اونروز دیدم داره در حین بازی با موبایلم یه فحش زشت رو تکرار میکنه . خب وقتی میره به یه مدرسه سطح پایین با 39 نفر دانش آموز از قشر متوسط به پایین یه همچین شهری ، مشخصه که فحش هم یاد میگیره . بهش اس دادم که بچه همچین فحشی یاد گرفته از تومدرسه .میگه تو فکرت کوتاهه . اتفاقاً بهترین مدرسه میفرستمش .
میگم بذار بچه رو بفرستیم یک مدرسه معتبر غیر انتفاعی که لااقل معلمش فرصت داشته باشه به بچه برسه . میگه لازم نکرده ... آقاتون برای بچه من پول خرج کنه .... چنان لج کرده با من که فکر میکنه تا حالا من برای بچم هزینه ای ندادم و الان که همسری دارم حتماً تحت وابستگی مالی هستم ... میگه حرومش بشه شوهرت که حقوق تو میرسه بهش ! همین اعتقاد و حرفش برای نشون دادن عمق شخصیتش کافیه .... یعنی میگه شوهرت تو رو برای پولت گرفته و هم اینکه عمق حسرتش رو بخاطر از دست دادن یک منبع درآمد نشون میده ...
امروز صبح رفتم دنبال بچه . محل خونه شو عوض کرده بود . یه جای بسیار دور از شهر . درواقع الان من این ور شهرم و اون اون سر شهر ! رفته به خونه های سازمانی اون اداره ای که یک وعده نماز رو براشون میخونده از سالها قبل . رفتم دم در نگهبانی مجتمع و دیدم که بچه رو از دور گفت بیاد و من ایستادم تا بچم برسه به من . وقتی رسید بغلش کردم و همونجور تو بغلم اوردمش تا ماشین . بعد دیدم اس داده که تو که شخصیت نداشتی ونداری .چرا به فکر شخصیت بچه نیستی که با این کارات هر عوضی می فهمه که بچه طلاقه .... تو لیاقت مادری نداری ....
خب من باید چکار میکردم بچمو حق ندارم جلو مردم بغل کنم . چون نگهبان داره نگاه میکنه . بعدم اونقدر دور بود که اصلا نمی فهمید از کجا میدونست من مادر بچم ... .براش نوشتم چطور تو منو لایق مادری نمیدونی درحالیکه خدا منو لایق دونسته . تو ازخدا عالم تری ؟ لایق مادری اون زن تو نیست که یکبار وجدان وانسانیت به خرج نداد که خودش رو جای من مادر بذاره و بهت بگه که بچه رو بذار بره پیش مادرش . نوشت : زنم فرشته است خدا پدر مادرشو بیامرزه تازه بعد از یک عمر دارم میفهمم زندگی یعنی چی . تو فلان تو بیسار .تو زن نبودی .تو بی شخصیت .تو بیخانواده تو..... همان الفاظ زشت همیشگی ...
منم دیگه طاقتم تموم شده براش نوشتم تو به اندازه کافی حق الناس به گردنت هست کارخودتو خرابتر نکن برو توبه کن به درگاه خدات .میگه قالو سلاما .... وقتی کم میاره همینو مینویسه .
اعصابم خورد شده .اومدیم خونه . صبحونه خوردیم . محمد صادق داره کتاب جدایی دایناسورها رو میخونه . راجع به طلاقه . خیلی کتاب خوبیه .یکی از همین کتابهاست که تازه براش خریدم . یه جمله شو میخونه وبعد برام توضیح میده که یعنی چی ! میگه مامان انقده میترسم تو و بابا با هم روبرو بشید میترسم جنگ جهانی باز شروع بشه ... میگم الهی قربونت بشم ما که جنگمون تموم شده و حالا دیگه دعوا نداریم .
یک ماهی هست که پاره تنم رو ندیده ام . روز و شبها رو در بی قراری عجیبی می گذرونم . یک بی قراری نامحسوس . پرخاشگر شده ام و از خودم هم بدم آمده . اگر یک لحظه تنها بشینم و به کاری مشغول نباشم سریع یک بغض بد توی گلوم میشینه و دلم میخواد بزنم زیر گریه .. اما نمی دونم چرا مقاومت میکنم . گریه نکردم درحالی که عجیب هوای گریه دارم . من آدم سخت و خشنی بنظر میام . گریه من فقط توی تنهایی های خیلی زیاد هست اونم فقط بخاطر دلتنگی از بچم ... برای چیز دیگه ای گریه نمیکنم و نکرده ام . چندین بار حتی وقت حرف زدن اشکهایم تا زیر مژه هایم سرازیر شده اند اما نگذاشتم که بیشتر ازاین من رو از پا دربیارن . دلم گرفته و اگر بی خیال مقاومت بشم ، همش از خودم می پرسم چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ همان سوال همیشگی ...
الان فقط می نویسم برای اینکه واقعا کسی نیست که درد دلم رو بهش بگم و اون منو بخاطر این دلتنگی سرزنش نکنه . همین نوشتن به اشکام اجازه میده آزادانه بریزن بیرون و بغضم رها بشه . دلم گرفته . دلم عجیب گرفته .. خسته شدم از این درد .... دردی که هم درده و هم درمان . دردی که درمانی نداره جز خودش ...درد دلتنگی بچم ، درد دیدن ساعتی بچم ، درد ندیدنش ، خدایا طبیب این درد کیه ؟... معلقم وسط زمین و آسمون . نه پای رفتنمه و نه پای تاب آوردن این وضع .... هرهفته میگه این هفته میام از سفر ... آخر هفته که میشه بهش اس میدم که اومدی بیام دنبال بچه ؟ میگه نه دو روز دیگه .... سه روز دیگه .... آخر هفته بعد ... سفرمون طول کشید ...
ومن سکوت کردم ... هفته پیش براش نوشتم خدا تورونیامرزه... من رو ومادری من رو یادش رفته . قلب کوچک بچه نازنینم رو یادش رفته . اون دلش برام تنگ میشه مطمئنم اما از ترس هیچی نمیگه ... اینکه به بچم بگم که اونجا که میره اذیت کنه و گریه کنه و همش منو بخواد تا اونا مستاصل بشن درمورد نازنین مظلوم من جواب نمیده ... با پدری که به راحتی دست رو بچه بلند میکنه ... بچه به اون مظلومی و مودبی من اگر ذره ای مخالفت با اوامر باباش میکرد سیلی و کتک و تحقیر دریافت می کرد چه برسه که الان بخواد اذیت کنه مادری نداره که حامیش باشه ... چطور طاقت کتک خوردن و اذیت شدن بچمو بیارم ؟. نمی دونم آخرش چی میشه ... اینهمه امید ...به کجا میرسم ؟
روزهائیه که هیچی خوشحالم نمیکنه و از هیچی لذت نمیبرم . دوست دارم فقط بخوابم و بیدار بشم تا روزی که دیگه همه چیز عادی بشه ...یا من بمیرم ، یا اون بمیره یا بچم بزرگ شده باشه و خودش انتخاب کنه که بیاد با من زندگی کنه .میخوام رها کنم این قضیه رو ... یعنی حرص وجوش خوردن رو کنار بذارم و تن بسپرم به تقدیر ... اما یه وقتایی که اینجوری تا میکنه و بچم رو میبره و انگار نه انگار مادری داره ... دلی داره ، من زندگی برام نمیمونه . زندگی میکنم میام سرکار میرم خونه .سرمو گرم میکنم اما یک چیزی ته دلم داره ناخن به جگرم میکشه ...ساعتی نیست که یاد دردم نیافتم .همش درونیه ، کسی نمی فهمه . کسی نمی دونه چه میکشم و به خودم چی میگم و چطور مقاومت میکنم ؟
شاید فکر میکننن آسونه ! فکر میکنن چقدر راحت کنار اومده ...داره زندگیشو میکنه . این روزا مادرم اومد و رفت . هی گفت زنگ بزن بهش بچه رو بذاره بیاد . گفتم مادر رفته سفر. امروز وفردا کرد تا مادرم رفت ... روز آخری مادرم هی درد منو تازه میکرد که هی پسرکم رو ندیدم . الهی خیر نبینه و ازاین حرفا .... درد خودم کم بود ، باید مادرم رو هم دلداری بدم . میگم مادر تورو به خدایی که میپرستی بسه بذار به درد خودم بمیرم . دست از سرم بردار فکر کن محمد صادقی درکار نیست دیگه ... ناراحت شد . شاید مادرم هم فکر میکنه چون هر دقیقه ناله ونفرین نمیکنم پس چقدر خوشم و بهم خوش میگذره بدون بچم ! اما دیگه حرفی نزد . دوباره خواهرم زنگ زده ازاون سر دنیا که محمد صادق چطوره؟ میگم خبری ندارم انشالله که خوب باشه ... کسی باور نمیکنه که من مادر ، اجازه تلفنی صحبت کردن با بچمو ندارم . چقدر غیر انسانیه . مادرهایی از جنس من در اقلیتیم ... کسی درد مارو نمی فهمه ... کسی این ظلم رو نمی فهمه ..... نقض حقوق بشری که میگن یک مدلش اینجوریه ... داغونم خدا .
میخوام فکر نکنم اما نمیشه . گریه نکردم درحالیکه اگر بخوام گریه کنم یک دریا اشک دارم که بریزم و توش غرق بشم . پسرم رفته کلاس دوم ! و من بی خبرم . حتی نمی دونم براش کیف وکفش درست وحسابی خریده یانه ؟ لوازم تحریر نو داره یا نه ؟ کلاس دوم کجا رفته ؟ چه میکنه ؟ خواهرم براش جامدادی باب اسفنجی خریده گذاشتم رو میز تحریرش . براش ده دوازده تا کتاب داستان خریدم که اگه ببینه ذوق میکنه . سی دی اسکار و باب اسفنجی و لوک خوش شانس خریدم براش ، دوتا لباس خریدم براش ، کلی خوراکی براش نگه داشتم اما نیست . از اتاقش ، هم بدم میاد وهم به سمتش کشیده میشم .با خودم درگیرم .
خواهر کوچیکه هم تو این مدت اومده بود اینجا . رفته بود اتاق محمد صادق برای خودش رختخواب انداخته بود خوابید میگه اینجا بوی سادگی و بچگی و معصومیت میده . در کمدشو باز میکنم و سریع میبندم . کتاباشو و اسباب بازیهای و لباسهاشو ... اما سریع میبندم ومیرم . هم درده وهم درمان ! این چه دردیه؟
قراره فردا صبح برم دنبالش اما حس غریبی دارم . می ترسم بازم بگه هنوز سفرم ! این چه سفری بود ؟ حس میکنم بچم منو فراموش کرده . دیگه اونقدرا مهم نیستم . نقش من روز به روز تو زندگی بچم کم رنگ تر و کم رنگ میشه . یه روزی میشه که اونقدر فکر بچمو عوض میکنن که از من بدش بیاد دلش نخواد بیاد پیش من . نمیخوام اون روزا رو بینم . دلم میخواد یک نفر بیاد فقط بهم بگه یه روز همه چیز تموم میشه ، می دونم که بیشتر از توانت صبر کردی تو بچه حساس و ضعیف ! مگه تو چقدر خانومه بزرگ و قوی و صبوری بودی که ازت انتظار این صبوری میرفته باشه ؟ میدونم تو خودتم هنوز بچه ای پر از احساسات کودکانه . اما زندگی برات این لباس بزرگ وسنگین غصه رو برید و دوخت و تنت کرد ؟ میدونم خیلی داری صبوری میکنی . اما تموم میشه زود هم تموم میشه ... دلم میخواد یک نفر بهم اطمینان بده که تموم میشه این روزا ... خودم که افتادم وسط راه و دارم کم میارم .دارم غرق میشم وکسی صدامو نمیشنوه . کسی صدامو نمیشنوه؟.
این هفته که عصر بچه رو بردم تحویل بدم دم در خونه اش کنار ماشین ایستاده بود . چون دفعه دومی بود که اینجور ملاقات ناخواسته اتفاق می افتاد خواستم با متانت مثلاً مدیریت کنم لحظه بحرانی رو و باعث نگرانی الکی بچم نشم و همینطور چون قرار بود برن مسافرت و بچه رو برای دوسه هفته نمی تونم ببینمپیاده شدم که خداحافظی دوباره هم بکنم با بچه . اونم تعجب کرد اومد یک قدم جلوتر و بچه رو بغل کرد و بوسید.
از فاصله شیش هفت متری سلام کردم و بعد برای پسرکم دست تکون دادم . علیک سلامی داد و خندید . چقدر چقدر موهاش سفید بود و اصلا تو سرش مویی نمونده بود ... بعد مدتها بود که از نزدیک می دیدمش . دکمه پیراهن دوسایز بزرگتر از خودش رو هم تا خرخره محکم بسته بود ( همون پیراهنی که بارها نذاشته بودم بپوشه اما به دلیل علاقه ای که به لباسهای بلند و گشاد و خارج از سایز داشت می پوشید.) ... اونقدر متعجب شدم از قیافه بهم ریختش که منم خندم گرفته بود . منظره کله اش با موهای جوگندمی بسیار کم پشت و ریش توپی و مشکی اش و یقه کیپ بسته با یه پیراهن گشاد طوسی . پسرکم چنان متعجب شده بود که نمی دونست به باباش نگاه کنه یا به من . بعد که دید اوضاع مساعده اونم خندید و دست تکون داد . هر سه مون خندیدم . چه خنده الکی و بی دلیلی . خیره به سرتاپای من نگاه می کرد و میخندید. همه این احساسات در عرض همون چند ثانیه دست تکون دادن من گذشت ها ... گفت ؛ خوبی ؟ گفتم ممنون خداحافظ ... بلندتر گفت بفرمائید ... ( کجا بفرمائم ؟ خونه اش ؟ ....حتما زنش هم برام چایی میریخت ...) خداحافظ
بازم خنده رو لبم بود ( اما تلخ ) برگشتم سمت ماشین و اونا هم رفتن .
یک آن ، حس دلسوزی ، ترحم ، همدردی ، هجوم گذشته ،نمیدونم دقیقاً چه حسی بود و چطور توصیفش کنم .سراغم اومده بود و اینکه مردی که یک روز هویت من در اجتماع و فامیل ، در زن او بودن خلاصه می شد ، چقدر برام غریبه شده بود درعین حال که هنوز بابای بچمه و تا ابد با یک رشته محکم بهش وصلم . تا ابد باید یادم بمونه 9 سال با این مرد زندگی کردم و بهترین پسر دنیا رو از همون زندگی سخت دارم .زندگی ای که با همه سختی ها ، ساخته بودمش اما روحم کم آورده بود .
حالا که ازش جدا شدم تازه دارم میفهمم که چقدر من و اون با هم فرق داشتیم . چقدر ازدواج ما اشتباه عظیمی بود. اشتباهی که اوجش رو فقط ما دوتا فهمیدیم نه حتی پدر مادرهامون . اشتباهی که تاوانش رو بیشتر از ما دو تا ، بچمون داره تحمل می کنه. هرچند معتقدم ما دو تا هم قربانی بودیم . هردومون قربانی شدیم 9 سال عمرمونو ، اعصاب و نشاط و جسممونو تلف کردیم سر یک وصلت اشتباهی، سر جوونی و بی تجربگی خودمون و پدر ومادر کم اطلاع و سادمون ... چقدر فاصله داشتیم .
مدتی هست که روال اس ام اس زدن رو گذاشته کنار و برای هر کاری زنگ می زنه و باز طبق معمول اون سالها در کمال نخوت صبر میکنه تا من سلام ندم اون سلامی به من نمیکنه . خانواده اونا معتقد بودن که زن باید به مرد سلام بده و چنان این قضیه براشون سنت محکم و رسم دیرینه ای بود که اوایل از ورودم به خونوادشون برام واقعا حیرت انگیز بود .
اونقدر از این رسمشون متنفر بودم که اواخر دیگه منم میگفتم من سلام نمی دم ، پس مکالمه بدون سلام ما بارها اتفاق می افتاد . دیگه عادت کرده بودیم . واقعا خنده دار بود ولی اون زمانا حرص میخوردم اساسی . حتی دلم میخواست حداقل یه بار اون سلام بده. نه همیشه .
این یکی دو هفته که دوباره مجبور شدم صدای پر از تکبر و تحقیرش رو بشنوم باز می بینم سفت و سخت سر عقیده اش ایستاده و وقتی میگم الو ... اونم میگه الو ...من الو بفرمایید؟... اون الو ... الو .......... میگم؛ واقعا تا کی؟ ها؟ هنوز دست ورنداشتی ؟ آخه فکر میکنی از سلام کردن به من مردونگیت زیر سوال میره یا آبرو حیثیتت ؟ باغرور میگه ... علیک سلام ... منم بهش سلام نمی دم تا یه بارم من تحقیرش کرده باشم. بعد شما بببنید من چی کشیدم از این آدم زن ستیز .
این نمونه کوچکش بود در ابعاد بسیارکوچک و بی اهمیت . بگذریم که هنوز درد مفاصل انگشتای پام و آثار بقیه هتک حرمت هاش روی دست و بازو و زیر چشمم و سراسر جسم و روحم بهم یادآوردی میکنه 9 ده سال از بهترین سالهای جوونیمو چقدر بیهوده بر اثر یک ازدواج اشتباهی ( اونم بخاطر هول شدن مامانم که چهار تا دختر دم بخت داشت و کوچکترینشون رو قربانی کرد ) سیاه و نابود کردم .
دیشب زنگ زد که این هفته زودتر بیا دنبال بچه که من میخوام ببرمش مسافرت . منم رفتم دنبال بچه که دیدم یک نایلون بزرگ و سنگین با خودش کشون کشون میاره . از قرار، دارن اسباب کشی میکنن .طبق معمول خونه سازمانی داره الان یه جای بهتر . درجریان جمع آوری وسایلشون یک سری چیزهایی که از من هنوز توی اون خونه زندگی باقی مونده بود رو فرستاده بود
همین باعث شد که دیشب با دیدن اون وسایل کتابها و یادداشت ها و لوح تقدیرها و عکسام و فتوکپی های سند ازدواج و جعبه موبایلم و عکسای خودش (؟)، سی دی های قدیمی ،جزوه هام ، حتی پرونده تحصیلی ام از اول دبستان تا دیپلم و پرونده درمانگاه محل که وقایع بارداری منو توش نوشته بود و کلن فراموششون کرده بودم حال و هوای خوبی نداشته باشم . دلم گرفت یه جورایی از اینکه هنوز این همه آثار من اونجا مونده بوده و زنش این مدارک منو چک کرده و بعد مثل یک چیز اضافی پرت کرده بیرون حس بدی بهم دست داد .
هرچند از دیدن پرونده تحصیلی ام خوشحال شدم چون بارها با اضطراب دنبالش گشتم و بهش اس دادم که حدس میزنم اونجا جامونده باشه برام بفرست ولی با عصبانیت میگفت که نیست . دلم گرفت از اینکه زندگی چقدر چیز عجیبیه .یه زمانی من حقیقتاً تو اون زندگی بودم . آخه گاهی فکر میکنم که گذشته ام خواب و خیالی بیشتر نبوده ؟ یا من تمام این مدت از 20 سالگی تا 29 سالگی رو توی یک زمان و مکان دیگه زندگی میکردم . چقدر عجیب و غیر قابل باور ...
مستقیم از خونه بابا ، زن اون و عروس سوم خانوادش شده بودم. مادر شده بودم . پسرکم رو بزرگ میکردم . برای ارشد درس میخوندم . اجباراً میرفتم اون مکتب ... که از فرهنگ غلط تبلیغشون بیزار بودم . بی تجربه خونه داری میکردم و چه عادلانه انگار ، برای سوزوندن یا بدمزه بودن غذا فحش پدر ومادر میشنیدم و برای تکمیل تنبیه، پابرهنه ، تو حیاط داغ می نشستم ...
لذت های مادرانه ام از بزرگ شدن پسرکم رو تو دفتر یادداشت هام مینوشتم . قطره های اشکام تو تنهایی روی بعضی صفحات سالنامه هام هنوزم هست.جاهایی که خودکار روی سطح کاغذ می لغزه و خط خطی میشه وبعد توضیح زیرش که محمد صادق یک ساله سعی داره خودکار رو از دستم بگیره . جاهایی از صفحات کتابهام رو محمد صادق 2ساله خط خطی کرده و یا گل کشیده. زیرش نوشتم آثار هنری محمد صادق به تاریخ .... چقدر برام غریب بود . ترمه اون سالها ؟ یک زن ساکت ،تنها ، قانع ، ساده زیست به معنای واقعی و وابسته اما با آرزوهای بزرگ و افکار خطرناک در سر ... پر از نفرت و ترس و اجبار . پر از حسرت . زنی که باور نمیکرد عشق ، وجود واقعی داشته باشه .
محروم از احترام متقابل محروم از چشیدن طعم محبت و عشق زن وشوهری ...وچیزهایی که فکرش رو هم نمی تونستم بکنم با یک هویت وشخصیت گمشده . مطلقاً باورم شده بود که هیچم ، هیییییچ ارزشی ندارم . نه تحصیلاتم ارزشی داره و نه حتی خودم زن خونه دار و فهمیده و خانواده داری هستم و نه حتی لایق همسری مرد به این خوبی با خانواده به اون محترمی ! ( خیلی هنر می خواد که در عرض مدت کوتاهی تمام روح و شخصیت و اعتماد به نفس کسی رو بگیری و چنان نابود کنی و مغزشو شستشو بدی که بدتر از تو خودشو سرزنش کنه و نالایق بدونه . خیلی )
خشونت و سردی و فرهنگ آمرانه عاری از هرجور رفتار عاشقانه ازمردها رو در ذهنم حک کرد ...سالها بغض خشونت هاش گلوم رو فشارمی داد بغض تحقیر. سرزنش های مدام حتی برای چیزهای کوچک .... جوری حک کرد که دقیقاً هنوزم بهیچ وجه نمی تونم ذهنم رو به روی عشق واقعی باز کنم و رفتار مردها رو باور کنم. اعتمادم به خودم رو در اوج سربلندی و افتخار ازم گرفت . خیلی با خودم کلنجار رفتم.
نه میتونستم مقابله به مثل کنم نه نه اجازه داشتم حتی قطره اشکی بریزم یا نفس صدا دار بکشم (باورش سخته ) نه کسی رو داشتم که حمایتم کنه ( خانوادم 500 کیلومتر ازم دور بودن و تازه اگرم بودن یک بابای پیرو مریض و یک داداش دوازده سیزده ساله به چه دردی میخوردن؟ ) . نه خودم توان بلند شدن وایستادن داشتم . شاید دوست شدن اون دوتا با هم نعمت خدا بود در حق من که جسم و روحم رو نجات بدم و بروم .
انگار کسی زنجیرهای سنگین اون زندگی بی معنا و بی نتیجه و بی گرما و لذت رو از دست و پا و قلبم باز کرد و گفت حالا آزادی ، برو وخودتو نجات بده . حالا که درسهای خودت رو از زندگی و دنیا یادگرفتی می تونی بری و زندگی جدیدی رو شروع کنی ... اما یادمه که با زنجیرهای آزاد ایستاده بودم و مبهوت نگاه میکردم . ماهها ....شکنجه های جدید ....پاره تنم اونجا بود و می دیدم که تا ابد با زنجیری محکم تر از زنجیر من به اون و خانوادش وابسته ....
یه آدم می تونه سالها یک شکنجه و یا رنج رو تحمل میکنه اما فقط اولش سخت و زجر آوره ... بعد انگار بدنش عادت میکنه و یه جورایی بی حس میشه . دیگه دردی نداره و اوضاع عادی میشه . انگار که همه همینطورن و باید اینطور باشه و همینه که هست. من سالها به سرزنش و خشونت عادت کرده بودم . باور کرده بودم که من زنی بدردنخور و نالایق هستم . باور کرده بودم اون برتره ! بعد از داستان عادت ، مهمترین مسئله وابستگی اقتصادی بود .
گفت بیا سه ماه از هم جدا باشیم ببینیم چقدر دلمون برای هم تنگ میشه بعد دوباره برمیگردیم . منم باور کردم.خسته بودم واز پا در اومده. اعتماد کردم. یعنی راستش اصلا احتمال نمی دادم ممکنه چه فکرایی تو سرش باشه . همیشه چوب اعتمادمو به آدما میخورم . بدون هیچ قانون وقاعده خاصی برای دیدن بچم و حتی بردن وسایلام و حتی بخشیدن مهریه و هرچی ... رفتیم دادگاه و خسته خسته توافق کردیم . اونا هم نه یک کلمه راهنمایی یا نه یه سوال کوچیک چرا؟ که تلنگری به من باشه ... تنها و دور از خانواده .... فقط رفتم که یک ماه یا دو ماه تنها باشم تا بتونم ببخشمش و خودم هم از اون حالت آتیشی و عصبی دربیام .
رفتم و یک هفته بعد اون عقد کرد و یک ماه بعد عروسی گرفت و پسرم رو که هیچ قانون و قاعده ای برای دیدنش نذاشته بودم با حماقت و سادگی و بی اطلاعی و مهمتر از همه اعتماد من ، ازم دور کرد. ببخشید که بعد مدتها این حوادث یادم افتاد و نوشتم . همش بخاطر اون نایلون کثیف پر از هوای اون سالها بود.