عصری توی خواب و بیداری تصمیم گرفتم برم ر*ا*ی بدم و در سرنوشت (!!!!) کشو*رم مشارکت کنم. وقتی کاملاْ بیدار شدم یادم افتاد که شنا* سنا*مه ام توی اداره توی کشوی میزم هست . بعد گشتم ببینم اونقدر انگیزه دارم که بلند شم و بیست دقیقه تا اونجا رانندگی کنم و بعد به سین و جیم های نگهبان اداره جواب بدهم و برم طبقه شونصدم از توی اتاقم ورش دارم و برم یک جایی با خونسردی ر*ای بدهم ؟؟؟... هرچی گشتم چیزی نبود .برای همین برای اولین بار توی عمرم ر*ا*ی ندادم ... و اصلاْ ناراحت نیستم. اتفاقاْ حس بهتری هم دارم .یادم افتاد اولین بار که توی این حما*سه (!!!!) ملی شرکت کردم به بابای خودم ر*ا *ی دادم .شو*راهای روستا .
دیشب مادرم آمده بود شهر ، خانه من . می آید و فقط با چشمهای غمگین و دست زیر چانه ، بیحرف نگاهم میکند . سعی میکنم خودم رو کنترل کنم . لباس پوشیدنم رو نگاه میکند . راه رفتنم رو زیر نظر دارد .
دراز که میکشم و اون فکر میکنه خوابم ، میاد مینشینه بالای سرم و زل میزند توصورتم وآه میکشد . بازخودمو کنترل میکنم که دلش را نشکنم . لحظه ای تاب ندارد که از جلوی چشمش غیب بشم .
حس میکنم میخواد سوال بپرسه اما جلوی خودشو میگیره. میره رختخواب های جهیزیه ام که ده سال پیش با دست خودش برام دوخته و هنوز تایش باز نشده رو وارسی میکنه .
محتاطانه میگه : فلان چیز که جزو جهازت بود رو نیاوردی ؟ این وسیله را خودت خریدی یا اون ؟ اسم زنش چی هست حالا ؟ بچه چی میگه از زنش؟ سرسری جوابش رو میدم . زیر لبی نفرینش میکنه . میگم نفرین نکن که پالس منفی اش فقط برای خودت و خودم میماند ها .. با نگاه عاقل اندر سفیه زل میزنه به چشمام ...
چطوری به مادرم بگم که بحران من تموم شده و دیگر بهش فکر نمیکنم . می شینم بهش دلداری میدم که اون الان خودش از عالم پشیمون تره . حالا فهمیده حتی این دختر خانم جای من رو پرنکرده براش ، اما دیر فهمیده من یک فرقهایی با دیگر زنهای دور و برش داشته ام .
خوشحال میشه و میگه خودش گفته اینها رو ؟ میگم آره میگه: بهش بگو وسایل جهیزیه تو بیاره ... بگو فلان چیز و بهمان چیزو که خودت خریدی بیاره برات .. میگم :مادرم تورو بخدا اون وسایل برای من ارزشی نداشتن که بخوام بخاطرش سیخ به روح و روانم بزنم و مجبور بشم صداشو بشنوم و بخاطرش دستمو جلوی پستی مثل اون دراز کنم . آدم باید قناعت کنه تادستش پیش احدی دراز نشه . از حرف من ذوق میکنه و با قیافه متفکر و با تحسین به خودش میگه : خوشبحال من که از بچم چیز یاد می گیرم .... بحث رو عوض میکنم و میگم خوشت اومد چه دخترایی داری ... ما اینیم دیگه .
میگه با سر به زمین میخوره مادر .... خودتو غصه ندی دو روز دیگه بچه رو میاره به التماس میذاره خونه ات که نگهش داری . (یعنی میشه ؟)
اس میدم به اون که مامانم اومده اجازه بده ببینمش امشب . موافقت میکنه و میرم دنبال بچم . بارون شدید می بارید . و کوچه پر از گل و شل بود .باماشین رفتم تادم در خونه اش . باز اون زنه بچه ام رو میآره . خداروشکر که شیشه های ماشینم دودیه و اون موقع غروب نه من چهره شو دیدم ونه اون .
پسرکم بدو بدو توی بارون اومد . باخودم فکرکردم بچم چقدر حواسش به ناراحتی و غصه من هست که وقتی سوار شد با وجودی که طبق قرار میدونستم باباش خونه نیست و خانمه همراهشه ٬ بدون اینکه چیزی بپرسم٬ با خوشحالی و ذوق ساختگیش گفت :دیدی مامان٬بابا منو آورد دم در .
شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت . یک سال از آخرین دیدار این نوه و مادربزرگ میگذره . بچم نشسته برای مادر بی سوادم کلمه های انگلیسی و شعر اعدادش رو میخونه و بهش میگه بگو آمبرلللا . بگو کت .. بگو ..... میگه من پاییز دیگه که بیاد باسواد میشم بعد میام براتون کتاب میخونم .
مادرم هر چند لحظه یکبار قربون صدقه اش میره که بمیرم برات که سرنوشتت این شد مادرکم . معصومکم . بمیرم برای چشمای مظلومت . چی شد که بی مادر شدی ... میره تو فاز روضه خوانی ، گوش منو که دور میبینه ، ازش میپرسه زن باباتو دوست داری ؟ بچه میگه : من مامان الکیمو دوس ندارم مامان بزرگ . فقط اگه مامانم بگه دوستش دارم ...
اینم مادر ما . از دیشب کلی مبحث روانشناسی رو براش دوره کرده ام . نصفه شب از درد بازو وکتف چپش ناله میکرد . میگم ببرمت دکتر؟ گریه میکنه که نه تو و بچم رو می بینم به قلبم میزنه از غصه که روزگارت این شد . بختت سیاه شد .در خونه ات بسته شد .
نشستم با غر غر نصیحتش کردم که من چه کمبودی دارم بنظرت ... مردم حسرت منو میخورن .کوتاه بیا . والا من که الان از هر روزگاری تو عمر 30 ساله ام احساس راحتی بیشتری میکنم . تا صبح دلداریش دادم . هنوز قضیه جدایی برای مادر ساده دلم هضم نشده . هربار که تلفنی حرف میزنیم آخرین حرفش اینه که خودتو غصه ندی .
اما با لالایی خودش خوابش نمیبره . صبح روحیه اش شاد بود و می خندید . باهم صبحانه خوردیم . ٬ با مادر خداحافظی کردم و پسرک رو بردم . دوباره تنها شدم
خدایاخسته و وامانده ام،دیگر رمقی ندارم،صبر وحوصله ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالتباراست، میخواهم از همه فرار کنم، می خواهم به کنج عزلت بگریزم. دلم گرفته، در زیر بار فشار خردشده ام.خدایا به سوی تو می آیم و از تو کمک می خواهم، جز تو دادرسی و پناه گاهی ندارم. بگذار فقط تو بدانی،فقط تو از ضمیر من آگاه باشی.اشک دیدگانم را به تو تسلیم می کنم خدایا کمکم کن، ماه هاست که کمتر به سوی تو آمده ام،بیشتر اوقاتم صرف دیگران شده.خدایا عفوم کن...............از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام
خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم.فقط اشک بریزم،فقط ناله کنم وفشارها و عقده های درونی ام را خالی کنم ای غم ای دوست قدیمی من،سلام برتو،بیا که دلم به خاطرت می تپد.ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می کند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است، حتی از خوشی و لذت متنفرم چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند ،من از آن می گریزم ،فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب وجان من سایه می افکند . هیچگاه مرا خسته نمی کند فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست با او لذت می برم فقط یک شربت شیرین ،یک نور فروزنده و یک نغمه دلنواز وجود داردکه برای همیشه مرهم است و آن دوست قدیمی من غم است
دکترچمران
دیروز بعد از الظهر رفتم برای ورزش ... اونجا یک کلاس آمادگی جسمانی برای بچه های ۴ یا ۵ ساله بود ... پسرهای کوچولوی بامزه با دخترهای خانووم و درعین حال شیطون .. داشتیم ورزش میکردیم اونا هم همینطور ایستاده بودن نگاهمون میکردن ... اونقدر شیطونی میکردن که خدامیدونه ... بعضی هاشون کلاس اولی بودن پز کارنامه هاشونو به هم میدادن .... اما دلم غمگین بود چون با دیدن اونا یاد پسرکم بودم و درتمام مدت آنچنان حالم گرفته بود و بغض داشتم که فقط دلم میخواست بزنم بیرون و عین دیوانه ها فرار کنم ... اما بخاطر مربی سختگیر با اون تیکه هایی که بارآدم میکنه موندم .داشتم از خفقان میمردم ... چه آرزوهایی برای پسرکم داشتم میخواستم بفرستمش رزمی کار بشه ... میخواستم هرورز با خودم ببرمش باشگاه ... اما حالا چی ؟ زیر دست زن بابا ؟
بعدش اومدم بیرون و رفتم یک دل سیر برای خودم اشک ریختم و راه رفتم تا برسم کتابخونه ..... فقط داشتم باخودم فک میکردم که چه آرزوها برای تربیت بچم داشتم و با سادگی گول خوردم و از دستش دادم .اما دیشب همه دنیا دست به دست هم داده بود که من رو از پا دربیاره ... اصلا ناخودآگاه داشتم میرفتم به جاهایی که با بچم رفته بودم ... میرفتم برای خودآزاری ... توی کتابخونه بخش بازی و نقاشی کودکانش دم در ورودیه . اول باید از اونجا رد بشی و بعد برسی به پذیرش ... عجیب بوی پسرکم از اونجا می اومد .
کسی نبود برای همین رفتم روی صندلی کوچیک چوبیش نشستم و بیاد اون دوسه باری که آورده بودمش تا اونجا نقاشی بکشه فکر کردم .... به دستهای کوچیکش که پازل نقشه ایران رو تند تند درست میکرد .... به نقاشیش که خانوم مهربون کتابخونه زد به تابلو ... به اینکه چندین بار مدام میگفت مامان دوباره بریم اونجایی که من نقاشی بکشم بزنن به دیوار ومن بخاطر مشغله ای که داشتم و مسیر کتابخونه که خیلی از خونه دور بود نمی بردمش ... کاش میمردم ولی بچمو دوباره میبردم . حالا کی بچمو میبره همیچین جایی ؟ کی؟
اومدم بیرون و سر راهم رفتم توی یک لوازم ورزشی برای خرید٬ موقع بیرون اومدن باز فکر پسرکم مثل آوار خراب شد روی روحم و آنچنان بیقرار شدم درحدی که نمیتونستم مث آدم عادی به راه رفتنم ادامه بدم . با دیدن یک مادر و پسر توی شکل و قد و قیافه خودم و پسرک که درحال خندیدن باهم وارد مغازه شدن ... دلم خواست همونجا بشینم وزار زار گریه کنم .... دلم خواست زمان متوقف بشه یا من چشمهامو ببندم و وقتی باز کنم دیگه کسی به من نگه که بچه ات دیگر در اختیار تو نیست .مال تو نیست .مادرش کس دیگه ای است ...
دیشب چقدر تلخ بود .تلخ تر از زهر ... خونه نفت نداشتم ... چراغ گرمکن خاموش بود ..هوای زیرصفر... دلم نمیخواست برم خونه ... اما یکی از دوستان که روستایی اصیل و با عزت نفسی هست و برای تعطیلات بین دو ترم رفته بود روستاشون٬ اون شب اومده بود بهم زنگ زد و گفت بیا سوغاتی هاتو ببر! . گفتم نمیام ، خلق وخوی درس حسابی ندارم .ممکنه حال تورو هم داغون کنم .اصرار کرد و رفتم خونه اش ...
چون اونهم روستایی هست و برای همین حرفهای مشترک زیادی بود .از حرفهاش درمورد کشت وکار و گله و وضعیت مردم تو ده لذت میبردم ومیرفتم به سالهای دانشجویی خودم اینکه خجالت کشیده از پدرش مطالبه پول بکنه ... دقیقا یاد خودم افتادم که نیازمند بودم ولی می دیدم بابا هم ندارد پس با کفش پاره دهن واکرده میرفتم کلاس . قبلا زیاد با این دوستم در ارتباط نبودم چون خوب نمی شناختمش اما حالا حتماْ بیشتر بهش سر میزنم .
سوغاتی ها و خوراکیهای خوشمزه وبی نظیر محصول روستا که مادرش دلسوزانه براش گذاشته بود بخورد رو چه ساده و بی پیرایه ردیف کرده بود جلوم که بخور ...بخور... حالم بهتر شده بود.هرچند درد من براش قابل لمس نبود اما اینکه به روح باصفاش اعتماد داشتم چقدر کمیاب و با ارزش بود برام ...با هیجان وعشق وسادگی از بچه های خواهر برادر هاش میگفت و اینکه موقع اومدنش چقدر گریه کرده اند .
ده سال پیش منم همین بودم وحالا این شدم .... خونه اش با بخاری برقی گرم بود و با خنده ها و صفا و صمیمت روستایی اش منو به اوج حسرت برد .حسرت گذشته ها ... حسرت این دل شاد و این فکر بی دغدغه ... درهجوم رنجهای زندگی و رخوت شهری اینچنین بی تابم و بیقرار ....در آروزی لحظه ای آرامش ...