به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


هواسرده اما من بیاد اون تابستونهای گرم و دلپذیر روستا افتاده ام . وقتهایی که روز شستن پشم گوسفندها میشد اون هم بصورت زنده زنده !!

روستای ما دو تا قنات داشت به اسم کاریز بالا و کاریز پایین .کاریز پایین که از سمت جنوبی خانه ها و مزارع روستا می گذشت و سر راهش از محل عمومی برداشت آب و لباس شستن و ظرف شستن مردم و از غسالخانه وحمام عمومی رد میشد و بعد وارد مزارع پایین دست ده میشد ...

کاریز بالا هم که از آسیاب های آبی کهنه و بعد باغها وکشتزارهای بالادست ده که بیشتر شامل باغها بود ،باغ بیکوی ما که در یک پست دیگه به اسم باغ چند طبقه ازش نوشته ام  از همین کاریز آب میخورد ...


 اون بالا بالاهای کاریز کمی خارج روستا ، وسط کلی باغ توت وزردآلو ، یک آبشار یک و نیم متری با عرضی درهمین حدود از زیر دیوار باغی فرو میریخت و بعد وارد استخر بزرگی حدود صد متری میشد ..استخری که پر بود از  گل وعلف وسبزه وقورباغه و ماهی های کوچیک ...

وبعد به جایی  می رسید که سنگ زمان( یا سنگ قر با فتحه ق و تشدید ر) رو روش گذاشته بودند و کشاورزهای ده  به اندازه سهم آبشون از کاریز اون سنگ رو برمیداشتن تا آب به جوها جاری بشه ویا میذاشتن تا نفر بعد از یه جوی دیگه متصل به" قر"به زمینهاش آب برسونه  ...

بعضی وقتها که بابا مریض بود خواهرهای بزرگ تر کارآبیاری حتی توی شب رو انجام میدادن که واقعا کار طاقت فرسایی بود بخاطر سنگینی سنگ قر و سختی لایروبی جو با بیل آهنی سنگین که خستگی زیادی داشت .



 تابستون یه روزهایی میشد که نوبت ما برای گوسفند شویی می رسید. اونوقت بود که از جذبه بی نهایت این کار ،ما دخترها با سر وصدا و شوق و هیجان و خوشحالی  بار و بندیلی می بستیم ازظرف ولباسها و لحاف وتشک ها و قالیچه ها و گلیم ها ی سنگین از خاک و اونها رو سوار گاری دستی میکردیم و همراه گله مغموم گوسفندها که توی گرمای ظهر تابستونی جلوی گاری لخ لخ کنان راه میرفتن ،راهی آبشار کوچک سر استخر میشدیم ....

کار نبود تفریح بود ... قضیه از این قرار بود که توی اون فصل سال پشم گوسفندها زیاد و پر حجم وکثیف و درهم تابیده شده بود که باعث میشد  موقع پشم چینی هم پشم چین و هم خود گوسفند بی نوا اذیت بشه ...

برای همین باید چندروز قبلش می رفتیم و پشم های خاک و حتی پهن آلوده گوسفندها رو می شستیم ...رسم جالبی بودکه همه اهالی به نوبت رعایتش میکردن .... گاهی اونقدر پشم هاشان موقع رفتن توی صحرا پر از خار و گیاهان خشک تیغ تیغی بیابون میشد که قبل  از دوش گرفتن بایدخارگیری میشدن و بعد می رفتن زیر دست بابا برای شستشوی نهایی زیر دوش آبشار!!

بابا هم پاچه های شلوار و آستین های پیراهنش را تا جایی که امکان داشت تا زده بود بالا و منتظر مشتریهای گیج و منگش ٬ توی آبها ایستاده بود...

  هرکدام از بره ها به اسم یکی از ما بچه ها بودن  برای همین با وسواس و نوازش و دلداریهای خنده دار ٬خارهای لای پشمهاشونو جدا میکردیم و بانگرانی مالکانه ای، به مراحل شستن و قیچی کردن فضولات آویزان غیر قابل شستشوی زیر بدنشان توسط بابا نگاه می کردیم تا بره (حالا دیگه بزرگ شده مان! )سربلند بیاید بیرون تا ببریمش زیر آفتاب داغ کنار دیوار باغ وباز نوازشش کنیم تا خشک بشه ....

 دلمون خوش بود به همین چیزها ... کنده چوب بزرگی هم از درختی کهنسال روی قسمت بالایی آبشاربصورت عرضی افتاده بود که ما برای دید زدن مراحل شست وشو  روی اون تنه درخت می نشستیم و با لذت صحنه سرگرم کننده رو تماشا می کردیم .

 گوسفند ها زیاد بودند مثلا حدود ده پونزده تا ... که البته به نسبت مایملک بقیه مردم روستا خیلی کم بود... چون بیشتر کار ما کشاورزی بود بخاطر اینکه برزگری زمینهای عموها هم بر دوش خانواده ما بود واونها شهر نشین بودند

بگذریم ، بره ها زیر دوش آب سرد اونقدر بهشون خوش میگذشت که  ساکت  توی دست بابا اینور اونور میشدن و حتی بابا اونهارو به پشت می خوابوند زیر آبشار تا شکمشون رو بشوره ...صحنه خنده دار و بامزه ای بود ..

بعد که شسته میشدن بابا با یک تیپای آروم مینداختش بیرون و نوبت نفر بعد میرسید ...گوسفنده هم نامردی نمی کرد و دوقدم که می رفت، آنچنان تکان و لرزه ای به اندامش مینداخت که تا ده متر اونطرفتر از ذرات آب پشمهاش خیس می شدیم ...

اونوقت بود که ما بچه ها می افتادیم دنبالش تا برسه به اونجا که همشون بصورت آبچکان ایستاده بودن برای حموم آفتاب.چون آبشار توی سایه روشن دلپذیر یک درخت نارون بسیار بزرگ بود...........روزگاری داشتیم ها ....

تازه بعد ازمراسم گوسفند شوران ... نوبت به شستن شال و گلیم های کهنه خاله بابا (خدابیامرزدش )که پیر بود و بی اختیاری داشت و با ما زندگی می کرد و ناگفته نماند تشک های بچه هایی که اهل آبیاری در شب بودند می رسید.

 دست آخر لباسی اگر بود یا چیزهای دیگر که کار سبک تری بود و بیشترمان می رفتیم روی اون تنه درخت روی جوی آب می نشستیم وپاهامون رو توی آب میذاشتیم و با صدای  سنگین و لذت بخش آبشار به انتظار خشک شدن کامل بره ها زیر آفتاب می نشستیم به حرف زدن.

 گاهی هم سر استخر به خیس کردن همدیگه و گرفتن قورباغه ها و ترساندن وبرهم زدن آرامش ماهی های کوچک  توی آب زلال استخر می گذشت 

 گاهی کشاورزی از راه می رسید برای برداشتن سنگ  روی قر که آب به زمینش برسد و از دورچاق سلامتی  با داد وفریادی بین اونها با پدر رد وبدل می شد ...

کم کم غروب میشد و باید بر می گشتیم خانه ... با گوسفندهای سفید وترگل و ورگل




با زبون چرب و نرم و توجیه گرش به من میگه :

-آخه تو میفهمی ،بچه همونقدر که مال توئه ، مال منم هست ؟

من :  رسماً لال میشم وقتی اینطور حق به جانب حرف میزنه . 


-------------------


 خوبم میفهمم .تو چی ؟؟؟؟؟؟؟

آخه این همونقدر چه معنی داره ؟ تو روز روشن ؟

 مردم رو فریب بده ریاکار .چون اگر مردم رو فریب ندی ، تملق تورو نمیکنن ، تف میندازن توصورتت ...

اما خدا که میبینه که با  خیانت تو به اعتمادم کاری کردی بچمو ماهی یکبار ببینم .

آخه چقدر وقاحت و اعتماد به نفس و پرروئی توی این منافقان مدعی اس*لام موج میزنه .




عزیزم غصه نخور زندگی باماست ...اگه باختیم امروزو فردا که برجاست ...عزیزم  دنیا همینجور نمیمونه ...


 عزیزم شب همیشه شب نمیمونه ...یه  روزآخر می شکنه خواب زمونه


دیروز توی اون طوفان گرد وخاک رفته بودم دنبال بچه ام ... خودش خونه نبود .دستور صادر کرد که زنم بچه رو میاره... بهش گفتم بگو زنت دم در بایسته و من سرکوچه بعد بچه را بفرسته پیش من ... و این شد که من ایستادم سرکوچه ...خیلی دور بود ... با لباسهای خاک گرفته ام نیم ساعت به در چشم دوختم تا خانوم بچه ام را حاضر کنه وبیاد دم در .... بغض داشتم.. بچه ام داشت می اومد اون زنه هم ایستاده بود.... پسرکم توی اون طوفان شدید هی بر می گشت پشت سرش رو نگاه میکرد . انگار منو نمیدید . براش دست تکون دادم که اشکام جاری شد... بعد با گرد وخاک رو صورتم گل میشد و روی چادر سیاهم میریخت ... صدام بلند شده بود که بچم با قدمهای آروم آروم درحالیکه کیف مدرسه اش رو  می کشید به من رسید ...بغلش کردم نمیدونم چند دقیقه ...اما دلم میخواست این بغل کردن به اندازه تاریخ طول بکشه وتموم نشه . اون زن هم که ادعای مادریش میشه.. هنوز ایستاده بود و نگاه میکرد نمی دونستم چی بگم ... من مادرم یا اون ؟ کدوممون بیشتر دلمون میخواد مادر این فرشته باشه ؟


گفتم مامان رو فراموش کردی؟ من دلم برات تنگ میشه . گفت :آره ... بعد گفت :کدوم مامان ؟ بی طاقت گفتم من مامانتم ... اون زن باباته . بچم خجالت کشید و یواش گفت منم دلم برات تنگ شده بود ...دیگه طاقت نداشتم ..حوصله صبوری و  متانت نداشتم ... توی کوچه بلند بلند اشک ریختم و زار زدم طفلکم کنارم می اومد وسرش پایین بود. تا خونه اشک ریختم ...دلم نمیخواست چشمم به بچم بیافته که توی اون معصومیت سرش رو گذاشته جلوی داشبورد و خودش رو به خواب زده ...  بخاطر اینکه فکر میکرد منو ناراحت کرده ... بچمو میشناسم ... ناراحت از اینکه جلوش گریه کردم .خودمو سرزنش میکردم... هر وقت که مدت طولانی میشه که اون نامسلمون نمیذاره بچمو ببینم اینجوری میشه ...

اومدم خونه بغلش کردم و سیر بوسیدمش .سرحال شد... نخوابید .نهار خورد و رفتیم بیرون ... یه جوجه یک روزه صورتی براش خریدم ... اونقدر خوشحال بود و ذوق داشت که خدا میدونه ... گفت مامان چشماتو ببند . بعددستمو محکم گرفت و بوسید . جوجه شو بغل میکرد و با صدای نازک کوچولوش میگفت : عزیییزم ... جاااااااانم .جوجشو ساکت میکرد تو بغلش ... هی مدام جلوی بخاری میذاشتش تا گرم بشه ... میذاشتش تو یغلش .از شامش بهش داد بخوره ... باهاش بازی کرد ... اونقدر با روحیه و شاد بودکه من لبریز از لذت و شادی ...و همزمان دچار یک غم و اندوه بی حد از معصومیت بچه فرشته ام شدم ...

حال عجیبی بود .نمیدونم  من ظرفیت و جنبه این رنج و غمها رو داشتم که خدا بهم داد یا نداشتم که اینجور دارم زجر میکشم ؟ کدومش؟  

صبح زودتر از من بیدار شد و گفت :بعد از مهد کودک کی میاد دنبالم ؟ گفتم بابات ... گفت : پس جوجه ام چی میشه ؟ گفتم ... دوست داری برات بیارمش خونه بابات تا باهاش بازی کنی .گفت نه .مواظبش باش تا من برگردم... جوجه رو گذاشتیم توجعبه و بردمش مهد ... از بعدالظهر که برگشتم خونه ... جوجهه خونه رو گذاشته رو سرش .بغلش میکنم .گرمش میکنم .. آروم نمیشه دلم شدیداً گرفته ازاینکه الان پسرکم اونجا در اوج بی توجهی وبی محبتی زن بابا دلتنگ جوجه اش و من اینجا تنها...

باید جوجه اش رو براش ببرم .




هروقت چشمم به مسواک کوچولوی زرد ونارنجی خرگوشکیش توی جامسواکی می افته ٬..........قلبم ناخودآگاه مییگیره و دنیا جلو چشمم تیره و تار میشه  ... دلم نمیاد از اونجا برش دارم .. تا دوباره کی بیاد توی بغلم ؟




صبح بهش اس ام اس زدم که بیام دنبال بچه ؟ جواب داد:تو شهر نیستم .فعلن نخیر . (و چند تا تهدید قلدرانه و ریشخندانه دیگه  از جمله : باز شاخ نشو برام .... کاری نکن از همین سر دلسوزی هم نذارم بچمو ببینی و....)