اگه بعضی روزای بد رو مث سیزده بدر که زیاد خوش نگذشت رو و روزایی که دلم برای بچه تنگ شده بود رو فاکتور بگیرم عید خوبی داشتم . چند تا روز خوب و خیلی دوست داشتنی داشتم که با تمام وجود لذت میبردم و نفس می کشیدم . یه روز با بابا و مادر رفتیم برای کندن هویج . یه دشت سرسبز و گسترده و اون تیکه زمین دوست داشتنی ما که هر گوشه اش یه نهال گردو به اسم هرکدوم از ما بچه ها کاشته شده که الان دیگه از قد ما بالاتر رفتن .
زمین زیر پامون هم هویج و زردک قاطی پاطی کاشته شده ... زردک همون هویجه ولی زردش .. نمیدونم اسم اصلیش چیه ؟ ما بهش میگم زردک ! خیلی خوشمزه است اما شیرینی اش از هویج کمتره . اون دورترک ها یه پیرمرد و پیرزن دیگه توی زمینشون در حال کارن ... روستای ما روستای پیرهاست ... البته پیرهایی که واقعاً هنوز کار میکنن ها... زمینهاشونو با وجود خشکی قنات زنده نگه می دارن و کشت و درو میکنن .
برای رسیدن به اون زمینمون باید از کلی کوچه باغ بگذری که امسال آباد شدن ... چون از قنات پایین آب میخورن. البته خاصیت بهاره که همه درختها برگ و بار بدن و شکوفه های صورتی هلو و زردآلو بین درخت های تازه برگ آورده بدرخشن . نمی دونین چه لذتی داره وقتی بابا افسار الاغ ساکت اما خوش خوشانش رو گرفته و جلوتر از ما راه میره ... خورشید هزار تیکه شده و از لابلای برگهای سپیدارها و توت ها که سایه انداختن ، افتاده روی زمین کوچه و با هر قدم بهت چشمک میزنه . منم با چشمهای خوشحال و قلب تپنده و دل شادمان و البته چادر گل گلی کمی دورتر همراه مادرم که قدم های آروم برمیداره عقب ترک از این کوچه ها رد می شیم ... هیچ زمانی رو بیشتر از این دوست ندارم ... مادرم که اینهمه شوق منو میبینه هی منو به دیدن یه گل یا درخت یا حیوان یا سرک کشیدن از دیوار باغی هرچند فروریخته دعوت می کنه .
چنان با شوق عکس میندازم که انگار اصلاً تا 20سالگی توی روستا بزرگ نشدم و روستا ندیده ام . بعد هم که رسیدن سر زمین و کفشهارو کندن.... تاحالا کفش ها روکندین ؟ روی خاک نم ناک و تازه ... و برگهای سبز و نرم هویج ؟ و بعد هیجان بیرون کشیدن هویج تازه و نارنجی پررنگ از دل خاک ؟ آه که چقدر عشق میکنم با خاک و علف و گیاه و تازگی بهار ... میخ یه وسیله ایه با دسته چوبی که باهاش هویج رو از زمین در میارن اونجا ... که البته بابا چون فقط برای خودش و مادر ابزار آورده بود من بابا رو بازنشسته کردم و با مادر یک عالمه هویج کندیم . بابا هم کنارمون نشسته بود و برامون حرف میزد و از اون لبخندهای پر از آرامش و رضایتش میزد که عاشقشم .
اصلا این عید اونقدر با شوق وذوق و با کله رفتم سر زمین و کارهای مختلف کردم که هنوزم که هنوزه پوست دستام و اطراف ناخنهام خشنه . و با وجود اونهمه کرم ضد آفتاب تغییر رنگ صورت و دستهام از مچ به پایین تابلوئه . اما خییییلییی راضی ام و شاکر خدا . برای اینکه فرصت لذت بردن از طبیعتشو و آفتابشو و نسیم خنک روستا رو بهم داد . پدر و مادر عزیز ومهربون و باصفا و امنیت و سلامتی و آبرو و توان جسمی وروحی که برم اونجا و از کار و خستگیهاش لذت ببرم .
یه روز دیگه رفتیم برای کاشتن سیب زمینی . مادر یه گوشه زمین نشسته بود و سیب زمینی های بزرگ رو نصف میکرد برای کاشتن ...آفتاب صبحگاهی با چاشنی نسیم ... پهنه وسیع زمین های کشت وکار شده روستایی ها ... هر گوشه یه عده مشغول بیل زدن ، وجین کردن و کشت کردنن .... اونجا همه با صدای بلند به هم خداقوت میگن ... بابا بیل میزنه و من با سبدی توی دستم که سیبها توشه پشت سر بابا قدم میزنم برای انداختن یک دونه سیب زمینی توی یک جای بیل بابا ... و باز ردیف بعدی بیل زدن که با خاکش روی قبلیها رو می پوشونه و باز ردیف بعد و ردیف های بعدتر و همه سیب زمینی ها خاک میشن و زمین کاشته میشه ... مادر میگه ایشاالله وقت کندنش هم بیا که باهم سیب کلوخی درست کنیم . ( یعنی سیب تنوری ) آخ اگه بشه حتماًمیام مادر . منظره الاغ که توی زمین بایر کناری با انبوه علف ها جشن گرفته و عشق میکنه از همه جالب تره ... چون نمیتونه از محدوده افسارش که با میخ به زمین کوبیده شده دورتر بره .
موقع برگشت با مادر رفتیم توی باغ های بچگیمون که مال عموها بود و ما زحمتاشو می کشیدیم . خونه های چوبیمون خراب شده و اون جویبار های سرسبزش نابود شدن اما حسش شفاف و تازه بود . اون دور و برا باغهایی بود که بخاطر دیوارهای بلند و بعد هم خارهای سر دیوارهاش ، حسرت یک لحظه دیدنش برای من توی بچگی به دلم مونده بود. حالا که رد میشدم اما، دیواری نبود اصلا ... هفده سال از خشکسالی و نابود شدن قنات بالا گذشته ... حالا که آرزوی دیدن اون باغهام به اجابت رسیده بود انگار شرمم میشد به منظره خشک و برهوت باغ نگاه کنم . صدای یک جور شکستن غرور باغ ، غرور دیوار ، غرور درختهای تنومند و کهن سال که حالا چوبهای ایستاده بر خاک ومنتظر بریدن وسوزونده شدنن به گوشم می رسید ... وقتی از توی بیشتر کوچه باغها رد میشدم آسمون دیده میشد ...آسمون واقعاً جدید بود و با خاطراتم بیگانه ! اونهمه درخت قد کشیده تا آسمون ....حیف ، الان بیشتر باغها فقط زمینشون برای کشت و کار محصولات دیگه استفاده میشه و باغداری مگر بسیار محدود و نادر کاملاً مرده .اما بهار توی همون باغ ها هم سرک کشیده بود و بوش همه جا پیچیده بود .
یه روز دیگه رفتیم برای بیل زدن پای درختهای گردو که کار بیشتر اهالی توی اون روزا همین بود ... تا ظهر اونجا بودم و به تمام معنی لذت بردم هرچند بیل زدن رو بابا به من وامثال من واگذار نمیکنه ولی خب . یه روز هم برای وجین کردن علف های هرز بین درختهای زرشک رفتیم باغ سه طبقه مون که قصه شو قبلن گفتم ( آرشیو فروردین 90 ) وقتی بچه و نوجوون بودم کاری ترین دختر خانواده بودم جوری که همیشه بعد از بابا نفر بعدی از خانواده که برای کار سر زمینها بهش ملحق میشد من بودم. باوجودی که نسبت به بقیه خواهرام کوچیک تر و ضعیف تر بودم اما عشقم خاک و کشت وکار وکشاورزی بود . شاید برای همینه که از خونه موندن بیزارم و بیشتر از حد متعارف دوست ندارم خونه داری کنم . شاید برای همینه که وقتی بقیه خواهراها دوست دارن توی خونه بمونن و روز تعطیلشونو بگذرونن من دنبال رفتن به سر زمین و غرق شدن توی طبیعت روستا هستم البته همراه با کار مفید . جوری که بتونم به پدر ومادرم کمکی برسونم
البته بگم که از دیدن مردم روستا زیاد خوشم نمیاد و دوس دارم جاهایی برم که خلوت و سکوت باشه . ازاینکه مردم سطحی نگر روستابه محض دیدنم قضاوتم کنن فراری ام. شاید ایراد از منه . اما من از هوای روستا نفس میکشم و لذت میبرم. رفتن سر زمین و برگشتن خودش یک پیک نیک هرروزه است . یک خوش گذرونی عالیه ... بعد از تموم شدن کار می نشستیم سر جوی آبی که از قد زمین رد میشه . درخت گردو سایه انداخته و باریکه آب زلالی در حال رد شدن از روی علفهای کف جوی کم عمق . سرتاسر جو کرفسهای ترد و معطری در اومده بودن که از بوکردنش سیر نمیشدم .
براشون چای میریختم و تو چهره شون خیره میشدم ، چایی خودمو مزمزه میکردم و به حرفهای ساده اما آشنای اونها گوش میدم ؛ خانم این زمینو سال آینده چی بکاریم ؟ حاجی آقا دیدی اون درخت شاخه اش شکسته؟ اون ور زمین آب بهش نرسیده ... این گوجه ها رو اینجا نکاریم . این نهال امسال خودش رو گرفته. باید بریم علف های فلان جا رو بیاریم خونه و هزار و یک حرف زیبای دیگر که منو میبره به سالهای دور ... به سالهای کودکی ... مادر و پدرم هنوز به صفا و خوبی و مهربانی اون سالهان ... لذت میبرم از اینکه به آسمون نگاه کنم و نفس عمیق بکشم و بگم خدایا ازت متشکرم . تو چقد عزیزی که به من این خوشحالی ها بی نظیر رو عطا میکنی ... چه روزهای خوبی بودند و چه ساعتهای نابی. آرزوم سلامتی پدر و مادرمه .
یکی از روزای عید بابا رفته بود یه روستا بالاتر برای مراسم ختم مادر جاری سابقم . بابام هیچوقت این چیزا رو نمیگه از کسی که شاهد ماجرا بوده شنیدیم . اون روز بابام پایین منبر نشسته بوده تا زمانش برسه که بره بالا و ختم رو برگزار کنه که این آقای تازه به دوران رسیده ، جلوی چشم همه مردم ، میاد و دقیقاً پهلو به پهلوی بابام و از ایشون بالاتر میشینه و حتی یک سلام به بابام نمیده و خودشو یه وری میکنه و قران رو ورمیداره و میخونه و منتظر که نوبتش بشه بره بالای منبر
خوشحالم که بابام اونقدر صبور و پر از آرامش و متینه که این چیزها ناراحتش نمیکنه . یعنی در واقع یک جور پختگی که از یک پیر سپیدموی90 ساله انتظار میره ... اما رفتار این جوانک جاهل که جامعه و یک لباس ، گنده اش کردن ، با پدر من که معتمد و مورد احترام یک منطقه است ، فقط نشون از کوچکی و حقارتش داشت. اما بازم دلم گرفت .
متاسفانه من به آرامش بابام نرسیده ام هنوز و حاضرم بمیرم اما کسی بخاطر من به بابام بی احترامی نکنه... دلم میخواست بهش بگم اصلا ما طلاق گرفتیم درست و این مرد هم اصلا پدر بزرگ بچه ات نیست، درست ، اما آیا نباید بعنوان مدعی اسلام اون مجلس یک سلام و علیک صوری با بزرگتری که بی شک اعتبار و آبروش با تو قابل قیاس نیست می کردی ؟ با این حرکتش خودشو به خیلی ها توی اون مجلس روستایی نشون داده و خیلی ها سرتکون دادن از اوج حقارت و بی شخصیتی این مرد.
دلم میخواست ازش بپرسم مگر چه کینه ای از من و پدرم داری وقتی به راحتی آب خوردن و با عزت وآبرو و مناعت طبع از زندگی ات رفته ام و حتی جهیزه ام رو هم برات بجا گذاشتم چه برسه به مهریه ؟ ازش واقعاً بعید بود . وقتی از بابام پرسیدم که واقعا اینجوری کرده تو مجلس؟ لبخندی زد و گفت ؛ آره بابا . چه انتظاری ازش داری .
راس میگه انتظار من بیجاست . هنوزم که هنوزه توی اس ام اس هاش بابامو فحش و لعنت میکنه .اونم به چه دلیل ؟ بخاطر اینکه بابات تو دهنت نزد ... بخاطر اینکه بابات گفت ؛ دخترمو نزن ، طلاقش بده ... بخاطر اینکه بابات تورو پرمدعا بزرگ کرد ... بخاطر اینکه بابات عرضه نداشت یه خونه توی شهر بخره .... بخاطر اینکه بابات کوره ، کره و.... خیلی توهین های الکی و بی پایه دیگه که کی باورش میشه این حرفاشو ؟
ایام نزدیک بهار،فصل بدنیا اومدن بره ها و بزغاله های خوشکل روستاست که یه روزای خاصی باید آغل اونا رو از مادراشون جدا کنن یعنی در واقع از شیر بگیرنشون . یه جور رسم دامداریه دیگه، از قدیم بوده
یه شب یکی از بره های از مادر جدا شده تا صب بع بع کرد جوری که با وجود فاصله زیاد آغل از خونه صداش تا صب نذاشت هیچکدوم بخوابیم . سر سفره صبحونه درحالیکه داشتیم با مادر شوخی میکردیم که ای بابا این سمفونی مادر و بچه که شما باعثش شدی دیشب نذاشت خواب به چشممون بیاد واین حرفا .
یهو داداشم ( پسر یکی یکدانه مادر ) با خنده گفت ؛ مادر خانم دیدی چی کار کردی ؟ مادر با تعجب و نگران گفت؛ چیکار کردم مگه ؟ داداش گفت ببین ، یک معادله ساده است .تو در تمام طول زندگی ات با سنگدلی تمام این بره های بیچاره رو از مادرهاشون جدا کردی وگرفتی تاصبح راحت خوابیدی و اونا تاصبح ناله کردن و بع بع کردن حالا این دخترت رو ببین ( اشاره به من ) ایناها ، الان اینم بچشو جدا کردن ازش شبا تا صب ناله میکنه ، به عاقبت ظلمهای تو به بره ها و بزغاله ها ... مادر طفلک باور کرد و رفت تو لک ... کلی خندیدیم به این قیاسش، گفتم : دستت درد نکنه داداش حالا ما شدیم گوسفند و بچمون بزغاله ها ؟... چی بگم
دیروز براش پیام دادم که بچه خوبه ؟ مشکلی نداره ؟ برام دلتنگی نمیکنه ؟ یازده شبه پی در پی که داره تو خوابم میاد با ناراحتی و گریه و مظلومیت ... جواب داد : خوبه خداروشکر ...
اول صبح بارون شدید و زیبایی می اومد. تمام مسیر آبگرفتگی بود . یاد بچم افتادم که چشمش به آسمون بود تا کی بارون میاد که از چترش استفاده کنه .... الان حتما رفته مدرسه و اصلاً چتری داشته که بگیره روی سرش و ذوق کنه ؟ کسی به فکر خوشحال کردن بچم هست ؟ زیر بارون رفتم و خدا رو به این رحمتش قسم دادم که بچمو به من برگردونه . هرچی دستمو زیر بارون گرفتم با وجود شدتش دستم خیس نمی شد. تو دلم گفتم ببین خدا از اینم برات دریغ میکنه . یهو کف دستم سه تا قطره پر آب نشست عین دیوونه ها خوشحال شدم انگار حاجتم رواشده بود...چه کنم دست خودم نیست . کسی که با ذره ذره اعضا و جوارحش چیزی رو میخواد و حاجتی داره هر چیزی رو نشونه می بینه . خرده نگیرید.
دیشب بازم خوابش رو دیدم . ساعت 8 نشده بود که با گریه خوابیدم سراسر وجودم پر از انرژی منفیه و داغونم . این گریه هام مث قدیم نیست که از گریه کردن لذت میبردم و دقیقه هام با گریه می گذشت. اصلاًکارم گریه بود.... این روزا نمیخوام گریه کنم . بخدا نمیخوام . گریه به من مجال نمیده ...نمیذاره که...
حس میکنم بچه ام هم دلتنگ منه . مطمئنم. قبلاًدلتنگی های بیشتر از این هم خوابش رو نمیدیدم اونم یازده شب پشت سر هم .
یه بار داشتیم با هم حرف میزدیم اوایل جدایی ... بهم میگفت طاقت یک هفته دوری از بچمو ندارم ... الان با خودم فکر میکنم میگم انصاف و خودخواهیتو بنازم . پس من که مادر بودم چی ؟ اگه الان بچه دست من بود اینقدر خودخواه بودم ؟ اینقدر به حال واحوال روحی بچم و پدرش بی اعتنا می بودم . خسته ام خدا... خسته ام . کم آورده ام.
امروز شنبه اولین روز کاری من تو سال 92 هست . پسرکم فقط تا ظهر جمعه روز دوم فروردین با من بود و از اون روز که اومد دنبالش تا این لحظه ندیدمش . تو این شبا بلااستثنا خوابشو می دیدم . هر شب به نحوی . هر شب خواب محمد صادقم رو می دیدم . الان یه هفته است که همش دلم میخواد برم یه گوشه تنها باشم و یک دل سیر اشک بریزم . دلم تنگ شده براش ، دوباره همه بی عدالتی های دنیا اومده پیش چشمم . چرا نباید پسرکم رو ببینم ؟ دلم براش تنگ شده . تنگ تنگ
روز دوم عید بدون هماهنگی قبلی اس ام اس داد که بچه رو حاضر کن بیام دنبالش ... نمیخواستم بحث باشه . بچه رو لباس پوشوندم و در برابر اظهار دلتنگی های اون و خاله ها و مادر بزرگش مقاومت کردم ... بعد یادم اومد که کفشهاش توی صندوق عقب ماشین مونده و ماشینو هم داداش کوچیکم برده بود ... براش اس دادم که کمی صبر کن تا کفشهای بچه رو بیاره شروع کرد به فحش داد که زود حاضرش کن ... صد بار بیشتر اس دادم اصلا انگار نمیشنید . داد میزد که عوضی بچه رو بفرست من یکساعته توی هوای سرد سرجاده روستا منتظر بچه ام ... ( درحالیکه توی ماشین گرمش نشسته است مثلاً ) بچه رو با دمپایی با شوهر خواهرم فرستادم تا سر جاده ... که میگفت ده دقیقه تو هوای سرد با بچه ایستاده بودن تا آقا از پیچ جاده پیداش شده ... دردمو به کی بگم ... کاپشن بچه رو حتی براش نفرستاده بود که من چند تا بلیز روی هم بهش پوشونده بودم ... بگذریم که چه بد روزی شد و چقدر دلم گرفت و چقدر انرژی منفی دریافت کردم و بعد از اونروز دلم عجیب مچاله است . هی میخوام مقاومت کنم . همش هوای گریه داشتم اما به خودم یادآوری کردم که نه باید حال و هواتو خوب کنی باید از ناامیدی بیای بیرون ...
امروز چند تا از همکارا احوال محمد صادقو ازم پرسیدن که باعث شد به بخت بد خودم لعنت بفرستم . عکساشو نگاه میکنم به چهره معصومش خیره میشم و باخودم میگم چقدر برات زود بود مامانی که غصه دار باشی ...دل کوچیکت جا نداره برای این غم که بابا و مامانت از هم جدان . خدایا منو ببخش .مارو ببخش . آخ که دلم تنگه . این پست رو فقط برای این نوشتم که بعدها فکر نکنم که یادم رفته بود و خیلی خوشحال بودم .... نه دلم همیشه خالی و سرده . پسرکم اگه یه روز بزرگ شدی بدون که من خیلی مقاومت کردم . خیلی برام سخت بود .خیلی. شماها شاهدین که من خیلی مقاومت میکردم اما فقط یه مادر باید بفهمه که غصه من چقدر بزرگه . دوستای خوبم ببخشید که ناامیدتون میکنم اما منم ایمان ضعیفی دارم و خیلی صبور نیستم .
بچه های خواهرام همسن وسالهای محمد صادق اونجا بودن با بهانه های عجیب و رفتارهای از روی لوس شدن ، یه شب یکیشون تا صبح بهانه میگرفت و گریه میکرد بخاطر یه پادرد کوچیک ومنم تا صبح علی رغم میل باطنی بیدار بودم و عربده هاشو گوش میکردم که همش به منظور جلب توجه مادر بی احساسش بود ، تا اذان صبح بیدار موندم ، و اشک ریختم از روی دلتنگی ،غصه ، تنهایی .... پسرک صبور و مقاوم من الان کجا و کنار کی خوابه و آیا بیاد دارم که تو شیش سال مادری از بچه مودب و صبورم همچین گریه ها و لوس بازیهایی رو برای دردهای بدتر از این ، شنیده بودم ؟ کودکم از روز اول مرد بود انگار . اینو همه میگن نه تنها من ... انگار از روزی که به دنیا اومد برای تقدیر طاقت فرساش بزرگ میشد .
بزرگ معصومی رو واسطه کرده ام که قلبم روشنه به ابروی ایشون پسرکم با وجود همه سنگ هایی که سر راهمه بهم برگردونده میشه دلم روشنه . امیدم خیلی قوی و بی نهایته. من به همه محدودیت ها و ناداری ها و کمبود ها غلبه کرده ام میدونم این غصه و کمبود رو هم شکست میدم . من اهل شکست و تسلیم نیستم .
سرفرصت بزودی میام و از روزهایی که توی روستا گذشت و طبیعت و خانواده ام خواهم نوشت .