یادش بخیر باغ بزرگی داشتیم به اسم باغ بیکو .وجه تسمیه اش رو نمیدونم عجیبه ... یک باغ سه طبقه که دردامنه کوههای روستا بود و به زحمت و همت پدر بزرگ و پدرم آباد شده بود .
زیباترین خاطرات عمرم رو زیر سایه درختان آن باغ سپری کردم .دیوارهای بلندی که دور تا دورش کشیده بود و راه رفت آمد بین طبقات باغ کنده چوب عریض و طویلی از سالیان دراز بود که تکیه داده به دیوارگوشه باغ، محل رفت و آمد همگی بود.
از درب چوبی وقشنگ باغ که وارد میشیدیم ، اول پا به درون یک راهروی کوچک شیب دار می گذاشتیم که به سمت پایین میرفت ... تاکهای انگور یاقوتی سرپوشیده اش کرده و روی سردر و دیوارهای باغ رو کاملاً پوشونده بود.
اونجا ، توی طبقه اول چند تا درخت سنجد و شاه توت و اطرافش چندین تا چمن گل محمدی بود و درختچه های انجیر . من بچه همان باغ بودم . باورش و یادآوریش برام سراسر شعف و شوق است
از طبقه اول جوی آب روانی که سرچشمه ازکاریز داشت عبور میکرد خروشان و عمیق! همیشه ایام گل دهی روی آب پر بود از گلبرگ های گل صدبرگ .
چه کیفی میداد نشستن روی علف های کنارجو و پا در آب گذاشتن و اینکه همونطور نشسته دستمون میرسید به سرشاخه ها ی زرد آلوی طبقه دوم باغ . چه حیف که قدر نمی دونستم .
چه درختهایی داشت باغمون که قدرنمیدونستیم .همیشه از جمع آوری زیاد توت وسنجد و زردآلو خسته بودیم . از چیدن نعناهای کاشته زیر درختها . از پوست کندن هلوها و خشک کردنشون تو آفتاب فراری بودیم .خب کار بود و ماهم بچه بودیم .
حیف که گذشت ...! طبقه دومش که وسیع ترین طبقه باغ بود با یک راهروی بدون پله شیب دار و پر از علف به بالا وصل بود ولی خب رفتن از روی کنده درخت قدیمی باحال تر بود اونجا پربود از درختهای توت و شاه توت و زردآلو و آلو سیاه و گوجه سبز و انجیر و زرشک در حاشیه دیوار های باغ ... چه صحنه ای بود
یکی از کرتهای زیر درختها رو نعنا بود که عطرش تا کوچه باغهای دیگه هم می رسید . بقیه کرتها رو جو میکاشتیم بعنوان علف برای گوسفندان .چون جو زیر سایه بود و سبز میماند تا علوفه تازه ای باشد برای بزغاله ها و بره های کوچک ...
تنه یکی از درختای زردآلو جوری از لبه دیوار طبقه دوم آویزون بود که کلا سایه انداخته بود به روی درختان انار طبقه آخر و همیشه زردآلوهاشو از طبقه آخری جمع میکردیم یکی ازخواهرام میرفت روی شاخه های زرد آلو و دقیقا وسط زمین و هوا معلق میشد و هیچ نمیترسید . کلی زردآلو میچید و توی دامنش می آورد پایین .
طبقه سوم پربود از درختای انار و زرشک که اطراف باغ بودن و درختای گردو وسطش که همگی پرسایه وقدیمی و بزرگ بودند . فصل برداشت همشان یک وقتی بود و چه محشری میشد . فصل زرشک چینی . انار چینی . انجیر چینی . فصل توت و زرد آلو باهم میرسید . فصل هلو و انار باهم .
پاتوق همیشگی ما باغ بود . البته باغهای دیگه ای هم جاهای دیگه روستا داشتیم ولی هیچکدام به زیبائی اون باغ نبودن . باغی بود مستور که چشم هیچ بیگانه ای داخلش رو نمیدید و امان از آن سالی که دیوا رهای باغ فرو ریخت و دیگر ما دخترها نبودیم و بابا هم توان بازسازی اش رو نداشت .
مزیت اون باغ وجود جوی قنات بود که ازش رد میشد . و اینکه چقدر عموها حسودیشان میشد که بابای من یک باغ خوب دارد ...بارها قصد تصرفش رو داشتند به بهانه های واهی ...
خشکسالی که رسید وقنات روستا که خشک شد ، زمانی که دیوار های باغ از بارون های زیاد و گذشت زمان فرو ریخت ، دوره شکوه و عظمت باغ هم به سر رسید . حالا باغ بیکو دیوار ندارد جوی آبش علف ندارد ... سیمانی شده است . درختهای توت خشک شده اند و شاخه هایشان در تنور نانوایی سوخته است .
اثری از انارها و انجیرها و شاه توت ها نیست . تنها درختان زمخت زرشک باقی اند که جان سختند و خاک خالی و بایر باغ و تنه خشک وتکیده درختان قدیمی ....حتی سروها ... که آنقدر مقاومند ...خشکیده اند ...
حالا که درتاریک وسایه اتاقم توی یک اداره سرد وسنگین نشسته ام و با افکار مغشوش وآزار دهنده ام کلنجار میروم ٬مثل همیشه دوباره بیاد اون صبحهای دل انگیز روستایی ام افتادم .اشکهایم جاریست .
بیاد اون آفتابهای گرم بهاری که صبحها میافتاد روی پله در ورودی خونه گنبدی ما ... بیاد هیاهوی مرغ وخروسها . بیاد هیاهوی بره و بزغاله های تازه بدنیا آمده که دم عیدی ترگل ورگل و سالم وشنگول دور حیاط میدویدند و مادر از علفهای بهاری سبز وتازه چیده شده براشون میریخت . آن سالها بره وبزغاله ها اسمی داشتند و هرکدام متعلق به یک نفرمان بودند . مثل اعضای یک خانواده ...یادش بخیر
قربان صدقه رفتنهای مادر برای بره های خوشکلمان شنیدنی بود .مادر یادت هست روزهائیکه می نشستیم وسط حیاط و همه مرغ وخروسها رو آزاد میکردیم و دونه میریختیم وبعد باهم حرف میزدیم .خواهرها هرکدوم روی یک پله می نشستم واز آرزوها میگفتیم . آرزوهای قشنگی که حالا همه کهنه شده اند و سالها از دستیبابی بهشان گذشته است
یادت هست روزهائی که کل کف حیاط رو پارچه پهن میکردیم و درختهای عناب وسط حیاط را میتکاندیم .از بالای پشت بام با ترکه نازکی به عنابهای ترد و رسیده می زدیم تا بریزند. منم که جزو کوچکترها بودم و اون زیر درخت مسول جمع کردن . مدام زیرباران عناب کله ام سوراخ سوراخ بود .چه کیفی میداد هیاهو وشوخی وخنده ما که یک بعدالظهردلنشین را می ساختن . درخت های عناب عزیزی که خشکیده اند حالا و عنابی که سالهاست نخورده ام .
یادت هست وقتهایی که توی آفتاب وسایه قشنگ و دل انگیز صبح چهارپایه مشک زنی رو میآوردی وسط حیاط و من پای ثابت مشک زدن بودم . اونقدر مشک را باید تکان میدادم که کره اش گرفته بشه و اونوقت توبارضایت کره ها را جمع میکردی و باریکلائی میگفتی ومن درد بازوهایم رو از یاد میبردم ...
روزهائیکه دم غروب با خواهرا میرفتیم برای چیدن سبزی و خیار و گوجه سر زمینی که خاک نمناک و تازه اش بوی همه خوبیهای و لذتهای دنیا را میداد .بوی خاک . خیارهای و سبز و ترد و گوجه های معطر و خوشمزه زمین دامنمون رو پرمیکرد و بعد زنبیل سنگینی میشد برای برگشتن .
زمین های ما کنار جوی آب قنات بود و چه لذتبخش بود نشستن بر لب جوی آب روانی که از لابلای علفهای انبوه رد میشد. گاهی پاهامونو میذاشتیم توی آب زلال جو و همزمان گوجه وخیار تازه و خوشبو و خوشمزه رو میشستیم و میخوردیم . آه که چه کیفی داشت خوردن آن گوجه ها چه بویی داشت آن خیارها چه طعمی داشت آن نعنا و ریحان ها چه معطر بود آن پیازچه ها چه ترد و سالم بود محصولات زمینمان ...دسترنج بابا ... حالا برایم افسانه ایست .
کاش یک باردیگرمیتوانستم آن لحظات را تکرار کنم .کاش پاکی آن سالها رو یک لحظه فقط برای یک لحظه دیگر می چشیدم . کاش بی دغدغگی و طبع بلند آن سالهایم رو رها نمیکردم . روزهایم کسل کننده وتکراری است و خسته ام از چرخش گردون . افسرده ام . پژمرده ام ونمیدانم چرا. شاید برای اینکه روح من روستایی مانده است و تنها این جسمم هست که شهری شده است . شاید برای اینکه فکرمن به سادگی همان وقتهاست اما ترس واضطرابها به جانم چنگ اداخته اند . دلتنگی شاید .... دلتنگی .غربت شاید .غربت ... حسرت شاید حسرت
روزهای عید وسال نو برای من شادی آور نیست . میخواهم نروم به آن روستای پر از خاطره من که خاک کوچه هایش کودکی ترمه سبکبال را بیادم میاندازد و درختهای کاج وسروش خشکیده اند . اما دلم نمیگذارد . لبخند بابا ... اشتیاق مادر که کهنه نیست . ودلم پر میزند برای خوراکی های دستپخت مادر و برای ارامش نگاه بابا .میروم.. گر میخوانی ام دعا کن تنهایی و غصه رهایم کند ...
روزهائیکه مادر میخواست برایمان لباس بدوزد یا چهل تیکه درست کند روزهای خوبی بود چون آخرش برای من یک لباس کهنه پاره نو درست میشد و من عاشق چرخ خیاطی مادر بودم که آن صدای خرت وخرت قشنگش رو همزمان با چرخاندن دسته اش توسط مادر از اون ور کوچه میشنیدم .
بدو میرفتم کنار دست مادرمی نشستم و دماغم رو میبردم نزدیک سوزن تا ببینم چطور میدوزه که کفر مادر در می آمد .
یادم هست مثل او پارچه های کهنه و تکه مانده ها را قیچی میکردم به شکل لباس و مانتو و شلوار و بعد میرفتم سرکوچه روی سنگ صافی میگذاشتم و با نیش تیز سنگ دیگری بر لبه لباس بریده ام میکوبیدم و اینطوری دو لبه پارچه به هم کوفته میشد و به خیال خودم دوخت میزدم .
چقدر ذوق داشتم از لباسهای سنگ دوزم . حتی از بقیه بچه هاهم سفارش می گرفتم . اونقدر اطراف مادر می پلکیدم که بالاخره به ترفند همیشگی اش مرا از خود میراند.
بیشتر وقتها کلاهی به گشادی تاریخ سرم میرفت که اصلاْ درس عبرت هم نمیگرفتم . برای اینکه منو از سر خودش بازکنه خیلی جدی و صمیمانه میگفت : جان مادر٬ برو سر قنات دو کوزه آب هم بیار و چلی ها (کولی های دوره گرد ) را هم ببین که بساط کرده اند و اشتر (شتر ) توی شیشه میکنند .
ذوق زده میشدم و بدو بدو به سرعت برق خودم را به سر قنات میرساندم و میدیدم ٬ ای داد هیچ خبری نیست و دیر رسیده ام حتما .
بناچار با کوزه آبم برمی گشتم به خانه و تا آن وقت مادر بساط مورد علاقه مرا جمع کرده بود و تازه دو کوزه آب هم گیرش اومده بود . اما حیف که هیچ وقت اونقدر زود نرسیدم که ببینم چطور شتر را توی شیشه میکنند .
یادش بخیر روزهائیکه بهترین تفریحم رفتن به باغ بود و میوه چیدن و نشستن لب جوی آب و پاهای خسته رو توی آب خنک و روان گذاشتن ، بردن گوسفندها به دشت بود و رفتن به تاکستان برای انگور چینی و یا عصرهایی که فصل توت بود و دسته جمعی میرفتیم به باغ برای توت چیدن و خوردن . و بعد اومدن به خونه و خالی کردن دوغ تازه از مشک با نعنای کوهی !
یادش بخیر سالهایی که بهترین خوراکم خوردن نوبر سبز بادام بر درخت و شاه توت آبدار بود . عاشق خاک بودم و هستم . عاشق وقتهایی که با بابا میرفتیم برای برداشت سیب زمینی . بابا بیل میزد و من با پاهای بدون کفش روی خاکهای نرم برگردانده شده با بیل بابا در جستجوی سیب ها میپلکیدم .
میگفتم ومی خندیدم. خنکای آن خاک مرطوب هنوز در قلب و روحم جریان دارد و خنده های بابا و آن نفس زدنهایش از خستگی بیل زدن درذهنم ماندگار . چه لذتی داشت نگاه کردن به نوک بیل و انتظار کشیدن برای اینکه ببینی چند تا سیب با این بیل از زیر خاک بیرون می آید .
آنوقت بابا گوشه زمین چاله عمیق و بزرگی میکند که همه سیب ها رو آنجا چال میکردیم و بعد یک خورجین از سیب های کوچک و ریز و بیل خورده را همانجا توی آتش می پختیم و میخوردیم بعنوان نهار چه طعمی داشت طعم خاک و ذغال و آن سیبهای کبابی و نیم سوخته که بهش میگفتیم سیب کلوخی
یادش بخیر روزهائیکه بهترین و راحت ترین وسیله همان الاغ خاکستری و چموش بابا بود که برای راه های دور سوارم میکرد و خودش افسارالاغ بدست از جلو میرفت و بلند بلند آوازهای قدیمی شو میخوند و من باقدمهای شمرده الاغ روی پشتش اینور واونور میشدم و چه کیفی میداد وقتی خسته از درو برمیگشتیم ، بابا فقط دختر کوچکش را سوار بر الاغ میکرد .
یادش بخیر روزگاری که محبوب ترین عشق ها برایم عشق پدر بود که هرگز از آغوشش دریغ نمیکرد و اگر تب میکردیم نگرانی اش از مادر بیشتر بود ظهرها که از زمین و باغ برمیگشت روی تشک مخصوص خودش گوشه اتاق دراز میکشید و بعد من و خواهر بزرگترم به دعوت او هرکدام سر بر یکی از بازوان مهربانش میگذاشتیم و به قصه زنبورها و کلاغ گردو دزد و یا سکینه ورقیه او گوش میکردیم .
یادش بخیر داستانهای بابا که این سالها آنها را برای بچه های ما تکرار میکند و چقدر اشک میریزم وغصه ام میگیرد از یادآوری خاطرات گذشته وقتی که شاهد این صحنه ام .
یادش بخیر روزگاری که گواراترین نوشیدنی برایم ،آب قنات بود ٬ زلال وخنک وشیرین ! که از عمق زمین می تراوید . چشمه علی قنبر بود که تا اواخر تابستان میجوشید در دل کوهی .
من وخواهرانم هراز چند گاه به سراغش میرفتیم و با پیاله کوچکی آرام ، کوزه مان را از آب چشمه پر میکردیم . و به روستا برمیگشتیم . افسوس که حتی آثار آن چشمه زیبا خشکیده است . چشمه ای که با قل قل ظریفی از زمین سخت صخره ای بیرون میزد و چقدر زلال چقدر تمیز
یادش بخیر زمانی که لباس نوام، پیراهنی بود که مادر از لباس خود برایم کوتاه کرده بود و منه شادمان توی کوچه ها میگشتم و به دخترهای ده نشانش میدادم . روزگاری که بهترین کفشم کفش کهنه ای بود که بابا بارها با ظرافت رفوش کرده بود
باچنان هنرمندی ای ته اش را از لاستیک های کهنه کفی میداد که تا سالها کار میکرد هرچند با تق تقی آزار دهنده . یادم هست حتی تاوقتی دانشجوشدم، کفشهای دست دوز بابا را می پوشیدم .اکثرا میخ هایش لق میشد و درد همیشه من نالیدن از میخ های کفشم بود حتی تا سالها جای آن میخ که به آن خو گرفته بودم، بر گوشه پایم مانده بود .
یادش بخیر روزگاری که نایاب ترین غذا برنج بود . برنج سفید وخالی ! که هرکس میخورد پادشاه بود . بی ارزش ترین غذا ماست وکشک و بادمجان وحالا برعکس
یادش بخیر روزگاری که پول معنی نداشت . روزگاری که خودم هم باورم نمیشود ولی حتی دروغکی هم نمیگفتم . روزگاری که زرنگ نبودم ... ساده بودم ... روزگاری که جان سخت بودم و سخت کوش
روزگاری که جاده طولانی مدرسه را پیاده با همان کفشهای میخ بیرون زده میرفتم و میآمدم. روزگاری که حاضر نمیشدم به انتظار ماشین سرجاده بایستم و به دورها چشم بیندازم . میزدم به دل جاده و حتی زودتر میرسیدم گاهی .
یادش بخیر روزگاری که از هیچ چیز نمیترسیدم . با وجودیکه دخترنوجوانی بیش نبودم هیچ خطری در ذهن من وجود خارجی نداشت . سالی که مجبور بودم برای پیش دانشگاهی به شهر بروم ، یادم هست هفته ای برای اینکه شب جمعه را درخوابگاه سوت وکور نمانم، سوارمینی بوس شدم تا به ده بروم .
آن شب ماشین خراب و هوا تاریک شد. بعد از ساعتها که گذشت و راه افتاد فقط تا روستای بالا رفت . آغاز شب بود و من تنها و مصمم درجاده تاریک میرفتم . تنها روشنایی راه خط سفید کنارجاده بود که مستقیم از روی آن میرفتم تا به ده برسم .
صدای سگ و شغالها از ده متری به گوشم میرسید و سکوت وهم آور شب هم مضاعف بود . من اما اصلا حالی ام نبود که اینجا چه میکنم ؟ ففقط میدانستم که باید بروم باید برسم. میتوانستم روستای بالاتر بمانم و درخانه یکنفر را بزنم تا یا مرا برساند یا به من پناه بدهد اما هم مغرور بودم و هم خجالتی .
وقتی رسیدم به ده همه میدانستند که با ماشین آمده ام و هیچوقت نگفتم که پای پیاده بوده ام .حالا که رسیده بودم چه باک ! و چه طعمی داشت طعم آن چای ایرانی داغی که در محفل گرم مادر و بقیه بعد از آنهمه دلهره و ترس نوشیدم .
این سالها ازاینکه سوار تاکسی بشوم هم میترسم . ازاینکه شب تاریک بشود و من توی خیابان تنها باشم دلم میریزد . اگر ماشین نباشد احساس درماندگی میکنم و اگر یکذره پیاده بروم پایم درد میگرد .
یادش بخیر روزگاری که بهترین و دورترین مسافرت رفتن هایم به روستای بسیارمحروم زادگاه مادرم بود و دیدن مادر بزرگ نابینا و دختر دایی هایم که همیشه سوغاتی دخترهای دایی شپش سر بود که بعد از برگشتنمان کار مادر در می آمد تا دوباره موهایمان را تمیز کند .
ساعتها نشستن سرجاده با لباسهای تازه شسته شده و صورتهای تمیز و روسریهای به پشت گره زده و خاک وآفتاب خوردن خود داستانی داشت سراسر لذت .
تااینکه بالاخره وانتی ، نیسانی ، موتوری سربرسد و سوار بشویم وبرویم به آنجا که خیلی دور بود .کوه داشت و خانه مادربزرگ در دل یک صخره بود . چه طعمی داشت نوازش مادربزرگ و احساس بچه ملوس بودن .
معمولا سالی یکبارمی رفتیم و چقدر رویاگونه . گاهی اصلاً وسیله گیر نمی آمد و مجبور میشدیم دماغ سوخته برگردیم به روستا تا روزی دیگر .
یادش بخیر روزگاری که بهترین بازی ما یک قل ودوقل بود . دم غروب میرفتیم سرکوچه ورودی روستا ... اوایل بهار آنوقتها که گله بره های کوچک به راه میافتاد ، مینشستیم سرجاده و تا بره ها سربرسند ما مشغول بازی میشدیم .
بعد که گله سرمیرسید سروصدا راه میانداختیم وهرکدام بره ها وبزغاله های ترگل و ورگل و تپل شده خودمان که صبح با یک پارچه به گردنشان راهی دشت کرده بودیم، میگرفتیم و به خانه برمیگشتیم .
معمولا بچه های هرخانه سر راه منتظر گله بره های می ماندند . رمه که مخصوص بزها ومیش ها بود شب میرسید وکسی منتظرش نیود چون دامهای بزرگ راه خانه را بلد بودند و مستقیم میآمدند پشت در و سروصدا میکردن تا درو باز کنیم .
یادش بخیر هیچ نداشتیم وهمه چیز داشتیم . سختی جان وآزادی روح رو امروز قدرمیدانم. امروزی که اضطراب واسترس درد بی درمانم است . پول هست ولی صفا نیست . لباس نو کفش نو ماشین وامکانات هست اما خنده نیست ، لذت نیست ، عمق وژرفا نیست .
آن سالها برای لحظه زندگی میکردم ولی حالا برای آینده. آینده ای نامعلوم ! اسیر زندگی ماشینی که فرسنگها از زلال جوی وخنکای سایه درخت و همهمه گنجشکها در باد به دور است
روزهائیکه خونه سقف گنبدی قدیمی و قشنگمون براثر بارندگی زیاد سالهای دهه هفتاد آوار شد و من به چشم دیدمش ، مجبور بودیم یک خانه نو بسازیم .
آن سالها یک چادر سربازی که بابا از قدیمها داشت نصب کرده بودیم و توی باغ چسبیده به حیاطمان زندگی میکردیم.
باغ قشنگی کنار خونه داشتیم پر ازدرختهای زرشک وزردآلو . درب کوچکی از داخل اتاقها دارد و بسیار زیباست . قبلنا بزرگتر بود بخاطر اینکه خانه های قدیمی مان فضای کمتری از باغ رو اشغال میکرد .
یکی از همون روزهائیکه توی چادر میخوابیدیم و تازه پی کار کنده شده بود صبح زود قبل ازاینکه آفتاب بزند بیدار شده بودم و توی خاک و خلهای باغ و کرت سبزیجات مادر بالا و پایین میرفتم . دیگران برای رسیدگی به دام ها بیرون زده بودند .
داشتم میرفتم نزدیک خرابه های خانه قبلی و پی های تازه کار شده خونه جدید . جایی بین این دو تا دیوار قدیم و جدید شکافی ایجاد شده بود که ازش خبر داشتم رفتم سراغش تا اونجا بازی کنم و یا توش سنگ و آشغال بریزم . چیزی که اون روز تو تاریک روشنای صبح دیدم تا سالها بعد باعث کابوسهای وحشتناکی برام میشد .
اما خب مدتها بود که یادم رفته بود اما یکی از همین دیشبها دوباره به طرز بسیار اسرار آمیزی دوباره به خوابم آمده بود و من عرقریزان بیدار شدم و بیاد کابوسهای کودکی ام افتادم .
اونجا از بین اون شکاف که زیر سنگ گنده ای بود که بعنوان پی دیوار کار گذاشته بودند ، یک کله درسته ، کله یک گربه خشمگین سیاه با چشمهای بیرون زده و دهان باز با دندانهای تیز بیرون زده بود و به همان صورت مانده بود . ظاهرا زیر سنگ خفه شده بود و اوستا بنا نفهمیده بود .
آن چشمهای براق و درخشانش و حالت وحشتزده و حمله ورانه آن گربه خشک شده آنچنان قلبم رو فرو ریخت که زبانبند شده بودم و نمیتواستم قدم از قدم بردارم .
با چشمهای باز ، مستقیم به چشمهای من نگاه میکرد . موهایش سیخ شده بود و چشم و دندانهایش بیرون زده بود .تا ساعتی بعد که با آیه الکرسی خواندن بابا زبانم باز شد نفهمیدم که گربه از قبلاً گیر کرده و خشک شده . تازه اونوقت بودکه دیگران رفتن برای دیدنش و تاسف خوردن .
یادش بخیر بارها کابوسش رو دیدم و جیغ میزدم . کله آن گربه تا روزها آنجا بود تاوقتی که نمیدانم پدر چیکارش کرد یا شغالها اومدن سراغش وخوردندش . دیگر جرات اینکه بپرسم یا بروم به اون سمت دیوار باغ رو نداشتم .
وقتی میرم خونه بابا و توی باغ میگردم ، به طرز غریبی پاهایم به اون سمت نمیرن .جالبه که اون سمت باغ هم خالی و خشکه و هیچ درخت و بوته ای اونجا نروئیده . این اعتقاده منه شاید بی دلیل باشه