روز یکشنبه اومده بود دنبالش و من اصلا انتظار نداشتم اجازه بده این پنج شنبه بازم بیاد بخصوص بعد اون یک هفته و اندی که پیش ما بود... برای همین از سر اینکه بعدا پشیمون نشم بهش اس دادم که فردا بیام دنبال بچه ؟ اونم زود گفت آره بیا .
خیلی تعجب کردم حتی تو فکر بودم متن اس ام اس رو اینجوری بنویسم که فردا نیام دیگه دنبال بچه ؟ ولی مثبت اندیشی بود دیگه که باعث شد فعل منفی بکار نبرم ... خلاصه این شد که امروز صبح با همسرم رفتیم دنبال پسرکم ، بعد منو رسوندن اداره و خودشون رفتن خونه ....
پسرکم زمین خورده بود و بین لب و بینیش زخم و زیلی شده بود ... دلم کباب شد و اعصابم خورد .... سرما هم خورده بود.... حرصم درمیاد وقتی می بینم اصلا به بچه نمی رسه بخصوص از وقتی خودش بچه دار شده تا حالا ندیدم بچمو ببرن حمام ... همیشه با بدن چرک و کثیف میاد و اینجا میره حموم . هر بارم یه جاش بشدت زخم و زیلیه و سرما خورده ... میگم آبجیتو دیدی ؟ بزرگ شده بود ؟ مگه یه کم آره ... فقط میگه ب ب ... م م ...! گفتم خب زوده که حرف بزنه مامانی .
pesarake aziz... khoda hefzesh kone
ممنون گلی جان
سلام ترمه خانم وبلاگ جالبی داری وقت داشتی به کلبه من هم سربزن ودرمورداشکالات وبلاگم بنویس زودبیا منتظرتم مرسی بااای
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــی
چقدر خوشحالم ترمه. خدا کنه حالا که یه کودک جدید وارد زندگی شون شده سهم تو از دیدن فرزندت بیشتر بشه. من هر وقت به جدایی تو و صادق فکر می کنم نفسم به شماره می افته.فکر جدایی از جوجه هام منو تا حد مرگ می رسونه. تو خیلی خیلی خیلی صبوری.
ممنون صحرا جان . امیدوارم
بنظرم کوره زندگی آدمو سفت و محکم می کنه خواه ناخواه