به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

7


خیلی وقته ننوشتم : سلام اگر کسی هست ! 

 

سه ماه یا بیشتر ننوشتم . پست قبلی هم ثبت موقت بود که امروز فرستادمش . تو این مدت خیلی درگیری داشتم محل کارمو عوض کردم یعنی تو سازمان خودمون یه پله رفتم بالاتر و توی ساختمان مرکزی اومدم . اونقدر این جریان برام درگیری فکری داشت که نمی تونستم ذهنمو متمرکز کنم و بنویسم.. 


نوشتم که پسرکم از نامادریش آبجی دار شد؟ الان دو ماهشه احتمالاً . هر هفته که میاد از گریه های آبجیش برام میگه و نق نق زدنش ... میگه که ساکتش میکنه و باهاش بازی میکنه ... سعی کردم خودمو درگیرش نکنم و این قضیه رو به فرموشی بسپرم ... اینروزا یاد گرفتم که نسبت به مسائل بی تفاوت باشم ....

 

دو ماه دیگه میشه سه سال که ما از هم جدا شدیم ... گاهی فکر میکنم به این حادثه عجیب که تو زندگیم اتفاق افتاد و هیچ کس منو نفهمید .... . همیشه با خودم تکرار میکنم . قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک من تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء 



6


دلم گرفته خیلی . برام سخته هنوز بعداز گذشت دوسال و شیش ماه ..... چه زود گذشت . دیگه داره سه سال میشه ... یعنی این منم که دارم درد به این بزرگی رو تاب میارم ؟ این منم ؟ امروز صبح بهش اس دادم که بیام دنبال بچه ؟ گفت نخیر فردا صبح بیا .چقد نامرد و نفرت انگیزه . چقدر سنگدله . سنگدل بی رحم بی وجدان . حرومزاده . خستم خسسسسسسسسسسسستم . خدا می شنوی خستم . برای بچم خریدکردم اما چقدر باید صبر کنم تا بهش بدم و لبخند خوشحالیشو ببینم .. خدایا چی میشد اگر من برای دیدن کسی که متعلق به منه که از جوون منه  اینقدر خفت نمی کشیدم . بخخخخخخخخدا هنوز برام هضم نشده است . چرا از یک دیدن ساده جلوگیری میشه ؟ مگه چی میشه . مگه قراره چی بشه ؟ دلم تنگ شده برات مامانی . برای لپای نرم و لطیف و نازکت که ببوسمش و محکم تر در بغل بگیرمت . مامانی چرا نمیگذران که من ببینمت .مگر من کی ام ؟ من دشمنتم ؟ من غریبه ام ؟ چرا باید اجازه بگیرم ؟ چرا تو ازمن دوری ؟ چرا پیش یک زن دیگه ای؟ یعنی من مادر بدی بودم ؟ هنوز باورش برام سخته . چه زود داره سه سال میشه مامانی ... چه عمری رفت ...چه روزهایی رو بی مادر سپری میکنی و چه روزهایی که می گذره ومن خودمو به اون راه می زنم که خوشبختم و شاد و بچم داره بزرگ میشه ... اره داره بزرگ میشه ولی دور از من ... در حالی که من سر و مر و گنده زنده ام همین دور وبرها و می تونم بهش محبت کنم امانباید ... نمی ذارن ...گاهی از سر خشم با خودم میگم لعنت بر من اگر دوباره برم دنبالش . می تونم بچمو فراموش کنم . دیگه هرگز نمیرم دنبالش .... باز دوباره یادم می افته که اون به من نیاز داره . تازگی ها می گم من شاید بتونم بریزم تو خودم و عشقم رو سرکوب کنم به بچم به پاره وجودم ... ولی اون طفل معصوم به محبت مادرانه هفته ای یکبارم نیاز داره .... اگر ازش دریغ کنم ؟؟؟؟ چطور جوابشو بدم در آینده؟  اگه بخاطر راحت کردن خودم از شر رابطه دائمی و شکنجه آور با اون موجود انسان نمای پلید سر دیدار بچه ، دیگه نرم دنبالش  چجوری جواب دل کوچولوی پسر معصوممو بدم ؟ خدایا دارم می شکنم  و  خورد وخاکشیر می شم . دیگه بیشتر از این بسه . من قبول کردم که مادر خوبی ام . دیگه بیشتر از این منو امتحان نکن . خداااااااااااااااااااا تا کی ؟


5


بعد مدتها سلام . اینتر صفحه کلیدم از کار افتاده . مجبورم پشت سر هم بنویسم . ببخشید خیلی وقته ننوشتم هرشب قبل از خواب میام و یک پست می نویسم البته ذهناً و فردا صبح یادم میره . راستش تصمیم دارم امسال برای دکترا درس بخونم و شبها تو خونه کتابها رو دور وبر خودم پخش و پلا میکنم حالا نه اینکه بخونم ها ... ولی بهرحال برای کار دیگه انجام دادن هم عذاب وجدان میگیرم . اینه که خودمو وقف کتابها کرده ام و نه به آشپزی و خونه داری درست ودرمون میرسم ونه به درس خوندن اساسی ! ببینیم نتیجه چه شود ! اوضاع هم خوبه و خداروشکر راضیم .این دو سه هفته محمد صادق هر پنجشنبه جمعه اومده اینجا . هفته پیش رفتم کلاس نقاشی ثبت نامش کردم که بی نهایت خوشحال شد و حاضر نبود اصلا برگرده خونه بعد باهم رفتیم بازار و کلی دفترنقاشی و مدادرنگی و .... خرید کردیم . به یک آرامش نسبی رسیده ام هرچند توی اداره مشکلات کوچیکی برام ایجاد شده که درست میشه انشالله . دارم خودمو عادت می دم که مسائل رو گنده نکنم و روی داشته هام تمرکز کنم .


 محمد صادقم رو سپردم به خدا و بهش میگم اگر صلاح من و بچم و همگیمون اینه که بیاد بامن باشه با آغوش باز من بیاد و اگرنه که این التماسهای من به شر من تمام بشه ، منو آرامشی بده تا بتونم صبر کنم و دوریشو تحمل کنم . هفته پیش بچه  اومده بود میبینم زیر انگشتهای دوتا پاش اونقدر پسته پوسته وزخم شده و خون میاد ... خیلی عجیبه . براش پماد زدم و بستم کمی تسکین پیدا کرد جالبه که میگه اصلا درد نداره مامان . به باباش اس دادم میگم هرشب پاهاشو پماد بزن میگه حرف گوش نمیده ....امابازم چشم ! 


   اینقدر تعجب کردم نوشتم ممنون . گفت ؛ تو به این زودی منو فراموش کردی ، عجب بشری هستی !  کلللم جوش آورده بود به این زودی من بعد ازدوسال ونیم جداییه و به این زودی اون دو هفته بعد از طلاقمون که زنشو با بزن وبکوب آورد تو خونه زندگی من ! ؟ واقعا از پرروییش در حیرتم ! جوابشو ندادم . اون هفته وقتی رفتم دنبال بچه دیدم با بابا بزرگش که برای مهمونی از روستا اومده بودن خونشون ،  اومده دم در بابچه . منم با همسرم بودم . موندم پیاده بشم و برم باهاش احوالپرسی کنم یا بشینم تا بچه بیاد سوار بشه ؟. البته شب بود و ما هم جلوتر از درب پارک کرده بودیم .یک لحظه دستم رفت سمت دستگیره که پیاده بشم برای احوالپرسی اما بعد یادم افتاد که پسر عزیزش توی اون مراسم ختم ایام عید چطوری خودشو کج کرده و حاضر نشده روشو برگردونه با بابام احوالپرسی کنه در حالیکه کنار بابام نشسته بوده (پست مدعی فروردین 92 ) برای همین پیاده نشدم و ایستادم تا صادق اومد سوار شد و راه افتادیم .


 حس بدی داشتم هرچند بعدش یاد فحش های  وحشتناکش که با اون صدای رعب آور و مهیبش به بابام میداد و من مثل همیشه سکوت میکردم افتادم .جرمم هم این بود که به پسرش اصرار بر رفتن از خونشون کرده بودم اونم یواشکی . یاد روزی افتادم که هلم داد وسط حیاط و من افتادم روی کف سیمانی حیاط و خودش ، زنش ، دخترش ، دامادش ، دختر دامادش که جاری خودم بود ، محمد صادقم و شوهر سابق بالای سرم ایستاده بودن و دسته جمعی بهم فحش میدادن البته به جز پسرک 5 ساله ام که اومد و بلندم کرد . چه حقارتایی رو تحمل کردم تا این شدم . خدایا شکرت . ازت ممنونم.من درسهامو گرفتم .من خودم ،  خودم رو دوست دارم . 



4


سلام . امشب محمد صادقم از ظهر اومده پیش ما و همین الان در حال نوشتن مشق هایش در کنار منه . میگه ؛ نمی دونم مامان چرا من هر وقت از خودم یه سوالی می پرسم سریع جوابش به ذهنم می رسه ....( الهی قربون پسر باهوشم بشم .) میگه من میخوام ریاضی دان بشم .  

بگذریم . هفته پیش سه شنبه رفتم روستا و همون روز چنان سرما خوردم و افتادم که اصلا از خودم راضی نبودم بخاطر اینکه نتونستم اونجور که باید وشاید کمک کنم و برم سر زمین زعفرون . چون برداشت زعفران نیاز به سحر خیزی ویژه توی هوای سرد زیر صفر درجه داره .

 بالاخره با دو تا آمپول دگزا تونستم کمی جمع وجور بشم و با بی حال ترین وضعیت جسمی برم یه روز برای چیدن زرشک کمک کنم . که البته باهمون بیحالی بسیار خوش گذشت . همسرم هم که با وجودی که براش اینجور کارها جدید بود کلی کمک کرد و بار بزرگی از رو دوش مادر پدرم برداشت  . هوا سرد بود و باوجودی که خورشید تمام قد تو آسمون می درخشید من از سرما به خودم می لرزیدم . من توی طبیعت زنده میشم و جون میگیرم برای همین خوشحال بودم .

 محمد صادق رو نذاشت با من بیاد برای این که دو روز از مدرسش عقب می موند منم اصرار نکردم هرچند بدون محمد صادق رفتن به خونه بابا رو یک جور خالی بودن و نقص و کم وکاستی می دونم و کلا یک غم  زیر پوستی هست در من وقتی بدون بچه میرم اونجا . بخصوص حرفهای مادرم هرچند از سر دلسوزیه ولی در درون از شنیدنش می شکنم .


 مادرم طبق معمول  هنوز نفرینش میکنه که خدا لعنتش کنه که دخترم رو بدبخت کرد ... که  از ته دل ناراحت میشدم و بهش میگفتم نگو مادر اون منو با جدایی خوشبخت کرد . اگر هنوز تو اون زندگی بودم نمی فهمیدم معنی خوشبختی و معنی احترام و حرمت زن وشوهری رو  اگر هنوز با اون بودم الان روز خوش نداشتم که بیام برای شما کمک حال باشم وظیفم بود که برم و دست و پای پدر مادر اونو ببوسم و بی حرمتی هاشونو تحمل کنم و روزی 15 تا قرص اعصاب بخورم ..... ساکت میشه و منم نمی فهمم تو سرش چی میگذره ... 

اون چند روز کوچه های روستا رو داشتن سنگفرش میکردن برای همین نمیشد ماشین رو ببریم تا دم خونه بابام . ومجبور بودیم از سر جاده پیاده بریم و تو کوچه پس کوچه های ده  با مردم روبرو بشیم و اونا با تعجب و ناباوری شوهر من رو ببینن که آوازه دکتر بودنش پیچیده تو روستا ...  باورشون نمیشد که به این سرعت بتونن موفق به دیدن این سوژه دست نایافتنی بشن .


 بهرحال منم خوشحال شدم  که تونستن ببینن و باور کنن که  من واقعا ازدواج کردم.  بهرحال برای مادرم توی محیط روستا این چیزها آبرو حساب میشه و من کمی آروم گرفتم از اینکه  با چند بار دیدن من و شوهرم توی روستا , حرف و حدیث مردم و تمسخر و متلک هاشون برای اینکه مطلقه ای سرگردان در شهر غریب هستم  تموم شد و مادر پدرم مثل همیشه سرشونو بالا بگیرن و تبلیغات منفی فامیل های همسر سابق توی روستا مبنی بر اینکه طلاقش دادیم تا موهاش رنگ دندوناش بشه  به سنگ خورد . اشتباه نشه ازدواج به هر قیمتی بهیچ وجه !خدا میدونه که هزاران بار از هزار صافی و فیلتر ردش کردم تا خودم رو راضی کنم که مردی رو در کنارم ببینم و خداروشاکرم که  یکی از بنده های خوبش رو سر راه من قرار داد که خودش طعم درد رو چشیده و صبر رو در کوره ایمان به قامتش پوشونده) 


ببخشید این پست رو با عجله نوشتم با این حالت گزارشی . گفتم از سفر برگشتم و هنوز اعلام حضور نکردم  درست نیست . از لطف و تبریک های دوستای خوش قلبم بی نهایت ممنونم و از صمیم دل برای همتون سعادت و آرامش آرزو میکنم . 


3


امروز صبح برام اس ام اس بدون سلامی فرستاد که ؛ بیا دنبال بچه تا ببینم بچه چطور خواهد بود آنجا .... ( اینم از انشای خشک و رسمی اش ! ) 

شوکه شدم . یعنی میخواد بذاره که بچه بیاد با من زندگی کنه ؟! نزدیک بود از هیجان جیغ بزنم . براش نوشتم ؛ یعنی چی ؟ یعنی منظورت اینه که بچه برای همیشه پیش من باشه ؟ مسئولیتش با من ؟ ( داشتم تو ذهنم جملات پست جدید رو راجع به اومدن همیشگی بچه در عین ناباوری ردیف میکردم و تو ابرا در حال پرواز بودم . )


جواب نداد ... دوساعت بعد نوشت ؛ فردا بیا دنبالش یک هفته پیشت باشه . همین ! 

مدتی هم هست که همش بچه رو می فرسته اینجا ! متعجبم ! چه اتفاقی افتاده ؟ شاید زنش بچه تو راهی داره ؟ شایدم بخاطر اصرار های بیش از حد بچه برای اومدن خونه من !  همینش برام کافیه . همین که می دونه بچه اینجا رو دوست داره و ظاهراً فکرش در گیره اینه که بذاره یا نه ؟ فک کنم هنوز غرورش اجازه نمیده . اما مطمئنم به همین زودیاست . من مططططمئنم زود زود این اتفاق می افته . اصلا نشد نداره .


محمد صادقم به همسرم میگه بابایی ! اونم بسیار لوسش میکنه و تحویلش میگیره .جوری که وقتی بابایی نباشه میگه بدون بابایی که اصلا هیچی مزه نمیده ! بابایی کجاست ؟ بابایی کی میاد ؟ خداروشکر همسرم بسیار باحوصله و صبور و مهربانه نسبت به پسرم . البته مهم ترین و مهم ترین  نکته مورد توجه برام همین بود که حس پدرانه نسبت به بچم داشته باشه و الحمد لله می بینم که توجهش به بچم خیلی بیشتر از توجه و صبر و حوصله منه . 


راستی در مورد همسرم که براتون جالب شد مدت زیادی هست که می شناسمش و هدفم شناخت بیشتر بود و اینجوری نبود که یهویی پیش بیاد . می دونید که من زیاد جزئیات زندگی رو نمی نویسم چون قبلا از جزئیات نویسی زندگیم ضربه خوردم . اما اگر دوستی توی خصوصی سوالی داشت و دلش خواست بپرسه حتما جواب میدم .

دیروز و پریروز که عید غدیر بود برای اولین بار من میزبان عیددیدنی همکاران همسرم بودم چون منم رسماً جزو خانواده سادات شده ام .( بخاطر همسرم !)