به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


گاهی باید از بیرون دایره ای که در دامش افتاده ام به خودم نگاه کنم ... گاهی باید بیشتر به احوال خودم بپردازم... راست گفتن که تفکردر احوال درونی خود آدم باعث شناخت بیشترخالق میشه ... دوس دارم فکرکنم به خودم و اتفاقات زندگیم. به چرایی اش ؟ و اینکه جور دیگر هم میشد باشه ؟ به کنش و واکنش اطرافیانم . به احساساتم . به شیوه فکر و عملم .

وقتی فکرمیکنم احساس می کنم از نو زنده شده ام و قوت گرفته ام . چقدر عجیبه وقتی از بالا به احوالاتت نگاه میکنی انگار همه چیز تغییر میکنه . همه علت و معلول ها جابجا میشه ... چقدرکشف میکنی . من این لحظات رو خیلی دوست دارم .

 لحظاتی که موفق میشم از بیرون وجودم به خودم نگاه کنم . به خودم و زندگیم و ضمیر ناخودآگاهم ... خیلی نادر و گرانبهاست . امروز بین نماز ظهر و عصر یک لحظه رفتم به این مرحله که انگار روی یک بلندی ایستادم و دارم به خودم نگاه میکنم و تجزیه تحلیل میکنم رفتارهامو وفکرم رو و علت بیقراری هامو .

 البته حس جدیدی نیست سالهاست که ناخودآگاه از این شیوه برای آروم شدنم استفاده میکرده ام .شاید توضیحش سخت باشه. همیشه این حالات فکری ام برای خودم هم عجیب بوده ولی جز خیر وخوبی و آگاهی برام در بر نداره . فقط تمرکز قلبی و فکری میخواد.شاید یک جور مدیتیشن خودساخته ست. اما الان حس خوبی دارم .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


هفته پیش رفته بودم روستا ، کوچه ها و باغ و توت و شاتوت و زردآلو  و گوجه سبز و بوی طراوت و آب قنات ... جای شما سبز ٬ خیلی خوب بود. اول صبحی از خواب بیدار شدم دیدم شاخه های درخت زرشک با برگهای نو وتازه از تو پنجره چشمک میزنن و مادر هم اون وسط مسطا داره سبزی تازه میچینه ، منم سر از پا نشناخته پریدم توی باغ ...

حال و هوای صبح و لابلای بوته های بلند زرشک و درختای گوجه سبز ... و سایه تاک انگور و بوته یاس و صدای گنجشکهای سحر خیز که لابلای درختا میپلکن چه نمایشگاه بی نظیری از طبیعت خداوندی بود ... با احتیاط از وسط کرتهای سبزیجات مادر رد شدم  و خودمو به درخت گوجه سبز گوشه باغ رسوندم و بدون شستن یک مشت چیدم وخوردم که بعدالظهر ٬کار دستم داد و رفتم اورژانس زیر سرم .

 مهم نیست چون کلی نشستم و با مادرحرف زدیم و خندیدیم و من از دیدن جعفری ها و تره ها و پیازچه های ترد و تازه و بی نهایت اشتها آور ، لذت بردم و یک سبد پر و پیمون چیدم که باخودم بیارم . صبحونه تخم مرغ و کره محلی ٬ نون تازه دست پخت مادر ٬ تره و ریحونهای باغ خودمون ٬گردوهای خودمون٬ مربای زرشک ... خدایا شکرت . من چقدر خوشبختم و نمی دونستم و حتی بیشتر اوقات فراموش می کنم . بعدش با ماشین رفتیم روستای زادگاه مادرم ... و زیارتگاهی که اون دور و براست . چقدر هوا خوب بود . درختهای انجیر و عنابی که سهم الارث مادر بودن و زمینهای بایری که من هیچوقت نمیدونستم مال مادر هستن رو دیدم .

 بعدش از تپه های اطراف بالا رفتیم و یه مقدار گیاه دارویی پیدا کردم و چیدم که اسم دارویی شونو نمیدونم .البته فکر کنم زیره سیاه و  کاکوتی واسطخودوس اسم دارویی بعضی هاشون بود . یا گیاهانی به اسم مستار یا گل زوفا که خواص دارویی فراوانی داره یا گیاه بومادران که بسیار تلخه و شدیدا برای گوارش و نفخ و روده خوب ومعجزه گره . یادمه پسرکم وقتی کوچولو بود همیشه برای دل دردهاش از این گیاه تلخ بهش میدادم وبی معطلی آروم میگرفت .

بعد که مقداری قدم زدیم دوباره برگشتیم و از توی مسیر رود فصلی که بین روستاها میگذره برگشتیم که کلی باغ وزمینهای متعلق به دایی ها رو دیدم و درختهای توت و زردآلو و فصل بهاری که داره جاشو عوض می کنه . دم ظهری برگشتیم . پیرمرد بابا از وجین کردن زمین چغندر برگشته بود و خسته وخاک آلود درحال پماد زدن به زانوهاش ... خندون بهم میگه : درخت گردویی که به اسم تو کاشته ام امسال نوبر داده ... (بابا به اسم هر کدوم از ما بچه ها دوتا نهال گردو کاشته بود) چه لذت بخش !

نشستیم به درست کردن چای و بعد بادمجون سرخ کردم و مادر کشک سابید توی تقارچه سفالی لعاب دار مخصوص شهرمون با گردو و  برای نهار کشک وبادمجونی خوردم که مزه اش یادم نمیره البته الان که مینویسم یک جور غم عجیبی توی دلمه ، بی دلیل . شاید بخاطر اینکه  چقدر از پدر مادر غافلیم  ماها ... چقدر از خواهر برادر غافلیم ماها... کسانی که هیچ کس دیگه جاشونو پر نمیکنه .

گاو مادر مریض شده بوده و قرار بوده سر زا بمیره .آخر سر گوسالشو با یک مریضی تو مایه های شکاف کام آدمی بدنیا میاره چون از اول لقاح مصنوعی داشته و ظاهراً همه گاوهای منطقه که بهشون آمپول لقاح مصنوعی میزنن یک گوساله معلول بدنیا میاوردن .خلاصه گاومون مریض میشه و مادر مجبورمیشه بفروشدش ...

سر سفره صبحانه وقتی از گاوش حرف میزد با گوشه چارقد اشکهاشو پاک میکرد . میگم : چرا گریه میکنی ؟ برو خداروشکر کن که از شر گاوداری و شیر دوشی راحت شدی ... میگه نه از وابستگی به مغازه و شیر فروش میترسم ... تو نمیدونی . دلم میسوزه برای مادرم ، بخاطر فروختن یک گاو که حتی باپولش کلی مسائل مادیشون برطرف میشه ، اشک چشمش جاری میشه . خوشبحال دل پاکش .... مادرم دوستت دارم ...

 بابا جان عزیزم، عاشقتم . از اینکه خوب نمیشنوی حرفامونو و من باید داد بزنم تا بشنوی  غصه ام میگیره .ازاینکه میبینم بابام یک کاغذ چک نویس توی دستشه و داره حروف انگلیسی رو تمرین میکنه با حدود 90 سال سن اینهمه عشق به یادگیری داره از شوق و شور و لذت لبریز میشم و دوست دارم با تمام وجودم در آغوش بکشمش . خدا شما رو برای من ، بچه نالایقتان ، نگه داره انشالله ،

  این بود رفتن یک روزه ام به روستا که برای دیدن پسرکم ( که همراه باباش رفته بود خونه بابابزرگ پدریش ، شهر خودمون) رفته بودم و ندیدمش و بجاش دیدار پدر و مادر نصیبم شد . خدایا شکرت .

***

پسرکم فعلن خوبه و دندونپزشک متخصص اطفال داره دندوناشو درست می کنه . فعلن یک جسله کار انجام داده . تا هفته بعد. خوشبختانه جلسه اول خیلی خوب پیش رفت و اصلاْ اذیت نشد.


بالاخره امروز موفق شدم ببینمش . از صبح دچار دندون درد شدیدی هست که هیچی غذا نمیخوره . باباش میگه حیف پول که برای دندون شیری بدم که قراره بیافته ... بچه شده پوست و استخون . بخاطر اینکه غذا نمیتونه بخوره . دندوناش پوسیدگی ناجور گرفته . اون و زنش که ادعاشون میشه چطور دلشون میاد سرسفره بشینن سیر و پر بخورن بعد طفل معصوم بخاطر درد دندونش اشک بریزه و هیچی نخوره . اونا حیفشون بیاد برای دندون شیری پول بدن . چطوری حالیش کنم .

بعد اس ام اس هاش منو میکشه که میگه زن من بخاطر خدا مواظب بچم هست و خدا ترسه ... روحیه بچه غمگین و افسرده است . یه جورایی تو خودشه . کاش می مردم و اینهمه غم رو تو صورت معصومش نمیدیدم .اگه بهش بگم فکر میکنه که میخوام بهانه جوئی کنم و ایراد بگیرم . کاش یک کم عقل ومنطق داشت تامی تونستم باهاش راجع به بچه حرف بزنیم بدون دخالت دادن اون زنش و اینکه میخواد هر جور شده اثبات کنه که زنم یه فرشته است .قبل از جدایی میگفت وقتی طلاق گرفتیم هر چند وقت باهم بریم بیرون گردش با بچه تا  خوشحال بشه . دوست باشیم باهم ... بعد الان ...


راجع به لباسش هیچ جور رسیدگی نمیکنن . سرو وضع بچه مثل بچه های خیابونی شده. خدامیدونه عید و قبل از اون چقدر پول واسه لباس بچه دادم و تنش کردم . باز وقتی میفرستنش پیش من یک مشت لباس کهنه تنش میکنن که دلم به درد میاد .آتیش میگیرم . میسوزم . اگه ندار بود مهم نبود . یه بار که اعتراض کردم میگه اتفاقاْ هر دفعه که میفرستمش پیش تو با لباس نو میاد با لباس کهنه میفرستیش . میگه لباسهای بچه منو برای خودت میدزدی که تن بچه آیندت کنی .... خدا کی باورش میشه که من این حرفارو میشنوم ؟ کی باورش میشه تو روز روشن کاملاْ برعکس حرف میزنه ...من اگر مادر هم نباشم ٬ اصلاْ میتونم همچین کاری بکنم که لباس تن بچمو بدزدم؟ ... چقدر رذل وحقیری مرد. چقدر پست فطرت بودی و من نشناختمت . خدایا فرجی کن . خدایا کاری کن که این مرد متحول بشه و تصمیم بگیره بچم رو بده به من . خدایا کاری بکن که بچه نازنینم زیر دست زن بابا بزرگ نشه . خدایا از صمیم قلب ازت خواهش می کنم .