به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

بعد از 15 روز

لالالالا عزیز ترمه پوشم کجا بردی کلید عقل و هوشم؟ 
لالالالا که لالات بی بلا باد . خودت ملا، قلمدونت طلا باد

گل سرخ منی زنده بمونی ز عشقت کرده ام من باغبونی
تو که تا غنچه ای بویی نداری همین که گل شدی از دیگرونی

لالالالا گل قالی بابات رفته که جاش خالی
لالالالا گل زیره بابات رفته زنی گیره
 
لالاییت کرده ام با دست خسته که دست مادر پیرت بگیری
لالاییت کرده ام خوابت نمیاد بزرگت کرده ام یادت نمیاد
 
لالالالا که لالات کرده ام من . نگا بر قد و بالات کرده ام من
لالالالا که لالات بی بلا باد نگهدار شب و روزت خدا باد

 


 باید بنویسم. اگه ننویسم باید تو کوچه وخیابون اشکامو مردم ببینن . لطفاً زنجموره هام ناراحتتون میکننه نخونینش


***


دیگه پیمونه تحملم لبریزه .. چند شبانه روزه که هر چی سعی میکنم فراموش کنم بچمو نمیشه ... نمیشه ... هی دنبال بهونه ام برای خوشحال کردنم .... نمیشه ... هیچی منو خوشحال نمیکنه .... فکر میکردم میتونم بچمو فراموش کنم .اما بخدا نمیشه ... شاید بعضی ها بگن من سنگدل وبی احساس هستم ولی بچه فرق میکنه ... نمیشه .نمیتونم ... نمیتونم ... یه جا آروم قرارندارم ... باید بنویسم تا پسرکم که بزرگ شد بدونه من فراموشش نکرده بودم  .شب وروزم تیره وتار بود .قلبم تیکه تیکه بود .ریش ریش بود . خوش نبودم . از انجام هیچ کاری .از رفتن ب هیچ جایی .از خوردن هیچ چیزی . از هیچی خوشحال نمیشم ...

 این درد لعنتی ته قلبم داره سوهان میکشه به همه وجودم .خدا اگه این عقوبت گناهامه که داری تو همین دنیا ازم میگیری اشکال نداره .ولی امتحان نکن دیگه بسه ... دیگه توان ندارم ... دیگه نمیتونم روح نابود شده مو دنبال جسم خستم بکشونم .... دیگه میخوام یه جا بیافتم و بمیرم ... چشمامو ببندم تا دیگه نبینم .نشنوم ... قلب نداشته باشم ... این همه اشک نداشته باشم ...کاش بمیرم .خدا به خدایی ات ... منم بندتم ...یادت رفته ؟ منم بندتم هرچند روسیاه .  ولی تو که اینقدر بی رحم نبودی .خدایا شکرت

***

بعد یک ماه ندیدن بچم به خاطر اینکه جواب اس ام اس و تماس  نمیده .یا در جواب اس ام اسهام که کی بیام دنبال بچه .. میگه جوابتو نمیدم تا بفهمی جواب ندادن چه مزه ای داره...و ازاین حرفا... امروز اس داده که چیه دیگه یاد بچت نمیکنی ؟ آتیش گرفتم از این حرفش. خدا خدا خدا ...سراغ میگیرم جواب نمیده .میگه بهت گفتم عروسی نکن تا بچه کلاً مال تو باشه .... تحویل که نمیگیرم و این دل لامصبمو نگه میدارم که یاد بچه نکنه ... خودمو به آب وآتیش میزنم تا یاد بچه نیافتم ... بعد این حرفاشو کجای دلم جا بدم .؟

میگه میبینی چه زود بچتو فراموش میکنی ...؟ چطور من بچمو بدم دست تو که فقط اسمت مادره ..... خدا خدا تاکی این حرفارو تحمل کنم .... چه زود حرف خودشو فراموش کرد که میگفت تو بهترین مادری برای بچت ؟؟خدا مگه تو نییستی ؟ خدا مگر نمیبینی ؟ یعنی گناه من اینقدر بزرگ بود ؟ میگم : مگر عروسی کردن من چه ضرری به بچه میرسونه ؟ میگه هیچی فقط من دوست ندارم بچم جلوی شوهرت طفیلی باشه. میگم چطور مرد غریبه که شوهر من باشه برا بچه بده ..ولی زن غریبه تو برا بچه میشه مامان ؟ میگه اون فرق میکنه ...من مردم . قوی ام ... زنم جرات نداره رو حرفم حرف بزنه .کلفتی من وبچمو میکنه ... اما تو زنی ... زیر دست شوهرتی ...

حالا خودش اخلاق منو میشناسه که زیر دست کسی نیستم ...اونم بخصوص زیر دست شوهری که در آینده خواهم داشت و انتخابش طبیعتاً با شناخت کامل و چشم باز خواهد بود ... که مهمترین مسئله من بچمه ...

اما با غرور و خودکامه گی تمام نشسته و شرطش را اندکی تغییر نمیده ... از هیچی هم نمیترسه ... ای خدا اگر وجود داری یک کاری بکن... به وجودت شک کرده ام .



امروز صبح اس ام اس داده که بیا بخاطر رضای خدا ترک بچه کن تا روحیش کمتر آسیب ببینه ! خدایا کمکم کن تا بتونم کارها و حرفای این پست فطرت انسان نما رو طاقت بیارم ... چی میگه این خدایا.. کسی درد منو میفهمه ؟ خدا نکن اینکارو بامن ... صبر ندارم .


صبح شنبه میرم دادگاه برای تشکیل پرونده مجدد برای اینکه نمیتونم تاخرداد صبر کنم تا دادگاه .باید برم درخواست صدور دستورموقت بدم ... باید برم .این مرد از همین تنها به کارزار رفتن من .از همین بدم اومدن از دادگاه رفتن ٬شیر شده و برای خودش میتازه .خدا می لرزم و میترسم ... از ترس بیشتر ندیدن بچه .از اعصاب ضعیف خودم برای تحمل بیشتر ... خدایا مث اینکه این قصه تمومی نداره . اون داره  اونجا به من پوزخند میزنه. 

 چی بگم .مطمئنم اگه بگم خب باشه بچه رو فراموش میکنم تا روحیش آسیب نبینه ... دقیقا یکماه شایدم کمتر باز شروع میکنه که عجب مادری ؟  اسم تورو هم گذاشتن مادر ؟ یعنی گوشیمو خاموش کنم واصلاْ جوابشو ندم ؟ یا برم دادگاه ؟ دادگاه رفتن درگیری وحشتناک اعصابم و شدیداْ داغون شدنم رو در پی داره ... و گوشی رو خاموش کردن و صبور بودن و بچه رو فراموش کردن  هم منو به حال مرگ میندازه ... خدایا چکار کنم ؟ چکار کنم ...خدا پس مرگ کو ؟ مرگ کو؟ خدا بذار بمیرم لااقل بگن خب مادرش مرد بی مادر شد ...نه اینجوری ... خدا خدا خدا اگه هستی جواب بده .اگه هستی جواب بده ..




دفعه آخری که دیدمش :

- مامان از منظومه شمسی بزرگتر چیه ؟ ...

-   خب ٬کهکشان راه شیری ... چرا مامانی ؟ 

- می خواستم بگم اندازه کهکشان راه شیری دوستت دارم

-   نیم وجبی مامان



جواب پیام و تماس منو نمی ده . یعنی با من راه بیا تا بچتو ببینی ... اما من قوی هستم .از اداره آمدم خونه و میخوام زندگی مو بکنم .اصلنم دلم برای بچه تنگ نمیشه ... عیدی هاشو که از بابا بزرگ و خاله ها  گرفتم میذارم تو کیفم . دوتا کتابی که روز آخر رفتنش ازم قول گرفته بود براش بخونم رو دوباره میذارم توی قفسه کتابا. هروقت بیاد براش میخونم .بالاخره که میاد بچم . من بدنیاش آوردم . بقول اون شاعر : هیچوقت آدم نمی تونه بگه " مادر سابق من "


***


شاید بد نباشد که تصمیم بگیرم تا آخر عمر ازدواج نکنم و حضانت بچمو بگیرم ...چرا بخاطر مردی که بعدها شاید مرا بخواهد بچه ای که حتماْ مرا میخواهد از دست بدهم ؟