به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

دیشب یاد دوتا حادثه تاریخی افتادم که از دوران مدرسه ام در ذهن من ماندگار شد . شاید اصلا اتفاقات خاصی نبودند. اما برای همیشه در ذهن بچگانه ام ثبت شده اند و فراموشم نمیشوند.

کلاس دوم دبستان بودم . خانم معلم غرغرو و بدجنس مون رفته بود برای مرخصی زایمان و ما مونده بودیم با یک سرباز معلم که بتازگی اومده بود به روستای ما هرچند او هم از روستائیان مجاور بود و مردم میشناختندش به اسم سهراب

همان کلاس دوم دبستان از ریاضی بدم میآمد و امتحانات ثلث دوم برگه ریاضی ام آمده بود با یک صفر کله گنده دو گوش . درست یادمه که چند تا تفریق و جمع ساده بود اما من هیچکدام رو جوا ب نداده بودم .

 زنگ تفریح شده بود اما من توی کلاس مثل مجسمه نشسته بودم و مبهوت به برگه ام نگاه میکردم و حتی گریه هم نمیکردم (هیچوقت در طول زندگی برای نمره صفر گریه نکرده ام) بچه ها از کلاس رفته بودن .

 آقا بسمتم اومد و منو برد به سمت  صندلی معلم ومنو نشوند روش و نشست زمین و آروم گفت : ناراحت نباشی ها . چرا جواب ندادی ؟ اشکال نداره . صفرهم قشنگه . و بعد با خودکارش همان صفر را برایم تبدیل کرد به یک گربه  قشنگ

بعد دستش رو پشتم حلقه کرد و کله گندشو آورد جلو و گونه منو بوس کرد و بعد مغنعه بزرگ و کهنه ای که سرم بود و چونه اش رفته بود بالای سرم رو مرتب کرد .

 برگشتم به سمت  پنجره های کلاس که رو به حیاط بود که دیدم یکی از بچه های شر مدرسه از میله های پنجره آویزونه و داره با ولع  توی کلاس رو با چشمهای چهارتا شده دید میزنه . بعد باهیجان پرید پایین و وسط مدرسه می دویدو با صدای بلند داد میزد: آقا ترمه را بوس کرد .آقا ترمه را بوس کرد

آقا منو از صندلی پایین گذاشت و گفت برو حیاط بازی کن . با یک حس گنک از مورد محبت قرار گرفته شدن  رفتم وسط حیاط و گربه صفرم رو به دوتا از  دخترهایی که دوستم بودن نشون دادم .بچه ها دورم جمع شدن وحسودی کردن . چقده خوشحال بودم.

آقا سهراب معلم، سالها بعد ازدواج کرده بود و دوتا دختر کوچولو دبستانی داشت که سرطان گرفت و اون هیکل  گنده و چهار شونه اش درعرض یکماه تحلیل رفت و مرد . دخترانش الان هرکدوم خانم شده ان . هرگز محبت مهربانانه اون روزش رو از یاد نبردم .

نمیدونم علتش چیه که نمیتونم خاطرات زندگیم رو بشکل مرتب بنویسم و مدام از این شاخه به اون شاخه نپرم .بهرحال مهم نیست . چون برای من اینجا فقط محل تخلیه ناگفته هام هستن حالا به هر ترتیب ... ناگفته هایی که شاید یکسال بعد کاملا فراموش بشن .





آب لوله کشی نداشتیم.دختر دبیرستانی بودم که بالاجبار باید برای ظرف و لباس شستن میرفتم سرقنات . بهش میگفتیم کاریز .

 اونروز صبح جمعه بود . چادر گل گلی مو انداخته بودم سرم و روسریمو محکم گره زده بودم زیر گلو . با دمپایی های پلاستیکی که یکی  از بندهاش پاره شده بود و پاهام توش لق میزد .

تشت رویی پر از لباس رو هم زده بودم زیر بغلم و با عجله از لباس شستن سرکاریز برمیگشتم . تشت سنگین بود و لق زدن کفشها هم با پاهای نیمه خیسم ، مزید علت بود .

یادم هست  آنجا سر کوچه کاریز ، تختی از خشت وکاهگل درست کرده بودن که پاتوق خوش نشینهای روستا به اضافه پسرهایی که عاشق چشم وابروی دخترها بودن یا بالاخره از بیکاری اونجا جمع میشدن و تیله بازی میکردن ، بود .

همیشه ازاینکه از جلوی اون جمعیت بیکار رد بشم بی نهایت متنفر بودم . چقدرسختم بود که با دوتا کوزه تو دستم و یا سبد ظرفهای شسته و یا تشت پر از لباس از جلوی اونهمه مرد و پسر رد بشم .

هرچند همه دخترهای ده کل روز رو یکطرف و همان  غروب شدن و رفتن سرکاریز رو یکطرف حساب میکردن .چون بهرحال چشمکی و دیداری با  عاشق دلخسته برقرار میشد .

 اما من نه تنها هرگز طی این سالها یک نیم نگاه به اون خوش نشینان چشم چران نینداختم بلکه همیشه با غضب و کینه ای بی پایان رد میشدم . یادش بخیر.

 اما اونروز مثل همیشه با تشت سنگین و دمپایی های اون شکلی ،  داشتم تند وتند رد میشدم . پسرهای جوان ونوجوان  وسط معرکه بودند و داغ مشغول تیله بازی ،  که یکهو با دیدن من از بازی ایستادن و کنار کشیدند تامن رد بشوم .اما دریغ از بدشانسی من .

از شدت عجله ام یکهو بدون آنکه درست متوجه بشم چی شد یکی از پاهام توی کفش قررررروچچچی کرد و فرررررررت دمپایی از پام درآمد وبجا ماند . 

 دو سه قدم رفتم و بعد که پای نمناکم با خاک کوچه تماس پیدا کرد تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده . عقب که برگشتم دیدم بعله این دمپایی که بندش در رفته بود دو قدم عقب تر از من وسط معرکه تیله بازی بجا مانده و به من دهن کجی میکند .

خدامیدونه مدت برگشتنم به سوی اون دمپایی پاره درمیان قهقهه خنده آن پسرها به کندی قرنها برمن گذشت . بالاخره  ٬سرافکنده و شرمسار با صورت گر گرفته ، دمپایی را به پا کردم و لنگ لنگان و کشان کشان باهاش براه افتادم .

 دلم میخواست بال درمیآوردم تا پرواز کنم یا غیب بشوم و از آن معرکه دور شوم . اما هیچکدام نشد و من از پیچ  کوچه هم که گذشتم خنده پیروزمندانه شان  گوشم را میخراشید .

یادش بخیر چه روز تلخی شد برام. تا چند وقت پوزخند پنهان وآشکار حاضران آن جمع را حس میکردم و میشنیدم و تا ماهها به سرکاریز نرفتم .

 

گاهی اوقات که باخودم میشینم فکرمیکنم . میگم چرا من انقده غمگین بودم و اینقده روزهای سختی رو گذروندم . روزهایی که میتونست برای هرکس بهترین و شاد روزها باشه  برای من در اوج غم و بیکسی و غربت گذشت .

روزهایی که توی اون خوابگاه لعنتی دراوج غصه وتنهایی نشسته بودم تا صبح شنبه بشه و برم دانشگاه . بعد ازاینکه از مطب اون دکتر اومدم بیرون رفتم سراغ کاردانشجوئی .

اونجا برای یک ترم کار و فعالیت مثل کارمندها و خرحمالی به تمام معنی و دستور هر کس وناکس رو چشم گفتن بعد هرترم 45 تومن میگرفتم . که باز کمک خرجی بود و یادمه هر وقت میرفتم روستا به مادر میگفتم من میرم سرکار

وگهگاه یک پنج شش هزار تومنی ، مچاله میکردم که زیاد تر دیده بشه و میگذاشتم تو کیف مادر . مادرم خیلی خوشحال میشد فکرمیکرد که من پولدار شده ام  و توی شهر غریب راحتم .

 یادمه یکبارش نه هزار تومن کل داراییم بود و تو ایام فرجه ها رفته بودم روستا . با مادر رفتیم روستای بزرگتری که مقداری مایحتاج بخریم .

مادر پول کمی داشت و هنوز کلی خرید مونده بود . منم با چه ذوق و شوقی اون نه هزار تومن رو از کیفم درآوردم و به زور به مادر دادم قبول نمیکرد و میگفت براخودت باشه.

 با جدیت مجابش کردم که من پول دارم و اینها رو لازم ندارم . چون خوشحالی مادرم برام یک دنیا می ارزید . بعداً کرایه برگشتنمو از خواهرم قرض کردم .

توی مدت دو سه ترمی که کار دانشجوئی بهم رسید . جاهای مختلف سرمیزدم برای کار . دو سه بار توی کار قطره فلج اطفال دادن ، با مراکز بهداشت کمک کردم .

یکهفته تمام صبح و عصر میرفتم با یک کلمن و یک پوشه بدست . پای پیاده درخونه های مردم میگشتم. با کفشی که پاره بود و جسم خسته ای  که حتی فرصت رفتن به سلف دانشگاه رو واسه نهارپیدا نمیکردم .

 تا وقت شام یکسره کار میکردم و بعد میرفتم دانشگاه . بعد یکهفته هشت هزار تومن دستمزد دادن به من که  چقدرخوشحال بودم و براش نقشه میکشیدم بال درآورده بودم از خوشحالی.

هفته های بعد توی طرح جمع آوری آمار و نظر سنجی برای صدا و سیما کار میکردم . برای هر طرح نظر سنجی که از کله صبح میرفتم تا شب و صد تا فرم رو پرمیکردم چهار هزار تومن میگرفتم . این کار بهتری بود هرچندگاهی صبحهای جمعه مجبور بودم از خوابگاه خارج بشم و پیاده و پرسان پرسان برم به اون منطقه از شهری که نمیشناختم و درخونه های مردم رو بزنم .

خیلی از اوقات آدمهای ناجور میاومدن پشت در و وقتی میدیدن یک دخترتنها درخونشونو زده شروع میکردن به متلک پروندن و باور نمیکردن من از صدا وسیما آمدم .

 همونجا بود که مدیر اون مرکز نظر سنجی از من خواست که یک مطلب بنویسم .چون همون موقع  دوتا مطلب از من در مورد عشق به خانواده توی روزنامه محلی اون استان چاپ شده  بود  کم کم شروع کردم به نوشتن . داشتم برای خودم جای پایی باز میکردم که  پدر ومادرم از اینکه برام خواستگار اومده حرف میزدن . ازدواج مانع شد که به نوشتن و به ادامه کار در صداسیما فکرکنم .





وقتی دانشجو شدم اونم توی یه شهردور از خونه وخونواده .وضع مالی خانواده عالی نبود . مخارج خوابگاه و راه و کتاب و خورد و خوراکم رو نداشتم . از روز اول افتادم دنبال کار .

 خب بهترین راه برای من که نه مدرک داشتم نه سابقه ، منشیگری دکتر بود . به هزار زحمت  شدم منشی یک دکتر عوضی که ماهی پونزده تومن میذاشت کف دستم و به معنای واقعی براش خر حمالی میکردم

از ساعت دو ظهر میرفتم تو مطب و تا ده یا ده و نیم شب یکسره سرپا بودم برای یک دانشجوی ترم اولی روستایی که برای اولین بار میخواد مستقل توی شهر زندگی کنه خیلی سخت بود

 همه رو پاک و ساده میدیدم . به همه اعتماد داشتم به همه لبخند میزدم.ساده میرفتم و ساده برمیگشتم .

اما توی اون یکسال توی اون مطب چیزهایی دیدم که نگاه بی غل وغش منو تغییر داد  خیانت .ناپاکی .هرزگی. دروغ . فریب . مثل یک بچه ای بودم که  نادانسته از خطر سر مار رو به دهان میبره .

روزها صبح هم میرفتم ادارات مختلف برای کارهای اداری دکتر حمال ی میکردم .چقدرخنگ و ساده بودم .صدام درنمیاومد . بارها رفتم بیمه های مختلف . اداره برق . اداره آب ،  بانک !

براش بلیط هواپیما میگرفتم . همه این جاها رو یا پیاده می رفتم یا با پول تاکسی که خودم از جیب خودم میپرداختم .

 بعد میاومدم مطب  طی میکشیدم ، جارو میکردم ، آشغالها رو جمع میکردم ، برای دکتر چایی دم میکردم ، وسایلشو استریلیزه میکردم . اتاقشو مرتب میکردم ، تلفن جواب میدادم و به مریضهاش نوبت میدادم 

فقط برای اینکه وجدان کاری داشتم برای 15 هزار تومن درماه . آخ که روحم به درد میاد وقتی به یادش میافتم .چقدر ساده بودم .

 ولی تربیت خانوادگی من و بخصوص روحیات ویژه مادرم که درتربیت من مهم بود  باعث شد از همه دامهایی که  به انحای مختلف سرراهم پهن میشد سربلند بیرون بیام .

درواقع وقتی جوانان هرزه میاومدن تو مطب و قصد اذیت یا نزدیک شدن به من رو داشتن مث یک بچه با ذهنی پاک بهشون میخندیدم و نمیفهمیدم فقط برای دوست شدن با یک دختر اینقدر حرص میزدن .

 شاید باورش برای دیگران مشکل باشه ولی اون زمان حتی تصوری از روابط دختر و پسرها نداشتم ! هرگز از خط قرمزها عبور نکردم .دشمن زیاد پیدا کرده بودم .

سیاه ترین وتلخ ترین دوره زندگی من همون ایام بود .همکلاسیهام با ماشین باباهاشون میاومدن دانشگاه و با پسرها دوست میشدن و برای هم میگفتن ومیخندیدن اما من به فکر این چیزها نبودم . فقط تو  فکر پول ژتونم بودم . به فکر پول کرایه اتوبوسم . پونزده تومن به جایی نمیرسید .

مادر و بابا هم اگر به روستا میرفتم بجای پول به من نون و ماست و خوراکی محلی میدادن . درحالیکه نیاز من پول بود نه خوراکی . 

تازه دکتر از من میخواست صبحها هم برم مطبش و کمک خانمش باشم . یعنی کمک تو کارخونه و حمالی خونگی بدون اضافه حقوق !  یک چند وقت رفتم . غذا میپختم و جارو میکشیدم و لباس میشستم .

دکتر اونقدر معتاد بود که زنش تنهاش گذاشت و رفت تهران . منم مثل یک بچه مظلوم هر کار بهم میگفت ،میگفتم چشم ! بارها میلیونها تومان پول نقد رو به دستم میداد که برم براش به حساب واریز کنم .

آمپول زدن و سرم وصل کردن  و گچ گرفتن پا رو با عصبانیت و تحکم بدون آموزش از من میخواست که انجام بدم .منم بالاخره یاد گرفته بودم هرجور بود.  

بعد یکسال با یکی از هم منقلیهاش  برام پیغام فرستاد که با من ازدواج کن . میبرمت دور دنیا میگردونم . جرات نمی کردم به کسی بگم اگر بابام میفهمید که روحم رو به این حقارت فروخته ام خودشو و منو میکشت .

فکر میکرد من یک دختربی کس و کار و بدبختم که پیشنهاد ازدواجش رو با آغوش باز می پذیرم و منتظرش بودم .اصلا انتظار جواب نه رو ازمن نداشت. دکتر مشهوری بود تو منطقه .سرشم بینهایت شلوغ بود 

عمل جراحی میکرد تو اتاقش . اعجوبه ای بود . گاهی سرعمل حتی خوابش میبرد . ولی تحصیلکرده آمریکا بود .


بهرحال بعد از روزی که بهش گفتم نه . ازاونجا رفتم پونزده تومن ماه آخر رو هم از لجش نداد و رسماً بهم فحش داد و تحقیرم کرد . بعداً رفتم جاهای دیگه ای واسه کارکردن ... تو پست بعدی مینویسم .




خواهر بزرگم عقد کرده بود و همیشه آخر هفته ها دامادمون میآمد و دوتایی  میرفتن توی اتاق مهمانی و مینشستن به حرف زدن .

 منم که همیشه خدا از لای در  چوبی اتاق که کامل بسته نمیشد دزدکی نیگاشون میکردم . یه روز دامادمون یه چیز قرمز خیلی خوشکلی واسه خواهرم آورده بود که هردوشون با ذوق وشوق نیگاش میکردن و دست به دست میچرخوندن .

هرچی چش انداختم نفهمیدم چیه ؟ خیلی کنجکاو شدم که بفهمم. از لای در یواش گفتم نرگس چیه خریده برات ؟ نرگس که فهمید من گوش وایستادم گفت خدا مرگت بده برو گمشو پشت در نایست مادر را صدا میزنم ها اا

 من  که تازه کنجکاویم گل کرده بود نمی رفتم کنار .هی میگفتم خب بگو اون چیه تا برم . اونم عصبانی شد و مادرم رو صدا زد و ماد که همون دور برا کشیک میداد یکهو پشت یقه ام رو چسبید . 

منم دیگه پای فرار نداشتم گیر افتاده بودم .مامانم میخواست فن جدید فلفل تو دهن ریختن رو رو من امتحان کنه . منم توی دست مادر پاهامو توی هوا تکون میدادم و جیغ زنان میگفتم خب نمیگه چیه ؟ چرا نمیگه چیه ؟ منم میخوام بدونم چیه ؟ 

 انقد جیغ زدم و ساکت نمیشدم که مادر رفت و دستشو زد تو فلفلا و چپوند توی دهن من که مث غار علی صدر باز بود و عربده میزد.

بعدشم که معلومه آتشی گرفتم که نپرس . تا شب گریه کردم که هیچکس محلم نداد . منم زخم خورده بودم .

شبش رفتم تو اتاق انباری و کیف نامزدی خواهرم رو برداشتم تا انتقام بگیرم اون چیز قرمزه رو پیدا نکردم ولی یک اودکلن دیدم که دامادمون براش آورده بود

 اونقدر توی  هوا زدمش تا خالی شد . حالا دلم خنک شده بود . به من نمیگین چی بود ها ؟!  

بعدها فهمیدم که اون چیز قرمز یک رژ گونه بود . اما من یک بچه بیش از حد کنجکاوی بودمکه خیلی اذیت میکردم