دیروز و امروز دو تا کتاب جدید خوندم که خیلی لذت بردم ازشون .اولیش کتاب علف ها آواز می خوانند از دوریس لسینگ که برنده جایزه نوبل ادبی شده خیلی جالب بود و تا یکی دوساعتی تحت تاثیر اتفاق عجیب داستانش بودم . توصیه می کنم بخونینش . کتاب دوم هم کتاب شبهای طولانی از مارگریت بالدرسن بود . اونم بخاطر معصومیت قهرمان داستان و رنج و سختی هایی که در جریان حمله نازی ها به نروژ می کشه برام دوست داشتنی و خوندنی بود .
دو تا کتاب دیگه هم روزای قبلش خونده بودم که اونقدر خاص و منحصر بفرد نبودن یکیش کتاب اگر حقیقت داشت اثرمارک لوی و بعدی کتاب راز مرد گوشه گیر از گراتزیا دلدا که بی مزه بود . اینا رو می نویسم که بعدا یادم بمونه چه کتابایی خوندم گاهی از گذشته های مطالعاتیم حرف می زنم هیچ یادم نمیاد اون کتابهای قطور که می خوندم تو دوران دبیرستان چی بودن اصلا ....
بگذریم محمد صادقم دیروز پنج شنبه اومده بود پیش من. الانم هست. دیشب می گه مامان یه چیزی بگم که یه کمش شعر و یه کمش واقعیته ؟ میگم بگو. با یه لحن شاعرانه و دکلمه گفت : زندگی بدون مادر چقدر سخت است .... بعد هم یه خنده ای از روی خجالت و شرم و در عین حال مظلومیت زد که تا ساعتها منو توی غم و غصه برد . بغلش کردم و قربون صدقش رفتم که یه روز میای برای همیشه با من زندگی می کنی مامان جان .
وقت خواب اومده تو بغلم میگه چه مزه ای میده آدم تو بغل مامانش بخوابه ! نیم وجبی .نمی دونم این هفته چش شده یه کم ناراحت و گرفته است و این حرفاش هم ! کم پیش میاد اینجوری هی بره تو حس و ابراز محبت و این حرفا...... یه بارم گفت : مامان وقتی می خوام با آبجیم بازی کنم زود م ( اسم زن باباش ) دعوام میکنه که اذیتش نکن ... منم مجبور میشم برم تو اتاقم ......... احتمالا باهاش دعوا کرده و بچم دلش پره ... خیلی اعصابم خورد بود از دیروز ... سید بردش آرایشگاه که موهاشو اصلاح کنه .
بعد نوشته : امروز شنبه با ما بود . صبح بردمش کانون . یه کتاب و یه آبرنگ دوازده تایی جایزه گرفته بود .عصر بردمش کلاس نقاشی معلمش خیلی از کارش تعریف کرد و گفت ترم بعد بره برای رنگ روغن .... بچم از خوشحالی تو پوست نمی گنجید و همش تو راه برگشت می گفت مامان اونقدر نقاشی بکشم بریم بفروشیمش پولدار بشیم . قربونش بشم الهی ! سید مریض بود امروز . مسموم شده بود.معده شم از قبل مشکلات شدیدی داره کلاً بی حال بود .منم یه غر کوچولو سرش زده بودم که کاملاً حق با من نبود اما اصولاً سید سپر بلاست از هر جا عصبانی باشم سر اون درمیارم ... الان ازش شرمندم و یه کم باهاش حرف نمی زنم. بیشتر از روی خجالت .... اما طلبکارم هستم انگار !
الان صادقو بردم خونه باباش . موقع رفتن میگه : مامان اگر بار گران بودیم رفتیم .اگر نامهربان بودیم رفتیم ..... (بمیرم برات مامانی ) آروم زدم تو لپش و بعد بغلش کردم وگفتم اصلا بار گران نیست و نامهربانم نیست . بوس بوسش کردم و مثل هزار بار دیگه بهش گفتم که از همه ادمای دنیا بیشتر دوسش دارم ... یه جور نامحسوسی خوشحال میشه این حرفو بهش میگم .
دلم گرفته... مثل همه وقتایی که بچمو می برم و تحویل می دم . انگار محمد صادق هم هرچی بزرگتر میشه توجه و تاثرش از این قضیه رفت و آمد بیشتر میشه ... چون هر دفه وقت رفتن یه جور دلمو ریش میکنه و یه چیزایی میگه که قبلا نمی گفت ... به سیدمیگم اینجوریه ... میگه حتماً حالا که زن باباش بچه دار شده رفتارش عوض شده با بچه ...
حرف برای گفتن زیاده و من فقط خواستم بهت مسیر درست را در این راه دشوار و صعب العبور نشون بدم. کلید رهایی و آرامشت تغییر نگرش خودته وقتی شروع کنی راه خودش برات چراغ روشن می کنه . خیلی به آینده ی خودت و بچه ات فکر کن و براش برنامه داشته باش . یادت باشه عمر متوسط ادم ها هفتاد هشتاد ساله و این پنج شش سال سختی در مقابل سال های پیش رو هیچه فقط مواظب باش که اگر درست عمل نکنی این تلخی ها به آینده تون هم کشیده میشه. خودت را در مقابل تقدیر دست بسته ندون و خودت را به سرنوشت محتوم خانواده ات نسببون که همیشه مظلوم بودن و همه بهشون ظلم کردن و اونا هم هیچ کاری نتونستن بکنن و سر نوشتت را از سر بنویس.
در مورد خودم من همین کار را کردم و مصداق اون شعری شدم که میگه گر چرخ به کام ما نگردد کاری بکنیم تا نگردد ...
الان از اون سال های تلخ چند سالی گذشته من دوباره تشکیل خانواده دادم و از ایران رفتم و دخترم را هم آوردم پیش خودم و از اون سرزمین تاریک نجاتش دادم تا مبادا روزی به جرم زن بودن و مادر بودن از عشق ورزیدن محرومش کنند.
برات آرزوی آرامش و پذیرش و شادکامی می کنم
خیلی لطف کردی گلبرگ جان ... محبت کردی ممنونم ازت .

متوجهم چی میگی ..... منم خیلی وقته کنترل احساساتم رو بدست گرفتم و نگرشم رو تغییر دادم من دیگه قربانی نیستم .... بلکه خودم رو زن قوی ای می دونم که تونستم اون توسری ها و حقارت ها رو دور کنم و دست تنها جلوی اونهمه آزار و اذیت شوهر سابق بایستم و مسئولیت آینده بهتر خودم رو با اعتماد بنفس پذیرفتم ... از اون زندگی سراسر حقارت زن ستیز اومدم بیرون ...
اتفاقا الان تو خانواده باشهامت ترینشون شناخته میشم و همه خواهرام غبطه زندگیمو می خورن و میگن آفرین به اراده ات که خودتو نجات دادی و عمرتو با کسی که قدرتو نمی دونست برباد ندادی
...خوشبختانه با کسی ازدواج کردم که به من احترام میذاره و منو همسر خودش می دونه نه زیر دست و کلفت خونه اش ! من زندگی خودمو دارم و فقط و فقط هدفم آرامش بچه است .
به سعادتت غبطه می خورم .خیلی خوب کاری کردی که آینده بچتو تامین کردی با رفتن ... منم آرزومه از کشور خارج بشم ... اگر راهی می بود که بچمو با خودم ببرم حتما می رفتم .... برات آرزوی خوشبختی میکنم . بازم برام بنویس .خوشحال میشم .
ممنون
کاری که من کردم این بود که نگاه خودم را به زندگیم تغییر دادم و از بازی نقش همیشه قربانی و مظلوم خارج شدم . تو یا می تونی چیزی را تغییر بدی که باید بدی اما وقتی نمی تونی باید خودت تغییر کنی. من شروع کردم به دخترم امید دادن و دیدن جنبه های خوبی دوری از هم و شرحش برای اون. به خودم و به به اون مرتب می گفتم که عمر این غم ها کوتاهه. تا کی اون مرد می تونه مانع دوری تو و بچه ات بشه ؟ چند روز دیگه پسرت یه نوجونو میشه که دیگه هر کاری بخواد می کنه و خودش تعیین می کنه پیش کی باشه و اون روز اصلا دور نیست اونموقع باباش باید بدوئه دنبالش تا کمی محبت ازش بگیره . این دوری ها هم همش بد نیست. مادرهایی مثل ما قدر لحظه های بودن با بچه هاشونو می دونن و عشق به بچه شون هیچوقت رنگ تکرار و خستگی و بیزاری نمی گیره. تو بچه ای داری که می فهمه و محاله تو را فراموش کنه فکر کن اون زن و مرد کلفت و نوکری هستند که سختگی بزرگ کردن بچه به دوش اوناست و تو فقط میبینی نذاره گر رشدش هستی و از قد کشیدنش لذت می بری. می دونم دلت می خواست لحظاتی خاص پیشش باشی مثل تولرش یا روز عید سعی کن با زرنگی اینو فراهم کنی و اگه نشد با شادی بهش بگو که در تمام اون لحظات که پیشش نبودی بهش فکر میکردی و چقدر خوشحال بودی و به خودت می بالیدی که مادر یه همچین فرزندی هستی. نگران نباش که بچه ات لباس خوب نداره. هیچ بچه ای از لباس کهنه نمرده اما خیلی از بچه ها از کمبود محبت و بی عاطفگی لطمه خوردن. سعی کن به بچه ات تا می تونی آرامش بدی و بهش یاد بدی که حرف دلش و خواسته هاشو با پدرش بگه و نترسه از واکنش اون. در عین حال مراقب باش بچه ات تو زندگی اونا نخواد با خرابکاری و فتنه گری به اهدافش برسه چون اونوقت تبدیل به یک بچه ای کینه چو و سایکوپات میشه و موذی میشه که زندگی اینده اش در رابطه با دیگران تحت تاثیر منفی میذاره.
نگاه کلی و عقیده منم همینه که اونو سپردم به خدا ... اگر گاهی توی وبلاگم نق نقی سطحی و کوتاه از سر و و ضع بچه می ز نم دیگه مقطعیه منم مادرم ... مسلما رسیدگی ای که یه مادر می تونه به بچش بکنه حتی یه خاله هم به خواهر زادش نمی تونه بکنه برای همینه بعضی کاستیها منو عصبی و دلخور میکنه اما همیشه هدفم آرامش ذهن وروح و روانش بود و هرگز از ش نخواستم جلوی باباش حرفی بزنه یا بچه بدی بشه و با زن باباش ناسازگاری کنه ...
چونکه بچه مظلومی هست و باباش هم بچه بد ندیده به کمترین ناسازگاری بچه روکتک می زنه ....برای همین همیشه بهش می گم همه چی درست میشه الان حرف زن بابا رو گوش کن .
اما گذشته از نگاه اعتقادی ما به خدا وقتی خوندم که انقدر داری زجر می کشی از دوری بچه ات تصمیم گرفتم از تجربه ی خودم برات بگم چون الان اون تلخی ها را پشت سر گذروندم. منم مثل تو یه روزی در حسرت دیدار بچه ام می سوختم و بچه های همسن اونو به یادش بغل می کردم و می بوئیدم و چشمامو می بستم و تو عالم خیال بچه ام رو می دیدم که در آغوش کشیدم. من هم داشتم دیوانه می شدم و وقتی هم که با بچه ام بودم اونقدر هردومون اضطراب لحظه ی جدایی را داشتیم که نمی تونستیم از بودن با هم اونقدر که باید لذت ببریم. حالا من بزرگ بودم اون بچه که باید برمی گشت تو اون جهنم تحمل سنگینی این همه رنج برروی شونه های کوچکش سخت بود و می ترسیدم در آینده اونم هزار تا مشکل روحی و روانی پیدا کنه اینه که نشستم با خودم فکر کردم و خودمو جمع و جور کردم تا زنی قوی و محکم باشم و کنترل زندگی خودمو و بچه ام را در دستم بگیرم و دیدم وقتی من قوی شدم دخترم هم قدرت پیدا کرد و قوی شد . راستشو بخواهی کلید رهایی بچه ات دست توئه حالا قوانین مسخره هر چی که می خواد بگن.
عزیزم همه حرفهاتو قبول دارم من اون اوایل خیلی بی تابی می کردم و واقعا تحملش برام سخت بود اما کم کم دقیقا نشستم با خودم فکر کردم و الان دارم قویانه برخورد می کنم و خداروشکر که بازخورد مثبتش رو هر روز بیشتر از روز قبل می بینم جوری که حالا خیلی مرتب و رو روال بچه رو می بینم و زندگیم عادی و خوبه و بچم آرامش داره
ترمه جان تقریبا کل وبلاگت را خوندم اما نمی دونم چرا چیزی از ازدواجت اولت و اینکه چه اتفاقاتی افتاد و جریان طلاق متوجه نشدم. نمی دونم تو ننوشته بود و یا من مطلبی را جا اندختم. علاقه ی من هم به خوندن مطلبت این بود که کاملا درکت میکنم اون سوز و حسرتی که از دوری بچه ات می کشی را منم لمس کردم و می فهمم یعنی چی. زندگی هامون با هم فرق داشته چه تو بچگی چه بزگسالی اما فکر می کنم داستان طلاق زن ها ی ایرانی جدا از شهری و روستاییش تقریبا همه اش شبیه همه . بس که قوانین ما زشت و غیر و انسانیه و بس که مردم ما فرهنگشون پایینه. من اصلن مثل تو نیستم که بگم خدایا چرا این قوانین را گذاشتی من می گم یا خدایی که انقدر نعوذ و بالله بیشعور باشه که همچین قوانینی را بذاره ارزش پرستش و نداره یا یه عده مردای قدرت طلب شهوت پرست از سادگی مردم استفاده کردن و این قوانین را به اسم خدا به زور تو پاچه ی ما زن ها کردن
خدایی که من می شناسمش خیلی مهربونه و بین زن و مردم فرقی نمی ذاره و می دونه که بچه و مادر چقدر به هم نیاز دارن. خلاصه من سال ها پیش اون خدای ظالم را طلاق دادم و به خدای خودم پناه آورد. حداقل الان می گم مردم نمی فهمن و ظلم می کمم و دیگه فکر نمی کنم که خدا هم ظالمه که انقدر قوانین غیر انسانی وضع کرده و به درگاهش دعا می کنم که مردم را از نادانی رها کنه و بهشون راه درست و انصاف را یاد بده و صلح و عدالت مطلق را در جهان حاکم کنه تا دیگه قطره ای اشک مظلوم از بی پناهی روی گونه اش جاری نشه.
سلام گلبرگ جان ممنونم از لطفی که به من داشتی و مطالبم رو خوندی ... من ننوشتم جریانات طلاقم رو و از ازدواج دومم اصلا چیزی ننوشتم .چون اصولا روزانه نویسی نمی کنم . اما همینم ننوشتم چون تا زمانی که رسما ازدواج نکردم فکر می کردم شاید بهم بخوره و بهتر ننویسم چون چند تا از همکارام وبلاگمو می خوندن منم چیزی ننوشتم تا محرمانه بمونه
che ghadr in bache masoom o mazloome. yekam age in haj agha ro azyat mikard dele ma ham yekam khonak mishod. adam delesh rish mishe enghadr masoome in pesarak.
گلی جان واقعا مظلومه ... اگه حرف زدنشو ببینی
همیشه از همین می سوزم که بچه مثل گل تحویلشون دادم قدر ندونستن . البته خود باباش یه بار که حالش خوب بود گفت ادب و صبوری محمد صادق رو از تو می دونم . چون تو تربیتش کردی من که هیچوقت خونه نبودم
ولی افسوس
ترمه جون من قبلا از وب صحرا خوندمت و واست پیام گذاشتم
بعد دوباره گمت کردم و باز رفتم از کامنتهای صحرا پیدات کردم
میتونم رمز داشته باشم؟
سلام عزیزم .
خوش اومدی . رمز این پست ها خصوصیه برای خودم . شرمنده دوست گلم
محمد صادقت دقیقا همسن پسر منه و نمیدونی چقدر با خوندن حالات و حرفهاش دلم ریش میشه،امیدوارم هر چه زودتر زندگى این بچه به آرامش و رضایتش برسه.
خداپسرتو واست نگهداره انشالله .
امیدوارم
ممنون از نظرت فرانک جان