پسرم روز پنج شنبه رو کاملا دراز کشیده بود بخاطر سرما خوردگی خیلی بی حال بود جوری که من تا حالا ندیده بودم در طول روز بخوابه روی مبل خوابش برده بود بدنش داغ بود و چشماش بی حال و مظلوم ... براش سوپ درست کردم و شیر و عسل بهش دادم بخوره .
سید هم رفت بیرون و میوه های تابستونی مورد علاقش رو خرید شاید بخوره آخه هیچی نمی خورد .... تا ظهر جمعه اصلا دلش نمی خواست از جاش بلندشه . همش با گوشی من بازی می کرد و بازیهای جدید از بازار دانلود می کرد ... خیلی نگرانش بودم
دیروزعصر یه ذره سر حال تر شده بود و رسیدگی های خوراکی من انگار تاثیر گذاشته بود . غروب هوس ذرت مکزیکی کرده بود که دیدم وسایلشو خونه نداریم بهش گفتم هفته بعد برات درست می کنم . بردمش حمام که خودشو بشوره وقتی برگشتم دیدم همسر نازنینم بدو بدو رفته از سمبوسه ای سر خیابون برای من و صادق دو تا ذرت مکزیکی خریده بود ...
پسرکم وقتی چشمش افتاد به خوراکی مورد علاقش چشماش برق زد و با خوشحالی نشست تا تهش خورد واقعااا خوشمزه بود تا حالا ذرت مکزیکی بیرون اینقد خوشمزه نخورده بودم . ساعت هشت شب باباش اومد دنبالش .
روز پنج شنبه و جمعه من به خوندن دو تا کتاب خیلی خوب و عالی گذشت اولیشکتاب پرواز را به خاطر بسپار نوشته کازینسکی بود گه واقعا خوندنش دردناک در عین حال بسیار بسیار تاثیر گذار بود ماجرای یه پسرک شش ساله که برای در امان موندن از نازی ها به روستاهای دور دست می فرستنش و اونجا رنجهای زیادی رو از ظلم روستائیها و سربازها متحمل میشه و جنایتهایی رو بچشم می بینه و با معصومیت و تفکر بچگانه برای خودش تجزیه تحلیل می کنه . خیلی خیلی خوب بود توصیه می کنم بخونینش .
کتابی هم که روز جمعه خوندم کتاب تول کو اثر پیتر دیکنسون بود اونم خیلی خیلی جالب بود بخاطر شرح و تفصیلهاش از طبیعت و صخره ها و دشت ها و گلها و .... حسابی منو مجذوب کرده بود .
اینم عکس دیروزش بی حال و بی حوصله
جه پسر زیبایی دارید بانو
انشاا... دامادش کنید
ممنون .
سلام
بله شما به نظر من واقعا می تونین یه کتاب بنویسین. البته من تو این چند ساله نوشته های غیرعلمی شما رو خوندم و مطمئن هستم که می تونین. شاید شما این استعداد رو تو خودتون نمی بینین؛ اما من که بیرون نگاه می کنم استعداد نوشتن رو بی نهایت تو شما می بینم. یادتونه قبل ها برا رادیو می نوشتین؟ وبلاگ قبلی تون یادتون هست؟
یه کتابی هست به اسم.... ؛ این کتاب مجموعه داستان هست که یکی از داستان هاش اسمش ... هست که نگارندش هم اسم شماست. اون مال شما نیست؟ یه ذره همت کنین کتاب خوبی می تونین خلق کنین.
سلام
اره اون داستانو من نوشتم البته مال دوران دبیرستانمه ...
امیدوارم می کنی یه تکونی به قلمم بده
عزیزمممم...چقدر پسرت نازه ترمه جون...خدا حفظش کنه...باور کن روزی را می بینم که پسرگلت با آرامش و برای همیشه کنار خودت بازی میکنه و بزرگ میشه انشالله
ممنون پریسا جان
.انشالله می رسه روزش
وای ترمه چقدر نازه پسرکت. چه چشم های خاصی داره. ماشالله . براش اسپند دود کن.
ممنون عزیزم . چشمات ناز می بینه . قربونت برم
akhey che pesare goli darid, khoda negahesh dare baratoon
سلام ممنون فرخنده جان . نظر لطفته
سلام
صادق بالاخره وقتی به سن بلوغ عقلی و جسمی برسه از هر طرف که محبت دیده به همون طره کشیده می شه. با این اوصاف امید به خدا دارم که برگرده پیش شما، چون عشق و محبت رو از شما می بینه نه از طرف مقابل.
آفرین به شما که با کتاب مانوس هستین و هر هفته کتابای جدید می خونین.
شما استعدادش رو دارین؛ پیشنهاد می دم برا یه موضوعی که بهش تسلط دارین خودتوت یه کتاب بنویسین و برا خودتون یه اثر داشته باشین.
سلام ممنون انشالله که همینطور بشه
واقعا همچین نظری دارین ؟من کجا و کتاب نوشتن کجا ؟