به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

31

امروز تولد صادق بود . روز خیلی قشنگی بود و خیلی خوش گذشت . 

صبح ساعت یازده از اداره برگشتم و رفتیم دنبال صادق . توی راه خودمونو زدیم به فراموشی و اصلا به روی خودمون نیاوردیم که تولدشه . اونم مظلومانه هیچی نمی گفت . در حالیکه ماههاست روزشماری می کنه واسه تولدش .


وقتی رسیدیم خونه سید همه ی کارا رو از صبح انجام داده بود ... خونه رو دسته گل کرده بود و از شب قبل هم که اتاقو براش تزئین کرده بودیم و بادکنک و شمع و کادوهاشو چیده بود . وارد که شدیم یهو بهش گفتیم تولدت مبااااارککک... همچین ذوق زده بود بچم که خدامیدونه ! 


امروز اولین بار بود تصمیم گرفتم تولدبازیشو برای شب نذارم و همون ظهر کلی سروصدا کردیم ... آفتاب تابیده بود وسط هال... ساعت یازده و نیم روز براش تولد مبارک و مراسم شمع فوت کنون و کادو باز کردن راه انداختیم . اصل تولدشم ساعت 9 ونیم صبح بود دیگه ... ولی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ! خودمون سه تایی ! برخلاف سالهای قبل ! بچم شمع 9 سالگیشو فوت کرد ! و وقتی تبلتی رو که سید براش خریده بود دید غش کرد از خوشحالی ! چندماه بود که در آرزوی تبلت بود هرچند فقط روزایی که خونه ماست می تونه فقط دوساعت باهاش بازی کنه ولی خب ! همه دوستا و هم سن و سالاش داشتن برای همین خیلی ذوق زده بود . منم براش مدادرنگی 24 تایی و پاکن و دفترچه یادداشت خریده بودم . خواهر کوچیکه هم از چند روز پیش با پست براش کتاب فرستاده بود... 


آها بعدش رفتیم توی تراس و با سید یه کباب برگ و کوبیده دبش رو ذغال درست کردیم ، غذای مورد علاقه صادق ! کلی گفتیم و خندیدیم . بیشتر از خوشحالی سید خوشحال می شدم وقتی می دیدم توی شادی من چقدر از خودش انرژی می ذاره برام ارزشمند بود و همین تا اعماق قلبم رو از رضایت پر میکرد . از اینکه می دیدم تولد بچه من برای اونم مهمه و چقدر سعی کرده تا صادق رو خوشحال ببینه . از اینکه دیدم پول خرید تبلت رو با چه وسواسی کنار گذاشته بود و از اینکه همیشه وقتی از بیرون میاد یه چیزی برای صادق میخره . از همه کارای جزئی اما مهمش که برای بچم می کنه!


راستی می خوام از این به بعد اینجا به سید بگم علی ! پس علی همون سیده ... سید گفتن یه جورایی حس غریبه بودن بهم میده ...انگار نه انگار دارم راجع به علی خودم حرف می زنم که تنها مونس و همدمم تو زندگیه . اون اوایل چون نمی خواستم اسمشو بگم پیشوند اسمشو گفتم اما الان نظرم عوض شده.  اینم از این ! 


نمی دونم چرا انقده خوشحالم امروز ! الکی الکی ! همش به صادق میگم نیم وجبی شیش ساعته من ! نیم وجبی هفت ساعته من !

 سه سال پیش تو همچین روزی غم عالم و آدم روی قلبم سنگینی می کرد ! تنها بودم و بی کس و دور از خانواده و پر از استرس و ترس و افسردگی ، اما حالا دلم گرمه ، قلبم روشنه ، یه خونه گرم و پر شور و پر آرامش دارم ، یه مرد کنارمه که توی هرکاری بهش تکیه کردم خم به ابرو نیاورده توی بدی هام خوبی هام کنارم بوده . همه جوره امتحانش کردم و موفق شده ... پسرکم رو مرتب می بینم و تاااااازه اون طرف هم مخش تکون خورده و داره ذره ذره دنبال بهونه می گرده که بچه رو بهم بده ....فک می کنم داریم به هدفمون که خونه خریدنه نزدیک میشیم ، سالم و سلامتیم ، رابطه علی با صادق عالیه و خیالم از این بابت راحته و..و.. خدایا توی دل هیچ بنده ای هیچ غمی نباشه ، حالا ، همین لحظه ، الان : دل همه رو شاد کن . خدایا شکرت 




خب کتابایی که خوندم : اولیش کتاب سیزدهمین قصه از داین سترفیلد : یه رمان جالب بود راجع به زندگی یه نویسنده فوق معروف که یه راز تو زندگیش هست .... خیلی داستان کتاب معما گونه و پیچیده بود و حسسابی لذت بردم 


کتاب : قاتل روباه است از الری کویین : این یه کتاب پلیسی بود ، راز یه جنایت خانوادگی ... روند خیلی ساده ای داشت زیاد شخصیت نداشت و یه جورایی قابل پیش بینی ولی خوندنش لذت بخش بود. 

 

کتاب : پوپوف از سولیتزر : وای چه کتابی بود ! معرکه ! یه دریچه دوست داشتنی به دنیای اقتصاد سیاست زده ! بلوک شرق و غرب ! فضای داستانش مال سال 1980 بود . اونقدر توش از راز و رمزای دنیای سیاست و ترفند های کثیف قدرتهای سرمایه داری بود که هر صفحه اش کلی جهان بینی منو زیاد میکرد. حسسابی ازش لذت بردم البته شاید سلیقه دیگران مث من نباشه ولی من اینجور کتابا رو دوس دارم و دنبال اینجور چیزام . فعلا اینا / باز سه چهار تا کتاب گرفتم فعلا دارم میخونم .



نظرات 20 + ارسال نظر
مهری 12 آذر 1393 ساعت 14:43

تو بست 25مرداد 93 عکس اقا بسرتون رو کذاشتین تو جند ثانیه إی که کلیک کردم روش تأ باز بشه کلی استرس کشیدم که أی خدا عکس هنوز باشه و باز بشه خخخخخ و من موفق شدم کل بسرتون رو ببینم ماشاالله خیییلی نازه خیییلی جشمهای قشنکی داره خدا حفظش کنه راستی شبیه شماست یا ....

راستش کاملا شبیه هیچکدوممون نشده بچم ! البته چونه و مژه هاش یه کم شبیه منه و یه کم از حالت پیشونیش هم به عموهاش رفته ....

مهری 12 آذر 1393 ساعت 14:21

رسیدم به إبان 91 اینجا اولین باره که راجع به ازدواجتون میکین تو بست سومش با همسرتون رفتین روستا و اونجا خبر بیجیده که دکتر هم هستن راستش منم دلم غنج رفت عز دکتر بودنشون خخخخخ و اینکه کفتی از جند صافی رد شدن تأ قبول کنین ازدواج رو خیلی خوشحالم خیلی تبریک امیدوارم شاد و سلامت و عاقبت به خیر باشین

ممنون مهری جان عزیزم . من زیاد راجع به اشناییم باهاش ننوشتم برای همین یهویی شد .. البته کلی راجع بهش تحقیق کردم و بعد از کلی فیلتر گذاری کردن اینکارو کردم . ممنون انشالله توهم خوشبخت باشی

یاهی 12 آذر 1393 ساعت 04:15

راستی اگر امکانش هست که رمز رو بهم بدی خوشحال میشم بخونم.

یاهی 12 آذر 1393 ساعت 02:46

وای خدا ترمه جان
نشستم آرشیوت رو خوندم دق کردم از غصه هات....
هم اینکه خودم تو روستا بودم حرفاتو میفهمم ...هم اینکه دخترم الان ۷ سالشه و خوب میفهمم جدایی از بچه یعنی چی....دیگه طاقت نیوردم وسطاش اومدم پست آخرتو خوندم و خوشحالم که خوشبختی....اینقدر که حرص خوردم از اطرافیانت.....

یاهی جان رمزی ها رو فقط برای خودم می نوشتم درددلهای شخصیم بوده .

ء تو هم توروستا بودی ؟ پس منو می فهمی .
انشالله همیشه در کنار دختر گلت خوشبخت و سعادتمند باشی مرسی که بخاطر من خوشحال شدی

مهری 12 آذر 1393 ساعت 01:28

عزیزممممم الآن تو این ساعت رسیدم به بست 9مردا د 91 نمیخوام ناراحتت کنم ولی جون میدونم خدا رو شکر الآن زندکی خوب و همسر خوبی داری میکم قلبم به درد اومده و اشکم به راهه جهطور یه إنسان به خودش اجاره میده إنسان دیکری رو کتک بزنه اونم اینقدر وحشیانه
واقعا کار درستی کردی که جدا شدی و برأی بسر نازنینت هم دو روز شاد بهتر از هیجیه مطمعن باش

شرمنده باعث ناراحتیت شدم مهری جان . خیلی ممنون از نظر لطفت

مهری 11 آذر 1393 ساعت 12:26

سلامممم از وبلاک صحرا اومدم اینجا و ارشیوتون رو دارم میخونم. رسیدم به شبی که مادرتون اومدن خونه شما و رفتین بسرتون رو اوردین تأ مادر بزرک رو ببینه اونم اینکلیسی میخونه براشون .به اسفند 90 رسیدم بستهای رمز دارن اکه ممکنه به منم ایمیل کنین وبلاک ندارم ممنون میشم

سلام عزیزم خیلی خوش اومدی .ممنون که وقت گذاشتی .
راستش مطالب رمزی فقط برای خودم بوده . بازم ممنون

peepbo 10 آذر 1393 ساعت 11:21

راستی تولد گل پسرتون هم مبارک...انشالله در پناه خدا و زیر سایه شما خوشبخت و موفق باشه

خیلی ممنوووووون

peepbo 10 آذر 1393 ساعت 11:14

سلام
دیروز از طریق وبلاگ صحرا اومدح اینجا و بعد تا الان با اجازه بجز رمزدارا همه پستاتونو خوندم.چقدر روون و قشنگ می‌نویسید،که البته از خانم کتابخوانی مثل شما همین هم برمیاد.کاش همه برداشتشون از روستا رو همینقدر قشنگ بگن که دیگه کلمه دهاتی توهین نباشه،درود به شرف همه دهاتیهای اصل و نصب دار
اما اصل مطلب اینکه بعد عز خوندن روزگار نامه و مشکلاتتون کلی از خودم خجالت کشیدم که چه چیزایی رو را خودم مشکل و فاجعه فرض کردم و چقدر بیطاقت و بی همتم...از خدا میخوام که هرچه زودتر گره از ریسمان زندگیت باز کنه و شادی و آرامشو نصیب شما و پسر عزیزتون کنه،چون واقعا شایسته ش هستید:-)@-}--

سلام عزیزم . خیلی خوش اومدی . لطف داری به من این خط خطی های منو خوب دیدی .
این موضوع در مورد همه صدق می کنه که باید شاکر باشیم همیشه از ما بدتر هم هستن . انشالله خوشبخت باشی .

shila 10 آذر 1393 ساعت 00:43

salam.. inshala sadegh harchi zoodtar biad pishet azizam..man ghanoone iran o dorost nemidoonam... az chand salegi hezanate pesar ba madare?? man fekr mikardam az 7 salegie..

سلام عزیزم خیلی ممننون .

پسر و دختر تا 7 سالگی با مادرن /

ولی دخترا از 9 سالگی و پسرا از 15 سالگی از قید حضانت آزاد میشن یعنی خودشون می تونن انتخاب کنن پیش کدوم والدینشون باشن .

سمانه 9 آذر 1393 ساعت 18:36 http://weroniika.blogfa.com/

سلام ترمه جان
از وبلاگ صحراجون پیدات کردم و از دیروز با ولع دارم تک تک پست هات می خونم و حسرت می خورم چرا تا الان نخونده بودمت
خوشحالم که به آرامش رسیدی و برات از خدا بهترینها رو می خوام
امیدوارم خیلی زود خیلی زود صادقت بیاد پیشت

سلام خیلی خوش اومدی عزیزم .

لطف داری ممنون . منم برات بهترین آرزوها رو می کنم .

من 8 آذر 1393 ساعت 21:32

سلام من یه تازه واردم
خدارو شکرکه تولد به خوبی برگزار شده تامی تونین بغلش کنین خودتون اگاه هستین که پسرها محبت به جنس مخالف رو از مادر یادمیگیرن وهر چه از این محبت ارضا بشن دیرتر تو دام دوستیهای بی موقع با جنس مخالف میوفتن ...اگه صلاح میدونین برای تولد نامادریش برای صادق کادو تهیه کنید تا بهش بده هر چی روابطشون حسنه باشه ارامش شما بیشتره ...ختم مقاتل ابن سلیمان رو از توی مفاتیح بخونین بسیار عالیه که انشالا هر چه زود تر صادق عزیز بیاد پیش خودتون
بابت علی اقا واقعا خدارو شاکر باشین که اینقدر مهربون وباشعور و با احساس به صادق محبت میکنه

سلام خیلی خوش اومدی عزیزم .
بله درسته منم همنیکارو میکنم / بهش فکر می کنم .
از پیشنهادت ممنون . حتما می خونمش .

انشالله شما هم شاد و خوشبخت و سلامت باشین

پاشایی 8 آذر 1393 ساعت 16:04

سلام ترمه خانوم؛ احوال شما؟ تولد صادق رو از صمیم قلب تبریک می گم. می گم تولد منم بود ها! 7 آذر 63 !
قراره امشب تولد بگیریم.
خوشحالم از خوشحالی شما. خوشحالم از اینکه دل تون شاده. به آقا سید علی عزیزتون سلام منو برسونین.

سلااااااام . شرمنده .
تولدشما هم مبارک باشه . مبارکه معصومه خانوم عزیزمون باشه !

شیلا 8 آذر 1393 ساعت 15:51 http://sh552.blogfa.com

امروز اتفاقی با وبت آشنا شدم آرشیو ت رو خوندم ... به خدا آتش گرفتم با هر پستت گریه کردم من خودم 2 تا بچه دارم حتی تصور یک لحظه دوری شون برا م سخته خدا بهت صبر بده وبه شوهر سابقت هم رحم و انصاف....از ته دلم برات آرزوهای خوب میکنم انشاالله پسر گلت برا همیشه بیا زیر بال و پر خودت....

شرمنده عزیزم نمی خواستم باعث ناراحتیت بشم . ممنون که با من همدردی کردی . انشالله برای تو هم خوشبختی و شادی در کنار دسته گلات باشه .

ستاره 8 آذر 1393 ساعت 11:51 http://alldays.persianblog.ir

تولدش مبارک عزیزم. خیلی خوشحال شدم از دیدن این پست شاد

ممنون عزیزم . لطف داری

راسپینا 8 آذر 1393 ساعت 11:43 http://raspina93.blogfa.com

سلام. من از وبلاگ صحرا اومدم اینجا. تقریبا آرشیوت رو خوندم... چه مادر صبوری هستی...حتما محمد صادق از داشتن همچین مادر صبوری به خودش می باله..وقتی نوشته هات رو بخونه قطعا بهت افتخار خواهد کرد.. امیدوارم امیدوارم سال دیگه همین موقع برای همیشه پیش خودت باشه...
اگه دوست داشتی رمز وبلاگتو بهم بده خوشحال میشم.
از این به بعد بهت سر میزنم

سلام دوست گلم . ممنون که وقت گذاشتی . نظر لطفته . انشالله

عزیزممممممممم تولدش مبارک...انشالله سلامت و موفق باشه.دست علی آقای گل هم درد نکنه اینقدر همراه و همدله

ممنون عزیزم پریسا جان .

صحرا 8 آذر 1393 ساعت 08:23

وای چقدر خوبه صبح شنبه این پست رو خوندن. چقدر صادق رو دوست دارم ترمه. خیلی دوسش دارم. بچمون معلومه خیلی صبوره. معلومه خیلی آقاست. آرزومه یه روز بیاد برای همیشه پیش تو. فک نکنی یه ذره هم به تو فکر می کنما همش به خاطر صادق عزیز دلمه که خیلی خیلی دوسش دارم

قربونت برم صحرا جان . چقده محبت داری تو به من !

ما مادرا می دونیم که محبت دیگران به بچمون مث محبت به شخص شخیص خودمونه ! مگه نه ! پس ممنون

Aseman 7 آذر 1393 ساعت 16:36

Azizam tavalode gol pesaret mobarak. Samimane arezoo mikonam ke be zoodi biay va begi ke baraye hamishe umade pishe khodet. Omidvaram hamishe deletun khosh bashe:)

سلام آسمان جان
خیلی ممنون .
انشالله دل تو هم شاد باشه

yas 7 آذر 1393 ساعت 08:28

ممنوووون

Goli 7 آذر 1393 ساعت 02:23

به به عجب پستی گذاشتی. دل من هم ضعف رفت از اینهمه خوشی.
ای خدای بزرگ همیشه این آرامش و خوشی خالص و اینهمه عشق رو در قلب مهربون ترمه ی ما نگهدار. ای خدای بزرگ تو کمک کن ترمه جان ما و علی آقای مهربان همیشه عاشق و شیدا در کنار هم باشن و سالیان دراز دلشون به این عشق و همراهی گرم و خوش باشه و سایه شون روی سر پسرک عزیز ما باشه.
آمین.

هه ممنون گلی جان .

همچنین انشالله تو هم در کنارهمسر عزیزت خوشبخت و سعادتمند باشی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.