دختر گلم ... رسیدی خونه ؟ .. مدرسه خوش گذشت ؟.. بهتون کتاب دادن ؟ آفرین مبارکه مامان
استراحت کن تامن بیام بعد باهم کمک کنیم مشقاتو بنویسیم . عصری میبرمت پارک عزیز دلم..
فدای دخترم بشم ..
خانم معلمت این حرفو زد ؟ باریکلا مامان ...
عزیز مامان خسته شدی ؟
چند تا دوست پیدا کردی ؟
مشق تون چیه امشب ؟
فردا تعطیله مامان نمیخواد مشق بنویسی عجله نکن ...
عزیز مامان . نگرانت شدم از سرویس دیر اومدی ...
من یه ساعت دیگه میام خونه ...
امروز زودتر میام ...
من دوساعت دیگه میام خونه .
با بابایی بازی کن تا من بیام ..
عزیز مامان ...
قربون دختر نازم بشم .........
فدات بشه مامان...
دورت بگردم مامانی ....
کاری نداری مامان؟؟ ...
خداااااااااااااافظظظظظظظظظظ مامانیییییییییییی
مجبورم هر روز مکالمات تلفنی همکار هم اتاقیم تو اداره رو با دختر کوچیکش که کلاس اول میره بشنوم ...
باعشق حرف زدنهاشون ، اظهار حس مادرانه او با تنها بچه اش هر روز خونی به جگر من میکند که دلم می خواهد بلند شم و با رساترین فریاد جیغ بزنم و تف کنم به هرچه ناکامی و بی عدالتی و ظلم توی این دنیای کثیفه...
نازنین پسر مظلوم و معصوم من زیر دست زن بابایی که دخترجوانی بیش نیست ... مدرسه رفتنش ، اولین نوشته هاش ، لباس فرمش ... شورو شوقش ٬ نادیده انگاشته میشود و مادری این سوتر در حسرت در آغوش کشیدن جگر گوشه اش توی لباس فرم مدرسه ....
همه اینها می گذرد بی مادر ... بی من ... پدر، مست سرخوشی از روزهای اول ازدواجش و زن پدر هم........ای دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. مرگ برتو
اشک چه چیز باشکوهیست . بنظرم اگر اشک نباشه دل آدما ممکنه یکباره مثل کوره آتشفشان سرریز بشه و مرگ رو رقم بزنه .اما اشک این عصاره وجود هست که دل رو آروم میکنه ...اشک های بیصدا در شبهای تنهایی من در تاریکی وسکوت .... دوستشان دارم و آرامش می یابم
سالها پیش وقتی که گندم ها رو بعد از درو توی خرمن انبار می کردیم و چند روز میگذشت تا نم و خیسی گندم زیر آفتاب ، گرفته بشه یه روز صبح سحر با خروسخوان پا میشدیم و به استقبال تراکتوری میرفتیم که از روستای بالا امده بود تا گندم مردم ده رو بکوبه .
وقتی صدای رعد آسای تراکتور خاموش میشد یعنی دانه ازکاه جدا شده و کار ما دخترها تازه شروع میشد... تمیز کردن خرمن به اون بزرگی بنا به محصول هرساله ... ذره ذره طول میکشید و کار به کندی پیش میرفت چون وسیله کار ما باد بود و نسیم ... اگر روزی باد خوبی میوزید کار بسرعت پیش میرفت اماهمیشه اینطور نبود .
بعضی وقتها که بادی نمی وزید ، می نشستیم روی تلی از گندم و بگو و بخند راه می انداختیم و یا به حرفهای شیرین بابا که اصولاً موقع کارکردن به حرف میآمد گوش بدهیم تادوباره وزیدن باد شروع بشه . البته دم دمهای ظهر ماندن توی خرمن داغ کار سختی بود ...
اما به محض اینکه نسیمکی می وزید بابا بسرعت بلند میشد ٬صلواتی می فرستاد و و غربیلک پر از گندم رو، روی شانه اش بلند میکرد و در مسیرباد تکان میداد تا گندمها به آرامی فرو بریزن و کاه سبک، بر بال نسیم بره و به دیواره های خرمن گیر کنه و ته نشین بشه تا بعد از جمع آوری ، غذای زمستانی حیووانات باشه ...
چک زدن هم کار جالبی بود باید با وسیله چوبی شبیه چنگال که بهش چک ( با فتحه چ ) میگفتن گندم ها رو با مهارت به هوا پرتاب میکردیم تا در این بین کاهش جدا بشه ... درنهایت لمس دریایی از گندمهای پاک و تمیز اونقدر لذتبخش بود که به سختی کار کردن می ارزید ...اینم تصویر چک و چک زدن :
روز آخر بابا رسم شکرگزاری رو که در منطقه ما معمول بود به زیبایی و مهارت خاصش انجام میداد . اینجوری که از گندمهای پاک و تمیز وسط خرمن کوه بزرگی میساخت و بعد با پشت بیلش ، اول رو دور تا دور کوه گندم، از روی زمین میکشید و بعد شعاعهایی از نوک قله تا پایین که منظره گندمها رو بشکل زیبا و هندسی درمی آورد...
بعد بوته اسپند پربار و ترو تازه ای رو که از زمین های اطراف خرمن چیده بودیم ، روی قله گندم ها قرار میداد و روی هر شعاع مرتبی که با بیل درست شده بود دو مشت نمک می گذاشت یک مشت نزدیک قله و یک مشت پایین و وسطش به سمت قبله هم یک مهر نماز....
چه لذتی داشت وقتی برداشت گندم به این مرحله میرسید ،کاش اون وقتها دوربینی داشتیم برای عکس گرفتن تا صحنه به ثمرنشستن یکسال زحمت و کار برای قوت سالانه یک خانواده روستایی رو ماندگار میکرد .
طبق رسم این کوه گندم مقدس و تبرک شده باید یک شب درخرمن می ماند و اون شبی بود که پدر لحاف و تشک کهنه ای برمی داشت و تا صبح توی خرمن می خوابید ...این خوابیدن بیشتر بخاطر ترس از دستبرد دزدان شهری بود که شب می آمدند و ماحصل تلاش روستائیان رو در نهایت نامردی ، بار میزدند و می بردند ...
همونجور که بارها برای دیگران اتفاق افتاده و به معنای واقعی ورشکستشان کرده بود ... صبح فردا روز تازه و لطیف و پرنور روستا ، اعلام میکرد که امروز روز آوردن محصول سالانه به خانه است. همه درخرمن جمع بودیم .
بابا بادقت گندم ها رو وزن میکرد ودر کیسه ها می ریخت ... اول از همه حق یتیم های محله و زنهای بی سرپرست ده رو جدا میکرد و بعد حق صاحب تراکتور و یا حق حمامی را ...... یادم هست کیسه های کوچک زیادی گوشه خرمن جمع میشد تا صاحبانشون بیان و سهم خودشون رو از روزی خودشون بردارن ...
همیشه برق خوشحالی رو در چشمهای مردمی که از محصول گندم ما بهره میبردن میدیدم ... گندم رو با فرغون یا ما کوچکترها کیسه های سبکتر را بر پشت، به خانه می آوردیم ...
بعد که خرمن تمیز میشد بابا به خانه می آمد و گندم را در خمره های بزرگی که از خشت وگل ساخته بودیم ( به اسم کندوک) میریخت و بعد سرش را گل میگرفت تا بعدها به مقتضای نیاز به آسیاب برده شود ...
روز آخر، روز شادی بود و روز خوشی ... مادر و بابا مهربان و خندان بودند ... همه خوشحال بودند . یادش بخیر برداشت گندم بعد از اونهمه کارطاقت فرسا چه پیروزی بزرگی محسوب میشد ...
از چند روز بعدش باز دوباره راهی خرمن می شدیم برای آوردن کاه های حاصل از گندم که باید به کاهدانی آورده میشد ...
کارسختی بود، چون کاه ها به تمام تن و بدنمان فرو میرفت و ما باید با دستها ی خالی کیسه های بزرگ را بصورت فشرده پر از کاه میکردیم و بخصوص که کلی خاک داشت و نفسمان را بند میاورد اما بهرحال باید جمع آوری میشد تا ایام زمستان سبد سبد شسته و بعد نوش جان گاو و گوسفندها شود ....روزگاری داشتیم ...