بعضی از رنجهایی که می کشیم گفتنی نیست . به هیچ کس .... دلم گرفته ست و این به خاطر اعتمادم به ادمهاست ... صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم روزی که رسیدیم به ایام جوانی! دارم فکر میکنم چرا بزرگ نمیشم ؟ چرا همون دختر ترسو و بزدل و لرزان قدیم موندم ... چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ چرا همیشه بدنبال جلب رضایت دیگرانم؟ حتی اگر به خودم صدمه برسه . من خودم رو دوست ندارم ... می خوام خودم رو ببخشم ... دلم می خواد خودم رو کمی دوست داشته باشم ؟شاید نفر بعدی که بمیره من باشم ... خیلی زود دلم می گیره .... چون این روزا بلا تکلیفم .... از همه چیزو و همه کس متنفرم .... از اینهمه دروغ و ریا.... ازخودم متنفرم که سعی می کنم خودم رو توجیه کنم برای دیگران ...یک سال دیگه هم رفت و من بزرگ نشدم ... دلم می خواد خودمو بسپارم به بی خیالی و فکر نکنم که همه مادرها و پدرها دارن برنامه ریزی می کنن که با بچه هاشون کجا برن سفر ؟ اما من از الان هراسونم که چه جنگ اعصابی قراره به پا بشه برای اینکه بچه توی تعطیلات چند روز با منه و چند روز با اون ....
سلام عزیزم
چندوقتی میشه مطالبت رو میخونم
برات آرزو دارم هرچه زودتر بتونی حضانت پسرگلت رو بگیری و برای همیشه کنارت داشته باشیش. نمی تونم بگم کاملا ولی تا حدودی حست رو درک می کنم
ممنون میشم اگر رمز بقیه پست ها تو به منم بدی
سلام ترمه جون مدتی دارم وبتو می خونم امیدوارم مشکلاتت حل شه و هر چه زودتر پسرت بیاد پیش تو واسه همیشه من خودم مادرم و کاملا حستو درک می کنم
