به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


دیروز توی اون طوفان گرد وخاک رفته بودم دنبال بچه ام ... خودش خونه نبود .دستور صادر کرد که زنم بچه رو میاره... بهش گفتم بگو زنت دم در بایسته و من سرکوچه بعد بچه را بفرسته پیش من ... و این شد که من ایستادم سرکوچه ...خیلی دور بود ... با لباسهای خاک گرفته ام نیم ساعت به در چشم دوختم تا خانوم بچه ام را حاضر کنه وبیاد دم در .... بغض داشتم.. بچه ام داشت می اومد اون زنه هم ایستاده بود.... پسرکم توی اون طوفان شدید هی بر می گشت پشت سرش رو نگاه میکرد . انگار منو نمیدید . براش دست تکون دادم که اشکام جاری شد... بعد با گرد وخاک رو صورتم گل میشد و روی چادر سیاهم میریخت ... صدام بلند شده بود که بچم با قدمهای آروم آروم درحالیکه کیف مدرسه اش رو  می کشید به من رسید ...بغلش کردم نمیدونم چند دقیقه ...اما دلم میخواست این بغل کردن به اندازه تاریخ طول بکشه وتموم نشه . اون زن هم که ادعای مادریش میشه.. هنوز ایستاده بود و نگاه میکرد نمی دونستم چی بگم ... من مادرم یا اون ؟ کدوممون بیشتر دلمون میخواد مادر این فرشته باشه ؟


گفتم مامان رو فراموش کردی؟ من دلم برات تنگ میشه . گفت :آره ... بعد گفت :کدوم مامان ؟ بی طاقت گفتم من مامانتم ... اون زن باباته . بچم خجالت کشید و یواش گفت منم دلم برات تنگ شده بود ...دیگه طاقت نداشتم ..حوصله صبوری و  متانت نداشتم ... توی کوچه بلند بلند اشک ریختم و زار زدم طفلکم کنارم می اومد وسرش پایین بود. تا خونه اشک ریختم ...دلم نمیخواست چشمم به بچم بیافته که توی اون معصومیت سرش رو گذاشته جلوی داشبورد و خودش رو به خواب زده ...  بخاطر اینکه فکر میکرد منو ناراحت کرده ... بچمو میشناسم ... ناراحت از اینکه جلوش گریه کردم .خودمو سرزنش میکردم... هر وقت که مدت طولانی میشه که اون نامسلمون نمیذاره بچمو ببینم اینجوری میشه ...

اومدم خونه بغلش کردم و سیر بوسیدمش .سرحال شد... نخوابید .نهار خورد و رفتیم بیرون ... یه جوجه یک روزه صورتی براش خریدم ... اونقدر خوشحال بود و ذوق داشت که خدا میدونه ... گفت مامان چشماتو ببند . بعددستمو محکم گرفت و بوسید . جوجه شو بغل میکرد و با صدای نازک کوچولوش میگفت : عزیییزم ... جاااااااانم .جوجشو ساکت میکرد تو بغلش ... هی مدام جلوی بخاری میذاشتش تا گرم بشه ... میذاشتش تو یغلش .از شامش بهش داد بخوره ... باهاش بازی کرد ... اونقدر با روحیه و شاد بودکه من لبریز از لذت و شادی ...و همزمان دچار یک غم و اندوه بی حد از معصومیت بچه فرشته ام شدم ...

حال عجیبی بود .نمیدونم  من ظرفیت و جنبه این رنج و غمها رو داشتم که خدا بهم داد یا نداشتم که اینجور دارم زجر میکشم ؟ کدومش؟  

صبح زودتر از من بیدار شد و گفت :بعد از مهد کودک کی میاد دنبالم ؟ گفتم بابات ... گفت : پس جوجه ام چی میشه ؟ گفتم ... دوست داری برات بیارمش خونه بابات تا باهاش بازی کنی .گفت نه .مواظبش باش تا من برگردم... جوجه رو گذاشتیم توجعبه و بردمش مهد ... از بعدالظهر که برگشتم خونه ... جوجهه خونه رو گذاشته رو سرش .بغلش میکنم .گرمش میکنم .. آروم نمیشه دلم شدیداً گرفته ازاینکه الان پسرکم اونجا در اوج بی توجهی وبی محبتی زن بابا دلتنگ جوجه اش و من اینجا تنها...

باید جوجه اش رو براش ببرم .




هروقت چشمم به مسواک کوچولوی زرد ونارنجی خرگوشکیش توی جامسواکی می افته ٬..........قلبم ناخودآگاه مییگیره و دنیا جلو چشمم تیره و تار میشه  ... دلم نمیاد از اونجا برش دارم .. تا دوباره کی بیاد توی بغلم ؟




صبح بهش اس ام اس زدم که بیام دنبال بچه ؟ جواب داد:تو شهر نیستم .فعلن نخیر . (و چند تا تهدید قلدرانه و ریشخندانه دیگه  از جمله : باز شاخ نشو برام .... کاری نکن از همین سر دلسوزی هم نذارم بچمو ببینی و....)


بیشتر وقتها از اینکه بیام واینجا درمعرض دید همه دیگران  آه وناله کنم و زنجموره سر بدم از خودم خجالت می کشم ...به خودم میگم تو چقد حقیری ... درحالی که اصلش باید بزرگ باشی . دردهات رو تو دلت بریزی ... فقط خوشحالیت رو بروز بدی ... مث همه آدمای دل گنده ... حالا هرچند که دل کوچیک و زودرنجی دارم ولی همون دلمم میخواد که بزرگ باشه مث اقیانوس ... برای همین گاهی که میام نوشته هامو میخونم از زور خجالت زود میبندمش ... ولی برای اینکه یادگاری ازاین حال وروزهای تلخم بماند برای آینده ام ... پاکش نمیکنم . شاید ده سال دیگه اگه زنده موندم دلم خواست با خوندن این نوشته ها حس وحالم رو مرور کنم ... یا اتفاقات دیگه رو یادم نره ...خلاصه اینکه من نمیخوام انسان حقیری باشم با این دردهای بی اهمیتم .. توی دنیا درد و غصه های خیلی خیلی بزرگ تری هست ... من عاقل شده ام امشب و حالم خوبه .


 دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم


چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند



ای زمین ... ای زمان ... ای دنیا ... ای روزگار تو شاهد باش که دوهفته قبل از تعطیلات که خواستم برم ده .به اون نامرد  گفتم بچه رو بده باخودم ببرم تا خواهر برادرام و مادر پدرم ببینندش .. گفت ما خودمون داریم میریم مسافرت...(بعد می بینمش که  توی شهره با پسرکم٬ واصلاْ مسافرتی درکار نیست اما زبان به دهن گرفتم که اگر بگم تو رو دیدم فلان جا ٬ میگه تو برا ی من جاسوس گذاشتی. ) .... ای روزگار تو شاهد باش که پریروز براش اس ام اس دادم که  بابا مامانم  ۵۰۰ کیلومتر رو کوبیدن اومدن خونه من . بچه را بذار چندساعت بیاد پیش من تا اینها هم بعد یکسال نوه شان را ببینند ... با قلدری گفت : نخیر  داداش منهم اومده دیدنم ... بچه رو نمیتونم بفرستم پیشت ...به پدر مادرت بگو فراموش کنن همچین نوه ای داشتند ...و درجواب اصرار من : برای خودت چونه بزن بدبخت ..نه برای پدر مادرت



نوشتم تا بیادم بماند... پسرکم


دلم گرفته است ... خدایامن از تو دولت نمی خواهم ...متاع دنیا و شوکت نمی خواهم فقطط زلطف بیکرانت ... به من عطا کن آرامش خاطر ...ای خالق قادر .....کاش امشب مرگ من می رسید هزار درد بی درمان دارم که کسی نمیدونه . فهمیدم واقعاً یک زن مطلقه بصورت پیش فرض خائن و شیطان صفت و اهریمن است .... بله هستتتتتتتتتتتت چون مادرم امشب با نیش زبانش این را به من گفت .... وقتی مادرآدم این حرفو به آدم بزنه ... ازغریبه ها چه گله ای هست ... وقتی مادر بجای امید دادن وبجای اینکه حال تورو درک کنه فکر میکند من دیگر دارم میمرم از بی شوهری ... چرا فکر میکند دارم از ذوق میمیرم که یکنفر بیاید خواستگاری من ... نمیدانم به کدام سازش برقصم ؟؟...اینکه فک و فامیل پشت سرم چی میگن که زنیکه بیوه توشهر غریب چه غلطی میکنه ؟؟؟ یا اینکه تا اخر عمر بخاطر بچه ای که دیگر اختیارش دست من نیست ازدواج نکنم تا مادرم توی ده سربلند باشد و پز بدهد که بله دخترم اصلاً به هیچ مردی نیازمند نیست و قراره تا اخر عمر به خاطر بچه اش  عروس نشه... اینه دختری که من تربیت کردم ....هه هه دلمان خوش است مادر داریم ...و یا اینکه بعد از شونصد سال از مطلقه بودن یک خواستگار بیاید و من بمیرم وحاضر نباشم از خجالت به انها بگویم ...چون میدانم این حرف کوچیکشان هست که چقدر عجله داری . میدانم سرافکنده میشوند که من دوباره عروس بشوم .عروس شدن من یک چیز مشمئز کننده است .. باید برم بمیرم ... آنها درک نمیکنند ...نمی فهمند من خودم به اندازه کافی دارم از رنج وغصه میمیرم که بعد از ده سال خانه و زندگی داشتن الان باید خواستگارای اینطوری داشته باشم و مثلا زنگ بزنم بگویم من .... من مادر بچه ...منی که یک عمر زنی ازدواج کرده بوده ام ... میخوام دوباره عروس بشم ... نمیدونن من چقدرتحت فشارم ... دیگر تحمل زخم زبان را ندارم ... تحمل حرف شنیدن ندارم ... چطور اون مرد نامرد بعد ده روز طاقت نیاورد زن جدیدش رو آورد تو خونه زندگی که هنوز بوی من توش می اومد... اما من بعد اینهمه ماه .... باید از مادر خودم هم حرف بشنوم برای فکر کردن به یک زندگی دیگر ... چنان بچه ای را که دیگر از من گرفته اند به رخم میکشد که انگار من اصلا بفکر بچه ام نیستم ومی خواهم بروم با یک جلاد بچه کش ازدواج کنم .. ای کاش بچه ام بامن بود ... آنوقت میفهمیدن من مادر هستم یانه ..مرا متهم میکنند به اینکه من باید برای آن بچه حتی فکر ازدواج را از سربیرون کنم ... اونهم بچه ای که حتی برای دیدنش اختیاری ندارم ... خب باشه قبول  اگر حرف وحدیث همین شماها بگذارد من هرگزازدواج نمیکنم... اونقدر که الان خوشحالم از استقلالم هیچوقت نبوده ام ... اونقدر که با تنهایی خودم خوشم.. تنها غمم همینه که کسی تنها زندگی کردن من رو بر نمی تابه ...اما هر از چند گاهی که نیش وکنایه های دوست وآشنا بگوشم میرسد .. طعم تلخ بدگویی وتهمت هاشان میرود زیر زبانم ... محکوم بودن همیشگی ... اما کسی اون رو محکوم نمیکنه ...تف به این مردم ... تف به اجتماع ... که همه چیز رو در شکم و زیر شکم می بینه ...اون مرد با وجود زن دائمی که رفت گرفتش با صمیمی ترین دوست سابقم میگردد و خوش و خندان ..هیچکس بهش تهمت بد نمیزنه ..هیچکس نمیگه ش.. پرسته... نمیگه بی آبروئه ... امامن ... اینهمه بی عدالتی چرااا.... چرا از دوست می نالم ؟؟چقدر زخم بخورم ... دیگه بسه ...زخم از زبان عزیزترینها ... بخدا قسم زخم خیانت اون محرم ترین دوستم خوب نشده هنوز...ولم کنید ..بذارید بمیرم به حال خودم ...بخدا تحملش سخته بفهمی عزیزترین دوستت که برای غصه هاش اشک ریختی تو بغل شوهرسابقته و سخته بفهمی رابطه تازه ای نبوده .... سخته بفهمی مادرت هم مثل همه مردم مثل همه دیگران درمورد دخترش که دست بر قضا مطلقه شده فکر میکنه ... خداااااادیگر نمیخواهم زنده بمانم