به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد
به رنگ سادگی

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد



اوایل مهر کلاس دوم یا سوم دبستان بود و برای رفتن به مدرسه شوق وذوق داشتم . یک کیف کهنه پارچه ای دست دوز مادر با یک مانتو شلوار صدبار کوتاه شده از خواهرای بزرگترم همه رو دم دست آماده گذاشته بودم برای روز اول  .

بعد باخودم فکرکردم که بهه! من که یک دستمال لازم دارم که اگر این دماغ مبارکم یک وقت خواست فین کنه کجا فین کنه خب ؟ 

تصمیم گرفتم برم سراغ صندوق پارچه های مادر که منطقه ممنوعه ای بود که هیچ کس جز مادر سراغش نمیرفت . اونهم با یک قیچی وسیله جرم ! 

توی صندوق مادر پر بود از پارچه های جهیزیه اش یا پارچه هایی که آدمهای مهم فامیل  براش هدیه ای چیزی آورده بودن .

همونطور دید میزدم که یهو اون وسط مسطا چشمم افتاد به یک پارچه تترون سفید و خوشکل  . باخودم گفتم این همونیه که میخواستم . این همونیه که برا ی دماغم بهترین دستمال میشه .

قیچی رو ورداشتم و از وسطشو سوراخ کردم واندازه یک کف دست٬ برای خودم بریدم و تاش زدم و شاد و شنگول  گذاشتم تو جیب مانتو ام .

چند روز اول هی الکی دماغم رو توش فین میکردم . چه کیفی میداد ٬خدایی دستماله از مانتوم و حتی از قیافه ام هم تمیزتر بود هااا . چقد پزشو دادم به بچه ها که دماغشونو با سرآستین پاک میکردن .

درحالیکه نمیدونستم همون روزا مادر بیچاره ام میره سر صندوقش و وقتی چشمش به این جنایت هولناک می افته غش میکنه که ای داد ٬ پارچه گرانقیمت و اعلاش دقیقا از وسط به طرزی که چند لایه پارچه با هم بریده شده٬ و تیکه و پاره افتاده  !

وقتی رسیدم خونه چشمتون روز بد نبینه قیامتی به پا بود و فریاد و فحش بود که مادر نثار من میکردکه  ترمه اگر به دستم بیایی خونت رو تو شیشه میکنم .

 خواهربزرگترم که اوج فاجعه رو میدونست منو توی طویله  پیش گوسفندا که دم در بود قایم کرد و در رو به رویم بست .هماندم دایی از روستای بالا آمد و  ضامن شد که خواهرنزن بچه خبط کرده نفهمیده خودم برایت یک پارچه بهترمیارم .

 مادرم از پشت در تهدید کرد که اگر بخاطر دایی نبود امروز خونت رو حلال میکردم . کمی که با گوسفندها خوش بودم خواهرم در رو باز کرد و یواشکی خزیدم توی خونه .خدا دایی ام رو خیر بده که بموقع رسید .


بچه بودم شیطون بودم .از دیوار راست میرفتم بالا . شب وروز خواب نداشتم و مدام تو کوچه ها با دخترها وچند تااز پسرها درحال گشتزنی .

 هر روز داستانی وسرگرمی جدیدی بود . گاهی با دخترها میرفتیم تو کوچه باغها و از زردآلوهای باغمان میچیدیم و بعد مینشستیم لبه جوی پر ازعلف و پاهامونو میذاشتیم تو آب و با لذت زرد آلو میخوردیم و کیف میکردیم .

 خواهرکوچیکی داشتم که نمیدونم بنابر چه دلایلی برای همه خیلی عزیز بود . شاید بخاطر اینکه خیلی ناز و تو دل برو بود . منم همیشه موهایش رو میکشیدم یا اذیتش میکردم.

۴ سال ازش بزرگتر بودم اونهم فقط بلد بود جیغ بزند . برعکس من که اصلا خلق وخوی جیغ زدن نداشتم .خواهرکوچکم استاد جیغ زدن بود .

و بمحض اینکه ذره ای به سمتش میرفتم جیغ میزد و اونوقت مادر اگر دستش به من میرسید توسری به من میزد یا نیشگونم میگرفت یا بابا رو میگفت ببین این ترمه شر وشیطان باز ناخونک زد به اون .

یکبار که بابا خیلی عصبانی بود  وبالای داربست داشت بنایی میکرد خانه قدیمیان را .خواهر کوچیکه هم  پایین برای بابا پرحرفی و شیرین زبانی میکرد .منهم حرصم گرفت و موهایش را کشیدم .


خداییش خیلی شیطان بودم .خیلی . اونم جیغ زد وبابام که از خستگی و از ذل آفتاب ایستادن و شیطانی من بی طاقت بود پرید پایین  و منهم دبدو به در حیاط و بدون دمپایی سربه کوچه گذاشتم .

بابا  فقط اراده کرده بود از داربست بیاد پایین ولی من تا اون سر ده دویدم سرم لخت بود و پابرهنه بودم .آفتاب داغ بود وزمین داغتر .

همونطور روی پله در حیاط همسایه ای نشستم و دقیقه ای  نشد که به چیز دیگری سرگرم شدم . بعد دیدم مادر خسته ونالان دنبالم میآید .

منم راه افتادم دنبالش به خانه .بابا یادش رفته بود .اصلا عصبانی نبود .یادش بخیر دعواهای بچگی  وترسیدنهای بچگی همه اینطور بی ریا بود و بی کینه و از روی نفرت نبود .از روی عقده نبود .یادش بخیر ! گذشت ...