-
[ بدون عنوان ]
5 خرداد 1391 12:24
دلم تنگ شده برای خنده های معصومانه اش . برای بغل کردنش . برای بوئیدنش . برای محکم فشردنش . برای بوسیدنش .امشب دوباره از اون شبهاست که هیچ چیز تسکینم نمیده . هیچ کس نمیفهمه مگر کسی که درد منو داشته باشه .میخوام تموم دنیارو بدم که فقط لحظه ای در آغوشش بگیرم و ببوسمش . عزیز مامان ... کجایی ؟ الان داری باکی بازی میکنی ؟...
-
[ بدون عنوان ]
3 خرداد 1391 12:25
امروز نصف دستمزد وکیل رو پرداخت کردم و اونم همونجور که قول داده بود دو روزه برام حکم موقت دیدار گرفته . درحالیکه طبق گفته منشی شعبه اگه خودم اقدام میکردم دوماه طول میکشید (!) قراره بچه از هشت صبح جمعه تا هشت شبش با من باشه . فردا صبح میرم حکم رو ازش بگیرم وببرم دم خونه اون آقا که بچه رو تحویل بگیرم . خوشحالم که یه حکم...
-
[ بدون عنوان ]
3 خرداد 1391 12:25
طرز فکر دردناکش که بی شک مشت نمونه خرواره اینجوری بود که مثلاً یه روز بعد طلاق که هرروز برام ادای عاشقان دلخسته رو درمی آورد، می گفت : ببین من زن گرفتم خوشبخت نشدم . از من میشنوی توهم شوهر نکن. چون شک ندارم کسی جز من نمیتونه تو را تحمل کنه . شوخی شوخی میگم : حالا بذار منم شوهر کنم ببینم چجوریه ؟ شاید برعکس تو من...
-
[ بدون عنوان ]
2 خرداد 1391 12:26
دیروز عصر رفتم یک وکیل گرفتم . چون دیگه مطمئن بودم که حاضر نیستم پامو دور و بر دادگاه بذارم .خیلی آروم شدم و خوشبختانه وکیل هم خانم بسیار خوش برخوردی بود بر عکس اون دوتا خانم وکیلی که حدود یکسال پیش منو ناامید کردن وگفتن تا بخواهی این یک سال حضانت باقیمانده بچه رو تا ۷ سالگی بگیری پروسه دادگاه طول می کشه و بلافاصله...
-
[ بدون عنوان ]
1 خرداد 1391 12:26
رفتم دادگاه ولی اونا بهم گفتن که آدرس خوانده رو پیدا نکردیم ... همش دروغ ...همش خیانت ...همش رشوه ... من آدرس دقیق محل کارش رو نوشته بودم باضافه شماره تلفنش و تلفن محل کارش ولی اون پیغام رسون زیر نامه احضاریه نوشته بود که این آدرس اصلا در هیچ کجای زاهدان موجود نمی باشد وما چند تا مکان به این نام در این شهر داریم و...
-
[ بدون عنوان ]
30 اردیبهشت 1391 12:27
امروز صبح توی اتاقم نشسته بودم ومشغول کارهای اداری که یک اس ام اس بسیار عجیب وغریب از اون برام اومد ...از تعجب دوتاشاخ گنده وسط سرم سبز شدن ومن مدتی گیج و منگ بودم و نمیدونستم داره منو دست میندازه یا واقعیته ؟ یه چیزی نوشته تو این مضامین که بیا بچه رو ببر بزرگش کن و سالی یکبار اجازه بده بیام ببینمش و خوب وخرابش به...
-
[ بدون عنوان ]
27 اردیبهشت 1391 12:27
این روزا در حال آماده شدن برای دوشنبه آینده هستم ... اول صبح جلسه دادگاه تعیین وقت ملاقات بچه دارم . من نمیدونستم که میتونم برای اینکه نمیذاره بچه رو ببینم برم دادسرا وشکایت کنم تا درعرض یک هفته به شکایتم رسیدگی بشه . برای همیندر کمال بی خبری بعد ازاینکه رفتم در خونه اش گریه وزاری راه انداختم و اونم رفت کلانتری شکایت...
-
[ بدون عنوان ]
22 اردیبهشت 1391 12:28
یه چندروز برای ماموریت کاری رفته بودم شهرخودمون ...پیرو اون پست قبلیم راجع به قصه تنهایی من ٬ که نمیخواستم دیگه تا آخر عمر برم روستا یه روز رئیس بصورت ناگهانی برام حکم زد که باید برم اونجا ... منم با تردید و دودلی قبول کردم ... برای چهار روز از هشت صبح تا هشت شب اونجا در گیر بودم و نمیتونستم برم روستا ... روستای ما ۳۵...
-
[ بدون عنوان ]
16 اردیبهشت 1391 12:29
از شب جمعه اومد پیش من تا امروز صبح. نشستیم خونه . پسرکم داره تو عالم خودش زمزمه میکنه ... دلم گرفتاره ... به عشق مادر ... میگه آره ... ( به تقلید از یه آهنگ پاپ که جایی شنیده ) با تعجب بهش گوش میدم ... وبعد بغلش میکنم میگم چی میخونی مامانی ؟ میگه می دونی مامان وقتی از پیشت میرم دیگه دل ندارم ... دلم ترکیده ... میگم...
-
بعد از 15 روز
14 اردیبهشت 1391 12:30
لالالالا عزیز ترمه پوشم کجا بردی کلید عقل و هوشم؟ لالالالا که لالات بی بلا باد . خودت ملا، قلمدونت طلا باد گل سرخ منی زنده بمونی ز عشقت کرده ام من باغبونی تو که تا غنچه ای بویی نداری همین که گل شدی از دیگرونی لالالالا گل قالی بابات رفته که جاش خالی لالالالا گل زیره بابات رفته زن ی گیره لالاییت کرده ام با دست خسته که...
-
[ بدون عنوان ]
11 اردیبهشت 1391 12:32
به من اس ام اس داده که مادرت بهم زنگ زده و دیگه هیچی از مضمون حرفهاشون بهم نمی گه . زنگ میزنم به ف ، که به مادر زنگ بزن ببین چرا بعد یک سال هنوز به این آقا زنگ میزنی .... مگر چکاره اش هستی ؟ و دخترت چکاره اش هست ؟ اونقدر عصبانی بودم که خدامیدونه . ف خبر آورد که مادر بی تقصیر بوده مثل اینکه توی روستا یکی از خواهران بی...
-
[ بدون عنوان ]
11 اردیبهشت 1391 12:31
وقتی بچه بودیم این روزا ، ایام خرمن ناوی بود . خرمن ناویدن یعنی تمیز کردن و صیقل دادن سطح خرمن با نوعی گل رس چسبناک برای جمع آوری محصول گندم و عدس و نخود که باید تا خشک شدن و برداشت نهایی توی خرمن می ماندند . وقتی کف خرمن، رس اندود میشد دیگه در طول سه چهارماه فصل برداشت که محصولات مختلف به خرمن آورده و برده میشد شنی و...
-
[ بدون عنوان ]
4 اردیبهشت 1391 12:33
-
[ بدون عنوان ]
29 فروردین 1391 12:35
باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی شمعم شکفته بود که خندد بروی تو افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی
-
[ بدون عنوان ]
29 فروردین 1391 12:33
صبح تو اداره اتفاقی لینک یک مطلب وحشتناک رو دنبال کردم ورسیدم به دیدن عکسهایی که مو رو برتن آدم سیخ میکرد .اولش نوشته بود بالای هیجده سال .... از روی کنجکاوی رفتم دیدمش. با این اعصاب زیبا وآرام وسالمم عکس کش*تار یک عده ای توسط یک عده دیگر بود ... تاالان هنوز دل وروده ام تو حلقمه از دیدن اون عکسها .خدایا غلط کردم فقط...
-
[ بدون عنوان ]
24 فروردین 1391 12:35
برای دادگاه رفتن تهدیدش کردم .نمیدونم ترسید یا باز در راستای نقشه هاش گذاشت برم دنبال بچم ... الان با منه . از بعدالظهر کلی خوش گذراندیم باهم .جای همتون خالی . اونقدر بچم خوشحاله .میگه : من همش باخودم فکر میکردم چرا بابا منو نمیاره پیش تو؟ الهی فداش بشم .اونقدر لاغر شده که خدامیدونه .... تی شرتی که مامانم وقتی بچه...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1391 12:37
باید بنویسم. اگه ننویسم باید تو کوچه وخیابون اشکامو مردم ببینن . لطفاً زنجموره هام ناراحتتون میکننه نخونینش *** دیگه پیمونه تحملم لبریزه .. چند شبانه روزه که هر چی سعی میکنم فراموش کنم بچمو نمیشه ... نمیشه ... هی دنبال بهونه ام برای خوشحال کردنم .... نمیشه ... هیچی منو خوشحال نمیکنه .... فکر میکردم میتونم بچمو فراموش...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1391 12:36
امروز صبح اس ام اس داده که بیا بخاطر رضای خدا ترک بچه کن تا روحیش کمتر آسیب ببینه ! خدایا کمکم کن تا بتونم کارها و حرفای این پست فطرت انسان نما رو طاقت بیارم ... چی میگه این خدایا.. کسی درد منو میفهمه ؟ خدا نکن اینکارو بامن ... صبر ندارم . صبح شنبه میرم دادگاه برای تشکیل پرونده مجدد برای اینکه نمیتونم تاخرداد صبر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
19 فروردین 1391 12:38
دفعه آخری که دیدمش : - مامان از منظومه شمسی بزرگتر چیه ؟ ... - خب ٬کهکشان راه شیری ... چرا مامانی ؟ - می خواستم بگم اندازه کهکشان راه شیری دوستت دارم - نیم وجبی مامان
-
[ بدون عنوان ]
17 فروردین 1391 12:38
جواب پیام و تماس منو نمی ده . یعنی با من راه بیا تا بچتو ببینی ... اما من قوی هستم .از اداره آمدم خونه و میخوام زندگی مو بکنم .اصلنم دلم برای بچه تنگ نمیشه ... عیدی هاشو که از بابا بزرگ و خاله ها گرفتم میذارم تو کیفم . دوتا کتابی که روز آخر رفتنش ازم قول گرفته بود براش بخونم رو دوباره میذارم توی قفسه کتابا. هروقت بیاد...
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1391 12:39
-
[ بدون عنوان ]
22 اسفند 1390 12:41
امسال اولین سالی هست که من با این وضعیت مجردی قراره سرسفره هفت سین بنشینم بدتر اینکه مطمئنم مادر باز بساط اشک و آهش به راهه . فراری ام اما دلم٬ منو میکشونه ... سخته جلوی خواهرایی که همشون بعد از من ازدواج کردن (باوجودی که از من بزرگترن البته ) تنها باشی. سخته بچه ات پیشت نباشه و همه به چشم ترحم نگاهت کنن .حتی اگه...
-
[ بدون عنوان ]
22 اسفند 1390 12:41
-
[ بدون عنوان ]
22 اسفند 1390 12:40
این روزهای اخر سال واقعا نمیدونم متاثر از چی هستم .دیگه اصلا دست ودلم به هیچ کاری نمیره ...خداروشکر کلاس زبان تمام شد . باشگاه رو هم بصورت فردی تعطیل کردم وفقط دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه اون ۵۰۰ کیلومتر رو بکوبم و برم ده ... حتی دست ودلم به نوشتن وبلاگ هم نمیرفت . یک سفر چهار پنج روزه رفتم که واقعا اوضاع واحوال...
-
[ بدون عنوان ]
12 اسفند 1390 12:43
-
[ بدون عنوان ]
12 اسفند 1390 12:42
عصری توی خواب و بیداری تصمیم گرفتم برم ر*ا*ی بدم و در سرنوشت (!!!!) کشو*رم مشارکت کنم. وقتی کاملاْ بیدار شدم یادم افتاد که شنا* سنا*مه ام توی اداره توی کشوی میزم هست . بعد گشتم ببینم اونقدر انگیزه دارم که بلند شم و بیست دقیقه تا اونجا رانندگی کنم و بعد به سین و جیم های نگهبان اداره جواب بدهم و برم طبقه شونصدم از توی...
-
[ بدون عنوان ]
8 اسفند 1390 12:44
دیشب مادرم آمده بود شهر ، خانه من . می آید و فقط با چشمهای غمگین و دست زیر چانه ، بیحرف نگاهم میکند . سعی میکنم خودم رو کنترل کنم . لباس پوشیدنم رو نگاه میکند . راه رفتنم رو زیر نظر دارد . دراز که میکشم و اون فکر میکنه خوابم ، میاد مینشینه بالای سرم و زل میزند توصورتم وآه میکشد . بازخودمو کنترل میکنم که دلش را نشکنم ....
-
[ بدون عنوان ]
24 بهمن 1390 12:44
خدایاخسته و وامانده ام،دیگر رمقی ندارم، صبر وحوصله ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت باراست، میخواهم از همه فرار کنم، می خواهم به کنج عزلت بگریزم. دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام. خدایا به سوی تو می آیم و از تو کمک می خواهم، جز تو دادرسی و پناه گاهی ندارم. بگذار فقط تو ب دانی،فقط تو از ضمیر من آگاه...
-
[ بدون عنوان ]
20 بهمن 1390 12:45
دیروز بعد از الظهر رفتم برای ورزش ... اونجا یک کلاس آمادگی جسمانی برای بچه های ۴ یا ۵ ساله بود ... پسرهای کوچولوی بامزه با دخترهای خانووم و درعین حال شیطون .. داشتیم ورزش میکردیم اونا هم همینطور ایستاده بودن نگاهمون میکردن ... اونقدر شیطونی میکردن که خدامیدونه ... بعضی هاشون کلاس اولی بودن پز کارنامه هاشونو به هم...
-
[ بدون عنوان ]
18 بهمن 1390 12:46
دلم .................تنگه ............... فقط برای یک لحظه نگاه کردن بهت وقتی مشغول نقاشی کشیدنی. برای دیدنت درخواست کردم اما بی جواب رد شد .