حالا که درتاریک وسایه اتاقم توی یک اداره سرد وسنگین نشسته ام و با افکار مغشوش وآزار دهنده ام کلنجار میروم ٬مثل همیشه دوباره بیاد اون صبحهای دل انگیز روستایی ام افتادم .اشکهایم جاریست .
بیاد اون آفتابهای گرم بهاری که صبحها میافتاد روی پله در ورودی خونه گنبدی ما ... بیاد هیاهوی مرغ وخروسها . بیاد هیاهوی بره و بزغاله های تازه بدنیا آمده که دم عیدی ترگل ورگل و سالم وشنگول دور حیاط میدویدند و مادر از علفهای بهاری سبز وتازه چیده شده براشون میریخت . آن سالها بره وبزغاله ها اسمی داشتند و هرکدام متعلق به یک نفرمان بودند . مثل اعضای یک خانواده ...یادش بخیر
قربان صدقه رفتنهای مادر برای بره های خوشکلمان شنیدنی بود .مادر یادت هست روزهائیکه می نشستیم وسط حیاط و همه مرغ وخروسها رو آزاد میکردیم و دونه میریختیم وبعد باهم حرف میزدیم .خواهرها هرکدوم روی یک پله می نشستم واز آرزوها میگفتیم . آرزوهای قشنگی که حالا همه کهنه شده اند و سالها از دستیبابی بهشان گذشته است
یادت هست روزهائی که کل کف حیاط رو پارچه پهن میکردیم و درختهای عناب وسط حیاط را میتکاندیم .از بالای پشت بام با ترکه نازکی به عنابهای ترد و رسیده می زدیم تا بریزند. منم که جزو کوچکترها بودم و اون زیر درخت مسول جمع کردن . مدام زیرباران عناب کله ام سوراخ سوراخ بود .چه کیفی میداد هیاهو وشوخی وخنده ما که یک بعدالظهردلنشین را می ساختن . درخت های عناب عزیزی که خشکیده اند حالا و عنابی که سالهاست نخورده ام .
یادت هست وقتهایی که توی آفتاب وسایه قشنگ و دل انگیز صبح چهارپایه مشک زنی رو میآوردی وسط حیاط و من پای ثابت مشک زدن بودم . اونقدر مشک را باید تکان میدادم که کره اش گرفته بشه و اونوقت توبارضایت کره ها را جمع میکردی و باریکلائی میگفتی ومن درد بازوهایم رو از یاد میبردم ...
روزهائیکه دم غروب با خواهرا میرفتیم برای چیدن سبزی و خیار و گوجه سر زمینی که خاک نمناک و تازه اش بوی همه خوبیهای و لذتهای دنیا را میداد .بوی خاک . خیارهای و سبز و ترد و گوجه های معطر و خوشمزه زمین دامنمون رو پرمیکرد و بعد زنبیل سنگینی میشد برای برگشتن .
زمین های ما کنار جوی آب قنات بود و چه لذتبخش بود نشستن بر لب جوی آب روانی که از لابلای علفهای انبوه رد میشد. گاهی پاهامونو میذاشتیم توی آب زلال جو و همزمان گوجه وخیار تازه و خوشبو و خوشمزه رو میشستیم و میخوردیم . آه که چه کیفی داشت خوردن آن گوجه ها چه بویی داشت آن خیارها چه طعمی داشت آن نعنا و ریحان ها چه معطر بود آن پیازچه ها چه ترد و سالم بود محصولات زمینمان ...دسترنج بابا ... حالا برایم افسانه ایست .
کاش یک باردیگرمیتوانستم آن لحظات را تکرار کنم .کاش پاکی آن سالها رو یک لحظه فقط برای یک لحظه دیگر می چشیدم . کاش بی دغدغگی و طبع بلند آن سالهایم رو رها نمیکردم . روزهایم کسل کننده وتکراری است و خسته ام از چرخش گردون . افسرده ام . پژمرده ام ونمیدانم چرا. شاید برای اینکه روح من روستایی مانده است و تنها این جسمم هست که شهری شده است . شاید برای اینکه فکرمن به سادگی همان وقتهاست اما ترس واضطرابها به جانم چنگ اداخته اند . دلتنگی شاید .... دلتنگی .غربت شاید .غربت ... حسرت شاید حسرت
روزهای عید وسال نو برای من شادی آور نیست . میخواهم نروم به آن روستای پر از خاطره من که خاک کوچه هایش کودکی ترمه سبکبال را بیادم میاندازد و درختهای کاج وسروش خشکیده اند . اما دلم نمیگذارد . لبخند بابا ... اشتیاق مادر که کهنه نیست . ودلم پر میزند برای خوراکی های دستپخت مادر و برای ارامش نگاه بابا .میروم.. گر میخوانی ام دعا کن تنهایی و غصه رهایم کند ...
روزهائیکه مادر میخواست برایمان لباس بدوزد یا چهل تیکه درست کند روزهای خوبی بود چون آخرش برای من یک لباس کهنه پاره نو درست میشد و من عاشق چرخ خیاطی مادر بودم که آن صدای خرت وخرت قشنگش رو همزمان با چرخاندن دسته اش توسط مادر از اون ور کوچه میشنیدم .
بدو میرفتم کنار دست مادرمی نشستم و دماغم رو میبردم نزدیک سوزن تا ببینم چطور میدوزه که کفر مادر در می آمد .
یادم هست مثل او پارچه های کهنه و تکه مانده ها را قیچی میکردم به شکل لباس و مانتو و شلوار و بعد میرفتم سرکوچه روی سنگ صافی میگذاشتم و با نیش تیز سنگ دیگری بر لبه لباس بریده ام میکوبیدم و اینطوری دو لبه پارچه به هم کوفته میشد و به خیال خودم دوخت میزدم .
چقدر ذوق داشتم از لباسهای سنگ دوزم . حتی از بقیه بچه هاهم سفارش می گرفتم . اونقدر اطراف مادر می پلکیدم که بالاخره به ترفند همیشگی اش مرا از خود میراند.
بیشتر وقتها کلاهی به گشادی تاریخ سرم میرفت که اصلاْ درس عبرت هم نمیگرفتم . برای اینکه منو از سر خودش بازکنه خیلی جدی و صمیمانه میگفت : جان مادر٬ برو سر قنات دو کوزه آب هم بیار و چلی ها (کولی های دوره گرد ) را هم ببین که بساط کرده اند و اشتر (شتر ) توی شیشه میکنند .
ذوق زده میشدم و بدو بدو به سرعت برق خودم را به سر قنات میرساندم و میدیدم ٬ ای داد هیچ خبری نیست و دیر رسیده ام حتما .
بناچار با کوزه آبم برمی گشتم به خانه و تا آن وقت مادر بساط مورد علاقه مرا جمع کرده بود و تازه دو کوزه آب هم گیرش اومده بود . اما حیف که هیچ وقت اونقدر زود نرسیدم که ببینم چطور شتر را توی شیشه میکنند .