خیلی وقته ننوشتم .نمی دونم چرا ؟ هیچوقت جوششی برای نوشتن درونم پیدا نشد تو این مدت. ماه رمضان آمد ورفت. 27 روز روزه گرفتم. نه از ایمان زیادی ...بلکه بخاطر اینکه روزه نگرفتن هم جسارت و اعتماد به نفس میخواهد ...
دلم میخواد این شرایط زودتر تموم بشه . کدوممون زودتر از پا میافته نمیدونم .کی می بازه ؟ همیشه من ضعیف تر بودم . اما این دفعه من کوتاه نمیام. تاابد بچمو میخوام و با تک تک سلولهام پذیراش هستم برای همیشه . همه میگن ببین فلانی برای مصلحت بچه اش ، بعد جدایی رفت و پشت سرشو نگاه نکرد . الان چقدر راحته حتی وقتی که دادگاه تعیین کرده برای دیدن بچش نمیره تا بچه بدون اون راحت بزرگ بشه و فکرمادر عذابش نده . سختمه فکر کردن به این مسئله ... شاید بتونم با خودم کنار بیام و بچمو بذارم و برم و به خوشبختی زندگیم برسم ... شاید ... اما فقط یک لحظه این فکر به سرم هجوم میاره که کودکم به من نیاز داره . به مصاحبت و معاشرت با مادرحقیقی اش که 6 سال براش مادری کرده و در آغوشش پرورونده
فکر اینکه پسرم بزرگ شه و روزی به من بگه که خب سرت کلاه رفت و راحت جداشدی و منو ازت گرفتن ناخواسته ، امابعدش چرا رفتی و یاد من نکردی ؟ چرا منو با زن بابا و پدر همیشه غایبم تنها گذاشتی؟ اگر می بودی شاید شخصیت من اینطوری شکل نمی گرفت ؟ شاید افکارم و سطح فکر و تربیتم بهتر و بالاتر می بود. چرا رفتی و منو با زن بابا تنها گذاشتی ؟ اگر بگه؟ فقط یک درصد اگر بگه ؟ و من جوابی نداشته باشم براش و یا بگم چون دیگران گفتند؟ کی میتونه اینو تضمین کنه که تنها گذاشتن بچم و بریدنم ازش براش بهتره ؟ چرا همه منو توصیه میکنن به این کار؟ حتی خواهرم که ده سال ازم بزرگتره میگه انتقالی بگیرو از این شهر برو ، ومحمد صادق رو فراموش کن. اون بچه خودشونه .بچه همون قبیله.
و بعد اون خواهرم که میگه ؛ نه اون بچه به مادرش نیاز داره . و بعد اینهمه زن که دور وبرم بصورت اتفاقی میبینم و می شنوم که بچه هاشونو بعد جدایی رها کردن به خانواده شوهر و فراموش کردن و راحت میگن بچه خودشون بود ... من چه فرقی باهاشون دارم ؟ دارم خودمو گول می زنم ؟ منم مث همه اون مادرا خواهم شد؟ شاید اونا در ظاهر اینطور میگن. همکارم با سابقه یک ازدواج ناموفق الان با ازدواج دومش مادر یک دختر 3 ساله مانده بعد از طلاق شده است . میگفت که مادرش گفته سالی یکبار میام ببینمش ! و همونم نیومده . چطور؟ یک مادر ؟ مگه میشه ؟ برام سخته باورش ... وقتی یک هفته بچمو نبینم دیگه زندگیم کاملاً و کاملاً از تحرک و نشاط می افته و رسماً رسماً کم میارم و میخوام پاچه ملت ومردم و همکارو رئیس رو بگیرم . من چمه ؟ من چمه ؟
هرهفته رفتن دنبالش و بردن دوباره اش هم چنان انرژی زیادی لازم داره که خدا میدونه . هر هفته یک اتفاق . یه روز همسایه اش منو ببینه واسکنم کنه . یه روز زنش صدای حرف زدنمو پشت آیفون بشنوه و خبرچینی کنه و سیل فحشهاش راه بیافته . یه روز خودش اس بده که ازماشین پیاده نشو بچموتنها بفرست .درحالیکه پسرکم حتی قدش به آیفون نمی رسه که زنگ بزنه . دیدن خونه اش و خونه بچم. کاش می شد برای همیشه ارتباطم با اون مرد تموم می شد .تا آخر عمر دیگه مجبور نبودم شخصیت ورفتار و ادبیات منحصر بفردش در تحقیرم و بی حرمتی هاشو تحمل کنم.ناچارم بخاطر دیدن پاره تنم این خارمغیلان روکه هربار نه تنها پای رفتنم رو که قلب وروحم رو هم شرحه شرحه می کنه تاب بیارم. میبرم تحویلش میدم ...چه واژه سختی، تحویل دادن ...تحویل کی؟پاره تنت
بقیه روزهای هفته وقتی از خیابونهای اطراف خونش رد میشم با خودم فکر میکنم و حیرت میکنم از این ماجرا که در عمقش هستم . همین ماجرایی که بچه من ... فرزند من،که من شرعا ً وقانوناً مادرش و مسئول و یکی از والدینش حساب میشم پشت یکی از همین دیوارهای غریبه ، توی یکی از این خونه های تو در تو ، بچه یکی دیگه ، مال یک زندگی دیگه است و به کس دیگه ای میگه مامان و شب وروز میکنه وروزو شب . بازی میکنه وبزرگ میشه درحالی که من بی خبرم ... سهم من دو روز آشنایی و مادری و 5 روز غریبگی و دوری و فاصله محض !دوخیابون پایینتر مث یک غریبه ساکن همین شهر ازش دور و بی خبر و غریبه . چرا؟
این هفته که اومدپیشم کلی باهم حرف زدیم میگه مامان اونجا نه کامپیوتر هست نه کتاب قصه . بهش میگم چرا کتابای قبلی تو نمیخونی .نقاشی نمیکشی . میگه کتابام همش توانباریه نمیده بهم بخونم . اونایی هم که هست تکراری شده از بس خوندم
بهش میگم به بابات بگو برات کتاب بخره . میگه بابا گفته باید فقط قران بخونی .از این کتابا نخون ... سرم سوت میکشه از این افکار بسته اش ... وقت رفتن مجموعه قصه های حسنی شو میدم بهش که ببره اونجا بخونه .
میگم نقاشی بکش میگه تامیام نقاشی بکشم م ( اسم کوچیک زن باباش ) میگه که زود وسایلتو جمع کن ببر تو اتاقت . نمیدونم بچم داره بهانه گیری میکنه یا نه بهرحال من داغون میشم و یه حس بی قراری و نا آرومی میشینه تو قلبم . از اینکه بچم تو همچین شرایطی هست ...
دلم آتیش میگیره وقتی همکارامو میبنیم که بچه هاشونو از کلاس اول میذارن کلاس زبان یا کلاسای دیگه و من اختیاری ندارم بچم باید تابستونش تلف بشه و با زن بابا دمخور باشه که هی باهاش دعوا کنه وسایلتو جمع کن .
یه روز که اتفاقی بچه رو با خودم آورده بودم اداره تو اتاقم ، همکارم با وجودی که کامل در جریان اوضاع منه بی مقدمه میاد دم در با یه لحن شدید دلسوزانه میگه چرا پسرتو نمیذاری کلاس تابستونی بره حوصلش سر نره ...
فقط میتونم لبخند بزنم بهش و بگم که اگر دست من بودحتما اینکارو میکردم . می شنوه حرف منو ولی ادامه میده که فلان خیابون فلان کلاس هست واسه پسربچه ها ..... بعد با لذت سکوت میکنه و هیچی نمیگه که آخی مثلا یادم رفته بود که بچت پیشت نیست .
میگه مامان آرزو دارم م نی نی بیاره برای خودش که سرش گرم بشه هی به من گیر نده ... هی نگه که برو وسایلتو جمع کن . در یخچالو باز نکن . حرص میخورم . میگم آرزو کن که خدا براوردش میکنه .
میگه ؛ هروقت رفتیم روستا من از این قاصدکا کندم وفوت کردم آرزومو بهشون گفتم اما زود میافتادن رو زمین از بس آرزوهام سنگینه ... خندم میگیره از این فکر معصومانش .
میگه یادته مامان وقتی سه نفری بودیم اون قدیما ... میگم خب ؟ ... میگه من اونقدر غلت میزدم که تو وبابایی از روی رختخواب می نداختم و غش غش میخنده ... میگه باید اسم منو میذاشتین غلتک ...
بهش میگم مهد می رفتی انگلیسی میخوندی یادت نمونده ؟ با شیطنت میگه، چرا فقط یادم مونده گربه میشه کت ؛ ولی میدونی بچه گربه چی میشه ؟ میگم نه .... ؛ میشه نیمکت.
این دفعه خیلی شاد بود اما روز به روز لاغر تر میشه . نمی دونم چرا. یه روز اتفاقی یه جایی یه روشن بینی دیدم برام اومد که با اصرار چیزی رو از خدا نخواه که شاید گرهی بشه در زندگیت در صورت بر آورده شدن . تو فقط آرامش و صبر پیشه کن .
البته این روش خودمم هست ولی نمی دونم کسی که این حرفو میزنه خودش میدونه چقدر سخته صبر برای در آغوش گرفتن پاره تن . برای دیدن بچه ات ... نمی تونم برم سمت اتاقش وقتی نیست . گاهی میرم که از تو کمد لباسی چیزی بردارم زود میام اما همین یه ذره رفتن تو اتاق بچه و برگشتن چنان هوای دلم رو تیره وتار میکنه و منو از اوج شادی به عمق غم و ناکامی میبره که برای خودمم عجیبه ... به زور فراموش میکنم .
بهم میگه مامان یادته من دو ماهه بودم چطوری منو بغل میکردی ؟ میگم آره . میگه پس منو بغل کن ببینم چجوری بود ؟
بغلش میکنم خودشو مچاله میکنه و ادای نی نی ها رو در میاره ، اونقه اونقه میکنه و میخنده .منم تکون تکونش میدم و مثلا لالا و نازش میکنم و میگم جااااان نی نی ...چشاشو می بنده و ذوق میکنه . حالا هرکارمیکنم ولم نمیکنه نمیره پایین نیم وجبی .
بگذریماداره من چسبیده به سردخونه یه بیمارستانه . انگار غسالخونه است . شاید نصف روزهای ماه وقتی از اداره میزنم بیرون باید از بین سیل جمعیت و ماشین ها رد بشم و چشمم بخوره به یک تابوت چوبی که پیچیده شده در دو تا پتو وشاید یه زیر انداز که پشت یه وانت یا تویوتا گذاشتنش و در حال رفتن به آرامگاه یا شایدم خونه است . معمولا کارم فاتحه خوندنه اما تلنگری همیشگی برای منه که مرگ چقدر بهم نزدیکه . و فکر کردن راجع به اینکه مگه چقدر آدم تو این بیمارستان میمیرن . همیشه این سیل عظیم مشایعت کنندگان همشون بلا استثنا مرد هستن بالباسهای محلی سفید. برای اینکه زنهاشون تو مراسم تدفین و خاکسپاری ، رسم حضور ندارن . درهرصورت برام غم انگیزه
دوباره رفته بودم روستا و خوشحال کننده تر اینکه بچه هم با من همراه بود . ازش اجازه گرفتم و اونم به طرز عجیبی اجازه داد که بچه با من بیاد .... وقتی رفتم روستا مامانم گفت که من زنگ زدم بهش که هر وقت میای شهرستان بچه رو بیار یه ساعت ما هم ببینیمش ... تعجب کردم که مامانم چه کارایی میکنه ؟ ... ظاهراً اونم ذوق کرده بود که مادرم بهش زنگ زده و گفته ما هنوز تا آخر عمر به هم محرمیم واز این حرفا ....
بگذریم روز اول 5 صبح رفتیم دروی گندم ... سه تا زمین کوچیک بودن که تاساعت 8 تموم شدن . ازش عکس گرفتم امیدوارم بتونم آپلودش کنم . هنوزم دستام از خشکی ساقه های گندم زخمیه. اما یه حس خوب دارم که تونستم دوباره توی طبیعت غرق بشم .راستی میخواستم بگم که من توی این وبلاگ از همه جزئیات زندگیم نمی نویسم . اگر یهویی اومدم ویه خبری بهتون دادم تعجب نکنید .
چقدر این روزها بهانه های خوشحالی زیاد شدن ... روز جمعه با محمد صادق رفتیم برای شرکت در همون ح ماسه مذکور ... خیلی خوش گذشت کل شهر رو چرخیدیم تا یک شعبه خلوت پیدا کنیم که نبود ...
آخرشم رفتیم یه جایی و شرکت کردم برگه ها رو پسرکم توی صندوق انداخت با شوق و ذوق ... تازه شاکی بود که چرا من انگشتم رو توجوهر نزدم . همون شب گرد وخاک وحشتناکی توی شهر بود که ده متر جلوتر از ماشین رو نمی تونستیم ببینیم ...
بیشتر آدمای توی اون شعبه میخواستن به همون نامزد ما ر ای بدن . اما امروز زیاد از ته دل خوشحال نیستم .چون میدونم معمولاً همه کسایی که میرن اون بالا خیلی سریع این شور وشوق مردم رو فراموش میکنن و همه حرفاشون یادشون میره و یا اینکه میدونم چیزهایی هست توی سی یا ست که من ازش بی خبرم مثل بده بستان ها .مثل منافع .مثل رانت. وسوسه .ثروت. سهم ... صبح شنبه که اومدم اداره همه شاکی بودن از قضیه ش وراها که بی سروصدا کسایی که خواستن اومدن ....
دومین مورد خوشحالیم افزایش بی سابقه حقوقم برای دومین بار از اول سال هست که حسابی خوشحالم کرده و تازه شنیدم که برای سومین بار هم شاید بزودی افزوده بشه .... یعنی حقوقم از دوبرابر بیشتر میشه ... میتونم خودم رو ثروتمند حساب کنم حتی ! (آدمی به امید زنده است ) ... واقعاً برای هر ذره ای که خدا برام مقدر کرده باشه و برام بفرسته شاکرم ...
خب آخرین مورد خوشحالیمم ... دیشب تا ساعت دو بیدار بودم با وجود سردرد عجیب و بی دلیلم نمیتونستم بلند شم و یه دونه بروفن بخورم همونجور دراز کشیده بودم و اعصابم از عربده کشی های جوونایی که دیشب به طرز عجیبی توی کوچه میرفتن ومی اومدن .... خرد بود و توی خواب و بیداری مثبت اندیشی میکردم که خدا محمد صادقو بهم برمی گردونه برای همیشه و ....
ساعت یک و نیم اس ام اس اومد که فردا صبح اگر دوس داری بیا دنبال بچه ! من میرم تهران و زنم هم میره شهرستان خونه باباش تا آخر هفته . ( اینم نشونه اش... مطمئنم به زودی برای همیشه میفرستدش با من )
امروز صب رفتم دنبالش. اولین حرفی که با هیجان وذوق زدگی زد میگه مامان من سه روز گریه کردم که بابا اجازه داد من بیام پیش شما ، اونم تا آخر هفته ... تازه فندقی هم خوشحال میشه که صاحبش اومده پیشش . ( اسم خرگوششو گذاشته فندقی ) الان با خودم آوردمش اداره توی اتاقم و فعلن مشغول نقاشی کشیدن با مداد شمعی هاشه .
گاهی وقتها که به خودم فکر میکنم و یه جورایی درونم رو زیر ورو میکنم ، تازه میفهمم چه آدمهایی هستند که من کینه و انزجار ازشون رو در دل نگه داشتم و به این نفرت درونی توجهی ندارم . یعنی اونقدر قدیمی هستند که حتی ممکنه سالها به یادم نیان ولی وقتی یه جایی حرفشون میشه و یا از دور می بینمشون ضربان قلبم میره بالا و نفسم میگیره ... اینا رو در عرض همین چند روزه کشف کرده ام ... اونم بعد از خوندن ایمیلی از یک دوست که مطلبی طولانی نوشته بود راجع به شیخ جنید بغدادی که سر وکارش به بهلول می افته و آخرش این چند جمله معروف بهلول؛که منو ساعتها به فکر فرو برد ...
اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاک الله خیراً!
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و درخوابیدن اینها که گفتی همه فرع است اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری ) دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار و ..( نباشد.
و هم این جمله زیبا که گفته شده ؛
چنان از چیز های زاید و دور ریختنی انباشته شده ایم، که حتی اگر خدا بخواهد بر ما نازل شود، در وجود ما جایی خالی برای فرود آمدن نخواهد یافت! لیوان های ما پر است! حتی برای یک قطره ی کوچک هم جا نیست! باید لیوان هایمان را خالی کنیم!
یه جا هم یه چیز خوبتر خوندم تو این مضامین بود که وقتی توی روند زندگیت ، چیزی نباشه که مجبور باشی از چشم دیگران پنهانش کنی، یعنی مرتکب خطایی نشده باشی که در پیشگاه وجدانت شرمسار خودت باشی ، بزرگترین پیروزی و موفقیت و سربلندی در اختیار توست. قدرش رو بدون و با آغوش باز منتظر موهبتهای خدا تو زندگی مادی و معنویت باش .... صبر همراه با امید ... امید واقعی ... نه امید همراه با ناله و ناشکر ی ... صبر یعنی سپردن بی چون وچرای مشکل به خالقت .....
چقدر زیبا و دلنشین و حسابی بوده حرفش .... مگه راحته که آدم تو این دوره زمونه چیزی برای قایم کردن نداشته باشه ؟ مگه راحته که آدم دروغ نگه تو این سیستم و بین این آدما و این اجتماع ؟ با خودم فکر میکنم وقتی میخوابم کینه چند نفر رو به دل دارم ؟ ... کینه شوهر سابق رو که ، خوشبختانه چون تو این مدت اونقدر تمرین بخشایش براش انجام دادم ، اونقدر کمه که ترجیح میدم نگم .... کینه دوست سابقم که خیانت کرد یک کمی بیشتر هنوز تو ذهنمه .... اما در کمال حیرت ، تازه فهمیده ام که کینه کسایی رو به دل دارم که خیلی بزرگتر و موثر تر دارن تو روح وروانم با مته کار میکنن و من حواسم نیست و هی ربطش میدم به افسردگی و پس لرزه های جدایی و... . تاامروز فکر میکردم مربوط به گذشته ها بوده وفراموشش کرده ام .
دونه به دونه برای خودم یادآوری میکنم و برای هرکدوم تمرکز وتکرار حس بخشایش میکنم . یکی از اونایی که با غل و زنجیر تو روحم بسته شده و هی داره دندون میکشه به استخوونم ؛ دختر عمومه ( معصومه خانم ) که دلم نمیخواد بگم چرا ازش بیزارم .داستان طولانی داره مربوط به بچگیهام . تو زندگیم فقط دوبار رودررو دیدمش ... اما نفرتم تا سر حد مرگ ...
دومی برادر همین معصومه خانم، شوهر خواهرمه ... اونم با وجودی که سالی یه بار اونم خونه بابا بیشتر نمی بینمش با دیدنش قلبم میاد تو دهنم و چندشم میشه از دیدنش . اونم داستانش مربوطه به بچگی هاست و البته الانا. اما وقتی میره کلن فراموشش میکنم ولی وقتی ذهنم رو واکاوی کردم دیدم کینه عمیق و نفرت بی حدی ازش دارم ... باید ببخشمشون ... باید ذهناً بهشون عشق اهدا کنم تا از ذهنم برن بیرون ...
یکیشون اون دکتری که سال 80 براش کار می کردم و بعد از اونهمه زحمت وقتی به پیشنهاد ازدواج چندش آورش جواب منفی دادم به طرز وحشتناکی تحقیرم کرد و حقوق یک ماهم رو نداد و درواقع ، منی که عزت نفسم برام مهم تر از جونمه رو بیرون کرد ...
نفر بعد هم فردی که چند سال پیش عید سال 90 چه بلایی سر زندگیم آورد ... باید ببخشمش ... هرچند تاحالاجز از دور ندیدمش اما هر وقت یاد کار رذیلانه اش می افتم سراسر پر از خشم و نفرت و تاسف و اندوه میشم و شدیداً دلم میخواد پیداش کنم و یه آب دهن بندازم تو صورت منافقش .... هرچند مطمئنم تاوان کار پلیدش رو داره تو زندگیش میده .
واون رئیس پاس گاه منافغ که با اونهمه تحقیر و رفتار اهانت آمیز ، ازم تعهد (!) گرفت که دوباره نرم پشت در خونه حاج آقا جیغ وداد و آبرو ریزی (!) کنم . زمانی بود که بعد از سه ماه ندیدن بچم رفتم سرکوچه و قرار شد بچه رو بیاره ... وقتی بچه رو آورد گفت دوساعت بعد بیارش . اعتراض کردم. دست بچه رو کشید و برد .مستاصل و ناباورنشستم روی پله در خونه همسایشون و از بی پناهی ام زار زدم و گریه کردم و دور شدنش رو همراه بچه نگرانم که هر چند قدم بر می گشت ... دیدم .فرداش احضاریه پاس گاه اومد اداره که همسایه ها شهادت دادن که تو به روحانیط فحش دادی و به نزام توهین کردی و به غانون بد و بیراه گفتی .... آه از اون همسایه های دستمال کش که گول لباسش رو خورده بودن .... اون پاسگاه رفتن و اون رئیس پاسگاه .... هرگز یادم نمیره .. هنوز سه ماه از طلاق نگذشته بود.... بدترین و سخت ترین ساعات عمرم توی اون اتاق سرد وبی روح پاس گاه ، فقط سیل اشک بود که از صورتم جاری بود .در حضور اون زن مثلاً مشاور انتزامی که با لبخند تحقیر کننده ای پشت میزش نشسته بود و به محاکمه من در حضور رئیسش و اون گوش می داد . اون زن رو هم نتونستم ببخشم ...
نفر بعدی که باید از ذهنم بیرونش کنم ، عاخوند منافغی با زنش بود که وقتی با یه بچه کوچیک توی یه شهرستان مرزی بخاطر تعهد خدمتم تک وتنها زندگی میکردم و شوهرم منو بهش سپرده بود اونقدر رنجم دادن و برام دردسر درس کردن و منو از زندگی سیر کردن ......از هر دوتاشون متنفرم ... تنفففررر .... چقدر بیگناه و بی پناه و تنها بودم. آهههههههههههههههه که چقدررر متنفرم ازش ... خدایا این یکیو چطور ببخشم ؟...
و اون مردک هرز*ه دیگری که دوستش بود و همدستش و بی ناموس تر از اون.... هر دوتاشون ... به کار خدا ایمان دارم که بلاهایی که سرم آوردن تو دنیا بی جواب نمیمونه ... ایمان دارم که دنیا دار مکافاته .... هردوشون الان به روز سیاه نشستن اما هنوز هر وقت یاد رنج ها و گریه ها و ضجه هایم می افتم ، قلبم پر از خشم و نفرت و غصه میشه ...
نفر بعدی که هرجور شده باید ببخشمش ، خواهر شوهر سابق بود که بارها زندگیمو به آتیش کشید و باعث شد که شوهرم جلوی اون منو بزنه و تحقیر کنه و باهام تلخ باشه .... باید غل و زنجیر نفرتشو باز کنم و بذارم روحم رو ترک کنه ....
مادر شوهر قبلی و پدر شوهر قبلی هم کمی تا قسمتی توضمیر ناخودآگاهم مشغول کلنگ زنی هستن که البته فکر میکنم بیرون کردنشون زیاد سخت نیست ....
ویک استاد زن دانشگاهم که سه ترم منو بخاطر چادری بودنم بارها و بارها دست انداخت و عمدا به حرفهای برحقم جوابهای مسخره داد یا جواب نداد تا سنگ رو یخ بشم و بچه ها مسخرم کنن و بهم بخندن ... و آخر ترم عمداً کمترین نمره رو بین بچه ها بهم داد .
اون قاضی عوضی اون شعبه ، وقتی میخواستم حق ملاقات بچمو برای 36 ساعت در هفته بگیرم..... هرگز چهره وحرفاش یادم نمیره ...
و همکارم که بارها باحرفا و متلکهاش تحقیرم کرده و بهم حس بی ارزش بودن رو القا کرده .... اونقدر تو ذهنمه که هر روز و هر روز رفتارهاش به شکل جدید تکرار میشه و آزارم میده . یه جایی باید این رشته رنجش وکینه ام ازش قطع بشه .
و کینه های کوچیک و سطحی دیگه ای که باصطلاح قطره قطره جمع گردند، مثلاً نفرت از همه اون مردهای بی مقداری که از بعد جدایی توی محل کار و زندگیم، هتک حرمت وشخصیتم کردند فقط به دلیل اینکه توی الگوهای مغز فسیل شده شون ، بی صاحب بودم !
و یا دخترای همسایه روبرویی مون توی روستا که همیشه از بچگی تا الان بخاطر حسادت به موفقیت های ما خواهرا، از دروغگوئی و غیبت و تهمت و خبر چینی نسبت بهمون غفلت نکردن . جالبه که تموم این سالها مظلومانه و موذیانه خودشون رو به ما نزدیک میکردن. هنوزم که هنوزه توی روستا بدون هیچ تحصیلات و شغل و ازدواجی مشغول غیبت کردن راجع به من و خواهرام هستن. ولی ازشون بیزارم ....
و یا نفرت از فرهنگ و باور اون زنایی که فقط وفقط بلدن چادرشون رو سفت می چسبن و خودشونو از خدا بالاتر می دونن و ازهر تهمت و غیبت و تمسخری ابا ندارن ...
و یا نفرت از دروغ گوها، منافق ها ، حسودها و متعصب ها (حالا در هر موردی )
من واینهمه کینه فرسوده و مدفون شده زیر خروارها خاطره و روزمره گی ؟ باورش سخته ....
اما می تونم بگم همه این آدما رو آزادانه می بخشم و رها می کنم .باید ببخشم . چون نفرت من ازاونا ضرری بهشون نمیرسونه انتقام منو ازشون نمی گیره .برعکس به روح وجسم خودم آسیب میزنه . برای همتون سعادت و سلامت آرزو میکنم و اجازه میدم از ذهنم برید بیرون و به سمت بهترین و عالی ترین خیر و صلاحتون رهسپار بشید . همه شماها رو بخشیدم و آزاد کردم. درس همه شما رو آموختم و فهمیدم که آدم خوب یا بد وجود نداره هرکس وارد زندگی من شده برای این اومده که درسی بهم یاد بده ... الان فهمیده ام که اگر شماها نبودید من الان به این موقعیت و موفقیت هام نرسیده بودم .
هرکس که آزارم داده و الان دیگه یادم نمیاد رو میبخشم ... هرکس که منو تلخ و ناشاد کرده میبخشم ... هرکس که منو از نفرت لبریز کرده می بخشم ... هرکس که بهم خندیده و مسخرم کرده . هرکس که از تحقیرم لذت برده رو میبخشم ... می بخشم ... می بخشم .... من در آرامش و رضایت و اوج ، می بخشم . من الان آزاد ورها هستم .