اشک چه چیز باشکوهیست . بنظرم اگر اشک نباشه دل آدما ممکنه یکباره مثل کوره آتشفشان سرریز بشه و مرگ رو رقم بزنه .اما اشک این عصاره وجود هست که دل رو آروم میکنه ...اشک های بیصدا در شبهای تنهایی من در تاریکی وسکوت .... دوستشان دارم و آرامش می یابم
سالها پیش وقتی که گندم ها رو بعد از درو توی خرمن انبار می کردیم و چند روز میگذشت تا نم و خیسی گندم زیر آفتاب ، گرفته بشه یه روز صبح سحر با خروسخوان پا میشدیم و به استقبال تراکتوری میرفتیم که از روستای بالا امده بود تا گندم مردم ده رو بکوبه .
وقتی صدای رعد آسای تراکتور خاموش میشد یعنی دانه ازکاه جدا شده و کار ما دخترها تازه شروع میشد... تمیز کردن خرمن به اون بزرگی بنا به محصول هرساله ... ذره ذره طول میکشید و کار به کندی پیش میرفت چون وسیله کار ما باد بود و نسیم ... اگر روزی باد خوبی میوزید کار بسرعت پیش میرفت اماهمیشه اینطور نبود .
بعضی وقتها که بادی نمی وزید ، می نشستیم روی تلی از گندم و بگو و بخند راه می انداختیم و یا به حرفهای شیرین بابا که اصولاً موقع کارکردن به حرف میآمد گوش بدهیم تادوباره وزیدن باد شروع بشه . البته دم دمهای ظهر ماندن توی خرمن داغ کار سختی بود ...
اما به محض اینکه نسیمکی می وزید بابا بسرعت بلند میشد ٬صلواتی می فرستاد و و غربیلک پر از گندم رو، روی شانه اش بلند میکرد و در مسیرباد تکان میداد تا گندمها به آرامی فرو بریزن و کاه سبک، بر بال نسیم بره و به دیواره های خرمن گیر کنه و ته نشین بشه تا بعد از جمع آوری ، غذای زمستانی حیووانات باشه ...
چک زدن هم کار جالبی بود باید با وسیله چوبی شبیه چنگال که بهش چک ( با فتحه چ ) میگفتن گندم ها رو با مهارت به هوا پرتاب میکردیم تا در این بین کاهش جدا بشه ... درنهایت لمس دریایی از گندمهای پاک و تمیز اونقدر لذتبخش بود که به سختی کار کردن می ارزید ...اینم تصویر چک و چک زدن :
روز آخر بابا رسم شکرگزاری رو که در منطقه ما معمول بود به زیبایی و مهارت خاصش انجام میداد . اینجوری که از گندمهای پاک و تمیز وسط خرمن کوه بزرگی میساخت و بعد با پشت بیلش ، اول رو دور تا دور کوه گندم، از روی زمین میکشید و بعد شعاعهایی از نوک قله تا پایین که منظره گندمها رو بشکل زیبا و هندسی درمی آورد...
بعد بوته اسپند پربار و ترو تازه ای رو که از زمین های اطراف خرمن چیده بودیم ، روی قله گندم ها قرار میداد و روی هر شعاع مرتبی که با بیل درست شده بود دو مشت نمک می گذاشت یک مشت نزدیک قله و یک مشت پایین و وسطش به سمت قبله هم یک مهر نماز....
چه لذتی داشت وقتی برداشت گندم به این مرحله میرسید ،کاش اون وقتها دوربینی داشتیم برای عکس گرفتن تا صحنه به ثمرنشستن یکسال زحمت و کار برای قوت سالانه یک خانواده روستایی رو ماندگار میکرد .
طبق رسم این کوه گندم مقدس و تبرک شده باید یک شب درخرمن می ماند و اون شبی بود که پدر لحاف و تشک کهنه ای برمی داشت و تا صبح توی خرمن می خوابید ...این خوابیدن بیشتر بخاطر ترس از دستبرد دزدان شهری بود که شب می آمدند و ماحصل تلاش روستائیان رو در نهایت نامردی ، بار میزدند و می بردند ...
همونجور که بارها برای دیگران اتفاق افتاده و به معنای واقعی ورشکستشان کرده بود ... صبح فردا روز تازه و لطیف و پرنور روستا ، اعلام میکرد که امروز روز آوردن محصول سالانه به خانه است. همه درخرمن جمع بودیم .
بابا بادقت گندم ها رو وزن میکرد ودر کیسه ها می ریخت ... اول از همه حق یتیم های محله و زنهای بی سرپرست ده رو جدا میکرد و بعد حق صاحب تراکتور و یا حق حمامی را ...... یادم هست کیسه های کوچک زیادی گوشه خرمن جمع میشد تا صاحبانشون بیان و سهم خودشون رو از روزی خودشون بردارن ...
همیشه برق خوشحالی رو در چشمهای مردمی که از محصول گندم ما بهره میبردن میدیدم ... گندم رو با فرغون یا ما کوچکترها کیسه های سبکتر را بر پشت، به خانه می آوردیم ...
بعد که خرمن تمیز میشد بابا به خانه می آمد و گندم را در خمره های بزرگی که از خشت وگل ساخته بودیم ( به اسم کندوک) میریخت و بعد سرش را گل میگرفت تا بعدها به مقتضای نیاز به آسیاب برده شود ...
روز آخر، روز شادی بود و روز خوشی ... مادر و بابا مهربان و خندان بودند ... همه خوشحال بودند . یادش بخیر برداشت گندم بعد از اونهمه کارطاقت فرسا چه پیروزی بزرگی محسوب میشد ...
از چند روز بعدش باز دوباره راهی خرمن می شدیم برای آوردن کاه های حاصل از گندم که باید به کاهدانی آورده میشد ...
کارسختی بود، چون کاه ها به تمام تن و بدنمان فرو میرفت و ما باید با دستها ی خالی کیسه های بزرگ را بصورت فشرده پر از کاه میکردیم و بخصوص که کلی خاک داشت و نفسمان را بند میاورد اما بهرحال باید جمع آوری میشد تا ایام زمستان سبد سبد شسته و بعد نوش جان گاو و گوسفندها شود ....روزگاری داشتیم ...
دلم میخواهد توی این روزهای وحشتناک بحرانی ام بروم روستا ... ۵۰۰ کیلومتر راه کمی نیست و منهم قول داده ام دوباره این مسیر پانصد کیلومتری رو به تنهایی نرم ... هرچند به خودم اعتمادی ندارم .و عنقریب هست که بزنم به دل جاده ... اونهم باماشین بدون مدارکم ...
شاید تنها چیزی که مرااز پرکشیدن به آنجا نگهدارد، فکر کردن به این باشد که وقتی وارد روستا شوم اولین چیزی که باید آمادش باشم سلام وعلیک با همسایه ها و چوپان و حمامی و.... این جور آدمهاست که آنتن ده محسوب میشوند و سریعاً سوژه داغ تو سطح ده پخش میشه که دختر فلانی آمده ... کدوم دختر ... هفت تا دختر داره که ... همون که طلاق گرفته .... بچشو ول کرده ... شوهر به آن خوبی ... زندگی وماشین و خانه را ول کرده جداشده ...
بعدش همه بدو بدو به بهانه های واهی در خانه را می زنند و از مادرم چیز ای الکی می پرسن و یا به بهانه گم شدن مرغشان ... می آن لونه مرغها رو میگردن و زیر چشمی نگاهی به این دختر سرکش طلاق گرفته بابام میندازن ...و وقتی به مقصود رسیدند جلسات عریض وطویل تحلیلی تشکیل میدهند که این که نه چاق شده نه لاغر ... اینا رو دعایی کردن ... چطور دلش آمده بچشو ول کنه ؟؟؟وااااااااااااااای از فکرش دیووانه میشم. و تصمیم میگیرم همان بهتر که اینجا توی شهر غریب توی این خونه قوطی کبریتم بپوسم و هیچ جا نروم ...
وقتی تنها باشی همه به خودشون اجازه میدن که هرحرفی رو راجع به غرور و شخصیتت بزنن . دلم چرکین شده از اینجا ... کاش راهی داشتم برای گریز ... اینهمه مدت تو تنهایی محض .. روزهاااااا شبهااااااااا چقدر طعم ظلم تلخه ومن نمیدونستم . طعم بی دفاعی تلخه ... زهره ...
خدایا چقدر سخته . باور نمیکردم اینطور باشه . باخودم میگفتم نه ، من از پسش برمیام ... الکی که آدم سرزبونا نمیافته ... نه ....من ساده بودم ... ای بچه دهاتی خوش خیال ... تلخه ... تلخه ... تلخه . مثل زهر
دلم گرفته . ناامیدی چیز بدیه . تا حالا نمیفهمیدم . نمیتوانستم باور کنم منهم یکروز ناامید باشم . یکروز حرف وحدیث سرنوشت من نقل هر محفلی باشه . نمیتونستم باور کنم این منم که گرفتار این سرنوشت سیاه و زجر آور شده ام .
امروز ناامید ناامیدم . دیگر از دنیا هیچی نمیخوام جز اینکه راحتم بگذاره . زندگی راحتم بگذاره . دیگه نمیخوام ادامه بدم . دیگه دلم نمیخواد بیام سرکار . دلم نمیخواد حتی تلفنم زنگ بزنه . کاش فراموش میشدم وسالها پیش جسمم زیر خروارها خاک میپوسید .
کاش حتی اسمم از خاطره ها رفته بود . کاش مجبور نبودم اینقدر سنگدلی را تحمل کنم .کاش مجبور نبودم اینقدر غرورم را زیر پا له کنم . کاش میفهمید که دلم هنوزبه پاکی و سادگی و بی کینه ای بیست سال پیش است . کاش کسی بود که قدر دلم را میفهمید . ای دنیای لعنتی ... آی آدمهای بی درد .