چند روز پیشا خیلی اتفاقی چشمم افتاد به عکس جوونیهای مادرم که تنها پسرش رو بعد از هفت تا دختر تو بغل داشت سر یک سفره هفت سین ساده و محقر . از خنده زیباش و ردیف دندونهای مرتب و سالمش که الان حتی به تعداد انگشتای یک دست ازش باقی نمونده متعجب مونده بودم.
اونقدر چهره اش زیبا بود که مدتها غرق افسوس و حیرت زل زده بودم به چهره این زن . مادر جوونم که همسر مردی زن مرده و 27 سال بزرگتر از خودش شده بود اونم به دستور پدرش ! خواهر بزرگم میگه ؛ عروسمون ( زن داداش ارشد ناتنی که همسن مادرم بوده ) تعریف می کرده که وقتی برای اولین بار مادر رو دیده که همراه بابا به روستاشون رفته همه می گفتند چطور شده دختر به این خوشکلی رو به بابا دادن ؟! میگه ؛ مادر تا روز آخر زایمانهاش حتی گاهی با زبون روزه همراه بابا می رفته سر زمین برای کار ...کی باورش میشه ؟
مادرم تاجوون بود روی رفاه و راحتی رو ندید حتی همین الان ... انگار از سختی لذت میبرن توی روستا... توی اون عکس تقریباً هم سن من بود درحالی که من توی این سن هنوز احساس بچگی میکنم . توی اون سن، مادر همه بچه هاش بوده ... مادر نازنینم اگر رفاه داشتی اگر یک شوهر پولدار داشتی اگر دو تا بچه نوجوون عصبانی و ناراحت از مرگ مادر رو بزرگ نمیکردی ... شاید الان اینقدر خط و چین و چروک روی چهره ات نبود .
اگر میتونستی کمتر بچه بیاری و پشت سرهم بارداری و زایمان و شیر دهی و در عین حال کار سخت کشاورزی و خانه داری اونم تو روستا ... شاید الان یکی دوتا دندون سالم داشتی و شاید الان هنوز زیبایی ات پابرجا بود . شاید الان جسمت سالم تر بود . مگر چندسالته ؟ 55 سال ؟ برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم برای اینکه ماه به ماه بهت زنگ نمیزنم و همیشه متوقع و طلبکارم که تو ساده ای ... تو زرنگ نیستی ، تو آبروی دخترهات برات مهم نیست تو اسرار مارو حفظ نمیکنی و و و
روز پنجشنبه صبح رفته بودم دنبال بچه و طبق معمول بعد از زدن زنگ ، منتظر ایستاده بودم که اون از راه رسید ... ظاهراً تهران بوده برای ماموریت و با پرواز ساعت شش و نیم راه افتاده بوده ... جالب بود که مثل همون زمانها با سرکار خانم دوست سابق من همراه بود که بابای بزرگوارش رفته بود فرودگاه دنبالشون. اون خانوم صندلی عقب نشسته بود و حاج آقا هم صندلی جلو
... همزمان پسرکمم هم از در حیاط بیرون اومد و وقتی صحنه رو دید که باباش در حال پیاده شدن از ماشین و مامانش هم منتظر ...گیج شده بود و نمی دونست که به سمت کدوممون بره . منم دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم و چشمم بهش بیافته ... سریع برگشتم سمت ماشین خودم و به محمد صادق گفتم بدو بیا مامانی ... بچه دنبالم راه افتاد که اونم صداش زد بیا بابایی... کیفشو گذاشت زمین و بچه رو بغل کرد و بوسید .
من رفتم نشستم تو ماشین که بچه بدوبدو اومد سمت من. اصلا دلم نمیخواست این برخورد پیش بیاد .. بخصوص که دوباره چشم به اون خانم افتاد که هنوز دست از سر این مرد و زندگیش برنداشته و با اون حجاب نوک دماغیش در حال عوام فریبی هست . اون و باباش راه افتادن و حاج آقا هم دم در ایستاد . پشت سرشون حرکت کردم و بعد دیدمشون که جلوی در خونشون که چند تا خونه با خونه اون فاصله داره ، پیاده شدن ....
فکر میکردم با اونهمه تمرین بخشایش دیگه با دیدنشون هیچ حسی نخواهم داشت اما اونروز صبح فهمیدم که احساسات آدم خیلی قوی و ماندگاره . هرچند خیلی سریع تونستم خودمو کنترل کنم و هجوم احساسات بد ومنفی اونقدرا ادامه دار نشد که اگر مثل قبل بود تا چند روز داغون بودم و اعصابم تعطیل می شد.... فقط توی ماشین سکوت کرده بودم و یه جورایی توی بهت بودم .
پسرکم همش سعی میکرد که حرف بزنه برخلاف همیشه که من توی دقیقه های اول سعی میکنم به حرفش بیارم ، چون متوجه سکوت وناراحتی من شده بود هی از این شاخه به اون شاخه می پرید طفلکم . مامان نزدیک خونه مغازه هست که من برم خرید ... بهم پول بده برم خرید کنم برات ... مامان برام چی خریدی ؟ مامان فلانی میاد خونمون ... ؟ توی عالم بچگانه اش میخواست جو رو عادی کنه ... یه کم جا خورده بودم و حتی یک اپسیلون دلم نمی خواست چشمم به این دو تا آدم بیافته که افتاد ... برای همین صبحم خراب شده بود و تا رسیدم خونه و سفره صبحانه رو پهن کردم از فکرم نرفتن ...
تعجبم بیشتر از این بود که اصلا ً سعی نکرد اس ام اس بفرسته و متلک بگه و یا حرف خاصی بزنه راجع به ظاهر و پوششم ! اونقدر که هنوزم خودشو صاحبنظر می دونه در مورد حرف و رفتار و تصمیمات من . اس ام اس های فضولی اش دیگه عادی شده ...
-این هفته برای محمد صادق کلی خرید کردم و اتاقشو خوشکل کردم . یک کمد بچگانه براش خریدم تا ست باشه با باقی وسایلش تا همه وسایل و لباساشو بذاره اونجا و تلویزیون کوچیک رو با دستگاه دیجیتال براش اختصاصی کردم تا هروقت دلش خواست شبکه پویا ببینه ... و همینطور یه خرگوش بامزه که اسمشو گذاشته فندق ... اما دوسه هفته ای هست که خیلی وقت رفتن دلتنگی میکنه و بیقرار و ناراحته ... این هفته می پرسید 18 سال از چند تا 7 سال تشکیل شده ؟ بعد که جواب گرفته میگه آخه اونوقت من به سن قانونی میرسم و میام پیش شما ....
وقتی بهش گفتم که توی سن 15 سالگی میتونی تصمیم بگیری که بری پیش مامان یا بابا . یعنی هفت ونیم سال دیگه ! ذوق کرد و باورش نمیشد ... دلم سوخت که نازنینم از الان به چه چیزهایی فکر میکنه . واینکه چقدر اون مرد خودخواهه که حاضر نیست بخاطر بچش حتی اگر شده یه مدت کوتاه بذاره با من باشه ... چقدر سنگدل و بی تفاوته .... چقدر بی خیاله .... هرهفته رفتن دنبالش و اومدن و رفتن های دوباره ... اومدن های غریبانه صبح پنجشنبه توی کوچه های خلوت روز تعطیل و غروب های جمعه که وقت خداحافظی آروم و بی صدا اشک می ریزه ...
دم در خونش که بغلش میکنم برای خداحافظی، میپره بالا و پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و ساکت و آروم ، شاید نزدیک ده دقیقه همینجوری سرشو روی شونم گذاشته بوسش میکنم و میگم مامان خوشحال و سرحال باشی ها ... زود زود میام دنبالت ... توی تاریکی نصفه نیمه شب و غروب دلگیر اون کوچه ی لعنتی ... زنگ میزنم و چند دقیقه بعد پسرکم از لای اون در بزرگ قرمز و زشت گم میشه ... میشینم پشت فرمون و حس میکنم میخوام نباشم .حس میکنم نمیخوام برم خونه و دلم میخواد برم به یه جاده بی انتها ... یهو بچم پرسر و صدا درو باز میکنه و بدو بدو برمیگرده و میگه مامان گوشیمو بگیر ... از جیب شلوارش گوشی کوچولوی قدیمیو که دادم بهش تا باهاش عکاسی کنه رو بسمتم میگیره و ... خداحافظ .... کاش میتونستی گوشیتو همرات ببری پسرکم ... و از هر جا که دوس داری عکسهای زیبا بگیری و تو تنهاییهات با گوشی خودت بازی کنی ...
دیروز صبح بهش اس ام اس زدم که بذار یک چندروز برای تعطیلات هم که شده بچه بیاد خونه من ... از اتاق جدیدش لذت ببره ، این هفته ها تا نیومده باید برگرده ....دو سه هفته است که خیلی بیقراری میکنه .... امروز صبح جواب منو داده که ؛ نه ! فرستادم ؛ چرا ؟ ... بیجواب ...
یعنی تو انسان نیستی ؟
وقتی یه دختر بچه بودم خیلی خیلی خیالپردازی می کردم . همیشه تو فکرای خودم غرق بودم . و مهم تر از همه اینکه تو سالهای بچگیم ناآموخته از قانون جذب خبر داشتم . و با لبخند مرموزی که همه اون رو به شیطون بودن وخرابکار بودن تعبیر می کردند منتظر دریافت آرزوهام بودم .وقتی یک چیزی رو هوس میکردم شک نداشتم به طرز عجیبی بدستم می رسید نه اینکه بابام بدونه یا اونقدر بچه عزیز کرده ای بودم که کسی برای دل نشکستنم برام بخردش . فقط یادمه که بطرز عجیبی صاحبش می شدم.
یادمه وقتی کلاس چهارم دبستان بودم یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن یک جعبه مداد رنگی عالی بود که اون زمان برای بچه های روستا چیزی فراتر از حد تصور بنظر می اومد . فقط یکی ازدخترها همیشه مداد رنگی ها و پاک کن ها و حتی جامدادی های شیک واعلا داشت که مدل به مدل عوض می کرد البته نه بخاطر اینکه بابای پولداری داشت ، بلکه بخاطر اینکه عموش توی یه شهربزرگ فراش مدرسه ای بود وعصرها موقع جارو زدن همه وسایل نو وشیک بجا مونده از بچه شهری ها رو برای برادر زاده هاش کنار می ذاشت و می آورد . چقدر در حسرت فقط لمس اون مداد رنگی ها و جا مدادی های مریخی و جالب بودیم . یادمه مارو به هر خفتی وا میداشت که فقط یکبار با پاک کنش دفترمونو پاک کنیم . خنده داره .
توی یکی از همون روزا من که توی تصورم با مداد رنگی های جدیدم نقاشی میکردم اما در واقعیت با دو تا مداد رنگی شکسته وکمرنگ وخراب که از خواهرها به ارث رسیده ومث جون مواظبش بودم نقش میزدم، از مدرسه برگشته بودم که دیدم نامزد خواهرم اومده خونه ما ، بنظرم مرد قهرمانی بود . چون می تونست یک مگس رو با مشتش تو هوا بگیره ، تو آب خفش کنه و دوباره تو نمک زنده اش کنه و یا با چشم و گوشهاش اداهای خاص دربیاره که پسرهای هم کلاسیم عمراً نمی توانستند .
باخوشحالی رفتم وبرای هزارمین بار ازش خواستم برام یک مگس بکشه و باز زنده اش کنه . که یهو ... دیدم از جیب کتش یک بسته مداد رنگی 12 تایی آورد بیرون و گرفت جلوی صورتم . بیا این مال تو ! اصلاً باورم نمیشد که دقیقاً همان مداد رنگی های رویایی ام بود . یادش بخیر تا چند روز روی زمین نبودم . اول از همه رفتم پشت بوم ! ظاهراً میخواستم تنهایی با مداد رنگی هام عشق کنم .
بعد اومدم و نشستم و بهترین نقاشی عمرم رو کشیدم .آخه بقول بچه های مدرسه من « نقاش کش» بودم . نقاشی خوبی داشتم و از طریق کشیدن نقاشی برای بچه ها کاسبی میکردم حتی !
اون لحظه با همه سلولهام مطمئن بودم که جهان در اختیار و سیطره منه و من ملکه آرزوهام هستم . چه حس بی نظیری بود .
البته دقیقاً ده روز بعد همه مداد رنگی هام دونه به دونه توسط بچه ها دزدیده شد و من موندم و جعبه خالی اش ! دزدی لوزام التحریر یک چیز عادی بود و جالبتر اینکه اصلا نمیشد ثابتش کنی حتی اگر همه مدادهاتو با یک مارک توی دست بقیه میدیدی .
بهرحال همیشه به نحوی به آرزوهام رسیدم . هرچی بزرگتر می شدم سرعتش کمتر میشد اما میشد بالاخره .
یه بار هوس کفش تق تقی داشتم بازم دبستانی بودم . کفشی که پاشنه باریک و فلزی داشته باشه و تق تق کنه که اونم باسرعتی باور نکردنی بدست آوردم . یکی از زنهای سیده و محترم روستا (خدابیامرزدش) لباس و وسایل ظاهراً دست دومش رو میاورد خونه ما میذاشت که بدیم به کسی یا خودمون استفاده کنیم که توی وسایل اونروزش یک کفش تق تقی بچگانه بسیار شیک و نو وجود داشت ! البته بعد از چند بار تق تق کردن و نشون دادنش به دخترهای روستا انداختمش چون بدرد من نمیخورد .
کلاس اول راهنمایی بودم که همراه خواهر بزرگم رفتم به یه روستای دور تر و بزرگتر از روستای خودم که اونجا معلم بود و همینطور معلم خود من . یادمه یه بار مثلاً خوابیده بودم اما میشنیدم که خواهرم با همکارهاش راجع به من حرف میزدن و اظهار نگرانی از اینکه چقدر خیالبافم و گاهی هر چی صدام میزنن نمی شنوم . بخصوص معلم ریاضی ام ازم شاکی بود و میگفت تا دست از خیالبافی برنداره آینده ای نداره و یا می گفت خیالبافی برای نوجوون ها یک بیماری روانیه باید ببریش دکتر ...
کم کم احساس میکردم من دارم کار بدی میکنم و یا بیمار روانی ای چیزی هستم و نقصی دارم و اگر گاهی به خودم می اومدم ومیفهمیدم که باز مدتی تو این دنیا نبوده ام خودم رو سرزنش میکردم و همینطور سالها گذشت و من اونقدر خیالبافی و دنیای تخیلم رو سرکوب کردم و به دیدن واقعیت تلخ و منفی که ادعا میشد اصل همینه و آدم منطقی کسیه که نقص ها رو ببینه عادت کردم که بازهمه میگفتن تو زیادی داری منفی بافی میکنی .
البته هنوز آثارش در من بود . مثلاً توی جمع های خانوادگی با خانواده شوهر سابق که اختلاف فرهنگی شدید داشتیم برای خودم تصورات دلخواه رو در ذهنم میآوردم و گاهی چنان به فکر فرو میرفتم که مادر شوهرو بقیه هر چی صدام میزدن و یا منو مورد خطاب قرار میدادن نمیشنیدم که بعدها برام حرف در می آوردن که فلانی مغروره و جواب مارو نمیده و .... منو درک نمیکردن . شایدم من اونا رو.
من نیمه تاریک خودم رو کشف کردم با همین نوشتن . الان دارم بشدت روی خودم کار میکنم که اون منفی بینی رو که در جهت مخالف تخیلات زیبایم برای اینکه دختر موجه وخانمی به نظر بیایم دنبال کردم ، رو شکست بدم ودوباره بتونم تخیلم رو قوی کنم و تصاویر زیبا از زندگی حال وآینده ام رو در ضمیر ناخودآگاهم نقاشی کنم .
تازگیها فهمیده ام که چقدر اشتباه میکرده ام که اون تخیل قوی ام رو که ساعتها مرا به فکر میبرد رو سرکوب کردم تازگی ها فهمیده ام که حتی انیشتین هم گفته که تخیل مهمتر از دانشه . بزرگترین و مشهورترین آدم های تاریخ تخیل های قوی داشته ان حتی . تازگیها فهمیده ام تخیل یعنی قدرت ! یعنی دستور مستقیم به ضمیر ناخودآگاه برای اجابت بی چون وچرای خواسته ها ! ما واقعاً ملکه آرزوهامون ورویاهامون هستیم !
اندازه قدرت ذهن و تخیل و تصور آدمها هنوزم کشف نشده . وقتی فکر میکنم که دنیای مارو افکار و تصوراتمون می سازه از قدرتی که خدا در ما گذاشته غرق حیرت میشم و تازه دارم میفهمم که چرا وقتی خدا آدم رو خلق کرد به خودش گفت ؛ فتبارک الله احسن الخالقین .
یعنی به ذهن آدمی اونقدر قدرت داده که بتونه زیباترین دنیا رو برای خودش خلق کنه البته اگه کشفش کنیم و رشدش بدیم و ازش استفاده کنیم. خدا تکه ای از وجودش و قدرتش رو به ما داده . خدا در ماست . ما خوده خدائیم . ما از خداییم . خوده ما خوب و بد زندگی مونو خلق می کنیم با فکر و تصورمون ! چقدر هیجان انگیزه ...
از پنجشنبه هفته پیش که رفتم دنبالش با منه . بخاطر اینکه باباش میخواست بره کربلا با همسرش . قبلش میگفت منو حلال کن تا برم . بهش گفتم تا بچمو بهم برنگردونی حلالیتی در کار نیست . بری بمیری . در جوابم نوشت که آرزوم مردنه ، دعا کن بمیرم . اما در دل حلالش کرده ام و قلباً رهاش کردم بره پی کارش . ذهنم جای اضافی نداره که بعد دوسال هنوز به گذشته ام با اون فکرکنم. اینروزا به لحظه های واقعی زندگیم فکر میکنم . از صبح و ظهرم به طور ویژه ای لذت می برم و خدا رو و زندگی رو و خودم رو دوست دارم هرچند به مذاق بعضی ها خوش نیاید .
هفته خوب وخوشی داشتم با پسرکم و خیلی خوش گذشت . امروز روز مادر یک هدیه از پسرکم گرفتم اونم یک نقاشی زیبا ، اگه بشه آپلودش میکنم .قبلش ازم پرسید که شما چی رو تو دنیا از همه بیشتر دوس داری ؟ کرم روشن کننده دوست دارید ؟ یا کرم دور چشم ؟ ( ببین بچه ای این دوره زمونه چیا بلدن . حالا از کجا میخوای بری بخری آخه نیم وجبی ؟! ) بهش گفتم همین که روز مادر پیش من هستی برام یه هدیه است . کمی فک کرده و میگه آها پس من میخوام بهت دو تاهدیه بدم .یکی اینکه از این به بعد همش به بابام میگم منو بذاره بیام پیش شما که این هدیه اولم باشه و یه چیز دیگه هم میخرم ... خلاصه موندیم این پسرک ما قراره چی بخره مستقلاً وبه ما هدیه بده ...
پریروزا میگه که یکی از بچه های کلاسم به هرکدوممون یک دونه ده هزار تومنی هدیه عید داده . از تعجب مونده بودم چی بگم . از کجا ؟خب برای چی ؟ ظاهراًهمینجوری هوس کرده به دوستاش که کم هم نیستن یعنی 38 تا همکلاسی نفری ده هزار تومن نو وتانخورده هدیه بده اول صبح . روز بعد باباش فهمیده که بله این پسر نیم وجبی رفته از تو کشو این پولها رو ورداشته فکر کرده باباش لازم نداره . بعد معلمشون با هزار مکافات ده هزار تومنی ها رو از بچه ها جمع کرده یک سری ها خرجش کردن و بعضی ها هم هنوز م که هنوزه قراره از پسش بدن . بهش میگم ازش نپرسیدین اینا رو از کجا آوردی ؟ میگه چرا پرسیدیم ولی گفت بعداً میگم . مرده بودم از خنده که اون دوست تپل وبامزه اش چه دست ودلبازی ای داشته و طفلک باباش چه حرصی خورده ازحیف ومیل شدن اونهمه پولهاش. امان از این بچه های کلاس اولی .
دیروز رفتم برای معلمش یکی دومتر پارچه خوشکل خریدم وکادو کردم وفرستادم همراش . بعد امروزکه بردمش توی صف ، بیشتر بچه ها با جعبه های کادو ایستاده بودن که منظره جالبی بود بامعلمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم روز خوبی بود . کلی اس ام اس تبریک دریافت کردم از کسانی که فکرشو نمیکردم و کلی انرژی مثبت دریافت کردم . الانم محمد صادق اومده پیشم تو اداره و داره مشقاشو مینویسه . هوا یک کم ابریه که من عاشق این هوام .
اینم نقاشیش که تو مدرسه کشیده و معلمش امضا کرده
خواهرم این حدیث رو از حضرت پیامبر ص برام اس ام اس کرد که خیلی خوشم اومد :
لا أکرم النساء إلا کریم , وما أهانهن إلا لئیم .
روزتون مبارک