه افسرده شده ... حالا تو هی عقده ها و کینه هاتو سر حق یک طفل زبون بسته خالی کن که مادرشو نبینه ٬ بعد ادعای دلسوزترین پدر دنیات هم گوش فلک رو کر کرده ... بازشروع میکنه به دروغ بافی که برعکس وقتی بهش میگم برو پیش مامان شروع میکنه به گریه که نه نمی خوام برم و زود بیا دنبالم و از این حرفا ... درحالیکه نمی بینه وقتی میرم دنبال بچم میاد توبغلم اونقدر دست و صورتمو غرق بوسه میکنه که اشک سنگ درمیاد ... و اون پدر سنگدل .. خدایا تا کی ؟



ظاهراْ جنین بچشون از بین رفته . می ترسم با پسرکم بدرفتاری کنه بخاطر شکستش .

بعد از 15 روز

لالالالا عزیز ترمه پوشم کجا بردی کلید عقل و هوشم؟ 
لالالالا که لالات بی بلا باد . خودت ملا، قلمدونت طلا باد

گل سرخ منی زنده بمونی ز عشقت کرده ام من باغبونی
تو که تا غنچه ای بویی نداری همین که گل شدی از دیگرونی

لالالالا گل قالی بابات رفته که جاش خالی
لالالالا گل زیره بابات رفته زنی گیره
 
لالاییت کرده ام با دست خسته که دست مادر پیرت بگیری
لالاییت کرده ام خوابت نمیاد بزرگت کرده ام یادت نمیاد
 
لالالالا که لالات کرده ام من . نگا بر قد و بالات کرده ام من
لالالالا که لالات بی بلا باد نگهدار شب و روزت خدا باد