به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


نیمه شب اس ام اس داد یادته پاسال این شبها باهم دعوا میکردیم سراینکه چه روزی بریم دادگاه ... و بقیشم طبق معمول انداختن تقصیرا به گردن من و اینکه نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ می شود وبدون تو معنی زندگی را نمیفهمم و با این زنم انگار دارم خانه روی آب میسازم ولی تو سنگدل اصلا یاد من نمیکنی ومعلوم میشه تو این ده سال هم دوستم نداشتی و از این حرفهای بی معنی ...... یادم افتاد که پارسال یکی از شبهای ماه رمضان که من خونه رو ازش جدا کرده بودم ولی طلاق نگرفته بودیم هنوز ٬ اومد خونه و شروع کرد بهانه گیری و لب تاپم رو که دم دستش بود آنچنان زد به زمین که خرد و خاکشیر شد ... بچه رو فرستاده بود شهرستان خونه باباش ... یهو فهمیدم که اوضاعش خراب و داغونه وقتی رفت تو اتاق چادرم رو ورداشتم و از خونه پریدم بیرون از ترس جونم ... که موفق نشدم و فهمیدو با اون پنجه های قوی اش منو از توی راه پله کشوند توخونه .از شدت ترس دست و پام بی حس و نافرمان شده بود ... خودمو به نرده های در چسبوندم و درحالتیکه نفسم از ترس بالا نمی اومد بزور گفتم کمک ... دوتا از همسایه ها از سر وصدای کشمکش ما اومدن بیرون و گفتن که چی شده ... بهشون گفت که زنم هست و به شما مربوط نیست .اونا هم رفتن تو خونه شون ومن موندم و یک جلاد ... یک وحشی ... یک کسی که خون جلوی چشمهاشو گرفته بود ... اونشب رو هرگز یادم نمیره ... آخرین کتکی بود که توی اون زندگی سیاه خوردم و یکی از بدترینهاش ... تنها خوبی اش این بود که لباس مسجد تنش بود و شلوارش کمربند نداشت وگرنه در اینجور مواقع بسرعت دست و پاهامو با روسری ام می بست و کمربندش رو دور دستش گره میزد و شروع میکرد به وحشیانه زدن ...هرگز یادم نمیره وقتی دستش رو می دیدم که بالا میره فکر میکردم الان یا چشمم کور میشه یا خواهم مرد ... اما بعد که نفسم رو به سختی بیرون می فرستادم ضربه بعدی به جای بدتری ... شاید برای کسی متصور نباشه ...برای کسی که کتک نخورده باشه متصور نیست که بدترین ضربات چی ان  که آدم رو از پا میندازه ... بدترین ضربات توی قفسه سینه و پشت ران پا... توی اون حالت که چشمهام جایی رو نمی دید کاغذی آورد و خودکاری که بنویس من به میل و اراده خودم از کارم استعفا می دهم و از دانشگاهم انصراف میدهم ... و من می نوشتم از ترس جان ... نشانه میگرفت از دومتری و وناگهان جلو می آمد و با تمام وجود به پهلویم لگدی میزد بعدش یک دور اتاق رو میچرخید تا نفس بگیره و با دیدن کوچکترین علامت حیات در من دوباره با تمام وجود ضربه ای دیگر ... من نای کشیدن نفس نداشتم چه برسه به اینکه فریاد بزنم ... صدایم خشکیده بود فقط به فکر این بودم که نفسم قطع نشه وبرای همین با تمام وجود دنبال رهایی نفس بودم که بالا نمی اومد.... اونقدر با ضربات لگد و مشت باتمام قوای مردانه اش به تن و بدن و صورتم زد که از زیر چشمم تا زیر چونه ام سیاه سیاه شد .درست یک سال پیش ...



جمعه صبح ساعت هفت و نیم دم در خونش بودم برای اینکه پسرمو بیارم ... تازه یکی دوهفته است که دارم مرتب  جمعه میرم دنبالش و باباش توی شهر هست ... آخه هر هفته به یه دلیلی اس ام اس میداد که توشهر نیستم .مسافرتم یا ماموریتم ... یا اصلا بچه رو فرستادم خونه بابام و نیست ...خوبی ماه مبارک در اینه که نمیتونه دیگه مسافرت رفتن رو بهانه کنه یا بگه ماموریتم ...منم دندون رو جگر میذاشتم و تحمل میکردم تا نرم دوباره اون کلانتری محلشون ..


 نمیدونم از کجا بگم از اینکه حتی از کلانتری رفتن ومامور بردن دم خونش ... اونیکه آسیب میبینه منم ... ونه اون ... اون توی خونش نشسته وباخیال راحت در کنار همسر وفرزندش زندگیشو میکنه ومن ساعتها باید توی راهروهای کلانتری منتظر یک گروهبان بمونم تا باهام بیاد و توی راه بجای اینکه حال پریشون من رو بعنوان یک مادر مضطرب درک کنه دنبال اینه که از من شماره بگیره و یا کاری کنه که دفعه بعد هم بیام پیش خودش و در نهایت در کمال خباثت ... ده هزار تومن پول چایی ازم بگیره و نتیجه اش هم هیچی ....از اول حس تلخ و منفی ای به مامور بردن داشتم و ذهنیتم منفی بود و اینطور شد که اون مرد اینطوری داغونم کنه با اون رفتارش ...آخه از کجا و به کجا شکایت کنم ؟ ...

گاهی دلم میخواد توشهر خودم بودم یا بین خانواده ٬ شاید اوضاعم بهتر می بود اما وقتی عاقلانه بهش فکر میکنم میبینم همین تنهاییم و دور بودنم از فامیل وخانواده توی این روزهای تلخ خودش موهبتی بوده برام  .توی این یکسال تلخی که بر من گذشت لااقل حرف وحدیث فامیل رو نشنیدم ... البته هیچوقت از لطف خدا غافل نشدم و روز به روز محبت وعشق الهی رو توی زندگیم به چشم میبینم . این گلایه ها هم فقط از بی مهری آدمها و مخلوقاتشه که خودش میدونه حکایت ناشکری نیست ... مطمئنم به همین زودیها اون مرد هم خسته میشه و بزودی زود پسرک نازنین منو به من بر میگردونه ...اونقدر مطمئنم که پسرم رو توی کلاس زبان ثبت نام کرده ام و قراره هر روز عصر باهم بریم پیاده روی و دوچرخه سواری



فنچ هایی که خریدم چهار تا تخم کوچولو هرکدوم اندازه یه لوبیا گذاشتن . پسرکم هر دودقیقه یه بار میرفت و گزارش لحظه به لحظه جابجا شدنشون رو با هیجان اعلام میکرد ... احتمالا هفته آینده که برم دنبالش جوجه ها سر از تخم در آوردن و میتونه ببیندشون.






هرهفته که بچه رو غروب جمعه میبرم و تحویلش میدم ٬ بعد از چندساعت باباش شروع میکنه یه سری اس ام اس فحش آلود ارسال کردن تو این مضامین که ای نامادری ... ای پلید بی محبت ... ای موجود مغرور ... ای فلان... چرا با بچه طوری رفتار میکنی که وقتی از پیش تو بر میگرده اینقدر مارو اذیت میکنه ... ومن نمیدونم چی بگم .... تازگی ها گیر داده که بیا چندمیلیون بهت بدم و بچه رو فراموش کن ... نمیدونم تو فکرش چی میگذره که به این مرحله میرسه همچین پیشنهادی به من بده ... کار همیشه اش شده این توهین و تحقیرها ... درحالیکه خدامیدونه در لحظه هایی که بچم هستم ٬ هیچوقت کلمه ای درباره اینکه تو خونه باباش چیکار میکنه یا زن باباش چطوریه ویا مسائل مربوط به اونا ازش نمیپرسم تا فکر بچه مشغول نشه .... برعکس خودش که هر دفعه ذهن بچه رو شستشو میده تا گزارش کارای منو ازش بگیره ... وکاملاْ از رفتارها و حرفهای پسرم معلومه و قلبم آتیش میگیره از بی فکری این مرد ...اما چه کار میتونم بکنم ؟

بهش میگم خب بچه است و نمیتونه حرف دلش رو به زبون بیاره با شیطونی و حرف گوش نکردن ابرازش میکنه . اونام بجای اینکه قلب دلتنگ یه بچه رو درک کنن شروع میکنن به رفتارهای تدافعی و غیر اصولی باهاش ... گذشته ها همیشه از رفتارهای کاملاْ بیفکرانه اش با بچه شاکی بودم و حالا که ازش دورم بیشترین نگرانیم از اینه که برای هر موضوع کوچیکی با تنبیه بدنی یا زورگویی بچه رو ساکت می کنه ... اصلا به فکر ریشه یابی مشکل رفتاری بچه نبود . همونطور که باخود من سالها اونطور رفتار کرده بود که فقط با کتک زدن و تو دهنی زدن و یا تهدید به کشتن ٬ساکتم میکرد ٬ پسر نازنینم رو به فقط به رحمت وعشق الهی سپرده ام و با یقین و ایمان در آرامشم ... به وعده خدا شک ندارم ...





هر دفعه که میرم دنبالش از یک قدمی میپره هوا و با تمام وجود خودشو میندازه تو بغلم و سروصورتم رو با ولع میبوسه که اینکارش از هر خنجری قلب منو بیشتر میسوزونه چون عمق دلتنگی بچمو میفهمم ... وقتی میشینه تو ماشین اولین حرفش اینه که مامان ... من خیلی دوست دارم همیشه پیش شما باشم ... اینطوریه که چند هفته است هر صبح جمعه یک عالم اشک بدون هیچ حرفی از چشمام سرازیر میشه .





دعا می کنم این حادثه تلخ برای هیچ مادری توی دنیا اتفاق نیافته ... همیشه فکر میکردم من خیلی مقاوم وصبورم ... حتی از این مشکل سخت تر ها  ... اما وقتی شدم نقش اول این اتفاق تو زندگی خودم ٬ فهمیدم اونقدرها هم صبور و مقاوم نیستم ... تو این یک سال دوری ٬تازه اوج و عمق واژه محبت رو درک کردم ... شاید این یک موهبت ناشناخته خدایی باشه برام . گاهی که وقت میذارم و فکر میکنم ٬ میگن  عشق خدا به بنده اش از عشق مادر به فرزندش بیشتره ... دلم پر میشه از شوق و امید و شکر ... چه خدای خوبی داریم .



چه حقیقت شیرینی است اینکه بدانی ٬

 تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ...

تاریک ترین زمان شب ٬ لحظات قبل از سپیده دم است ...

خدایا با شکر تو در آرامشم .... سپیده من نیز در راه است ...


برام پیغام پسغام میده که چندمیلیون بهت میدم

بیا و بچه رو برای همیشه فراموش کن تا خوب (!!!!) بزرگ بشه ...



من میخوام از قانون عدم مقاومت استفاده کنم .

 این قانون میگه کسی که به خدا توکل میکنه آروم و صبور بر جا می مونه .کسی که طرح الهیش رو می طلبه مضطرب این طرف و اون طرف نمی ره و نمی خواد خودش همه چیز رو حل کنه !

جنگ از آن خداست نه از آن من ! پس آروم می گیرم . میگه دو دستی به یه آرزو نچسبین و نگین اگه این شد که خوشبختم والا بدبختم ! چون چسبیدن به یه چیزی باعث دفع اون میشه. به این میگن قانون عدم مقاومت .

چینی ها می گویند که آب از آن رو نیرومندترین عنصر است که کاملا غیر مقاوم است . آب می تواند صخره را بشکافد و هر چه را که در برابرش قرار می گیرد بروبد و از سر راه بردارد

خدایا : من به عدالت تو توکل می کنم و میدونم اونچه که متعلق به منه از من بازگرفته نخواهد شد چون در قانون الهی از دست دادن وجود ندارد .از دست دادن فقط در ذهن منفی ماست.  پس آرام و آسوده بر جای می مانم . خدایا شکرت که نشانم می دهی چه کنم و راه درست رو می گشایی .


خیلی بچه بودم حدود شیش هفت ساله ، خواهر بزرگم که پنجم دبستان بود یه کتاب داستان داشت که اسمش یادم نیست ، راجع به یک کوآلا بود که دلش میخواست بره به خورشید ... ولی هرروز صبح که بیدار میشد و خورشید ومیدید تنبلی می کرد و همش خواب بود یه روز بیدار شد دید همه جا تاریکه و خورشید رفته ...  بقیش یادم نیست چون عکسای بزرگ و خوشرنگی داشت که تمام صفحه رو پر کرده بود . خواهرم اونقدر کتابش رو دوست داشت که همه جا با خودش میبرد و بچه های زیادی دوروبرش جمع میشدن و اونم با آب وتاب براشون میخوندش ...

 نمیدونم کتاب از کجا اومده بود، شاید مال بچه های داداش بزرگه بود که جامونده بود یا شایدم کسی خریده بود براش... چنان کتاب مشهوری شده بود که همه  بچه های ده از کنجکاوی هم که شده، کلی به تکاپو افتاده بودن و دنبال چیزهای جالب و قابل توجه برای هدیه کردن به خواهرم میگشتن تا براشون بخوندش.

اونم هرروز هدیه های بیشتری از روز قبل جمع آوری می کرد از سنگهای گرد و قشنگ یک قل دوقل و سرویس جواهرات درست شده با سیم برق مسی و میوه های نوبرانه باغشون بگیرتا خرده شیشه های رنگی صیقل داده شده کاردست . منم که توی اون سن در اوج شیطنت وخرابکاری وجیغ جیغویی بودم . مثلاًهمش مواظب بودم که خواهرام با بقیه دخترها کجا میرن تا منم قاطیشون بشم برعکس که همیشه جا میموندم و تا ساعتها جیغ میزدم وگریه می کردم و آخرش با سیلی مادر میخوابیدم.

اونروز اون کتابه بدجوری برام عقده شده بود. خواهرم بهم توجهی نمیکرد حتی برام نمیخوندش ونمیذاشت بهش دست بزنم. یه روز صبح زود که خواهرم هنوز خواب بود کتابش رو ورداشتم و بردم دم خونه دختری که بابابزرگش تو روستای ما بود و اون آخرهفته همراه مادرش اومده بودن برای دید و بازدید و شب قبلش مخ منو واسه کتاب زده بود. 


این شد که کتاب رو بجای چندین برگه تصویر ازدخترهای مسخره که دایی اش با خودکار کشیده بود عوض کردم و خوشحال وخندون ازمعامله ام برگشتم خونه .خواهرم وقتی فهمید که کتابش نیست متوجه من شد و افتاد دنبالم ، مجبور شدم بهش بگم که چه بلایی سر کتاب در آوردم. عصبانی بود ولی کتک زدنم موند برای بعد از رفتن سراغ اون دخترکلاهبردار.

حس اون لحظاتم یادمه .متوجه شده بودم کار بدی کردم ولی اصلا خودآگاه نبود انگار بدون اینکه خودم نقشی داشته باشم یک نفر گفته بود باید با کتاب این کارو بکنی، ذهن خرابکارم ازهمون لحظه دچار تاسف شد و دلم برای خواهرم سوخت اما دیگه چاره ای نبود.

 چون اون دختره برگهای برنده زیادی داشت . چون کتاب رو برده بود شهرو دیگه معلوم نبود بتونه ازدست پدرمادرش که به غنیمت دخترشون علاقمند شده بودند بگیردش ، اصلا کی دوباره بیاد روستا ؟ اصلا یادش بمونه بیاره یا نه ؟  رفته بود شهر ودیگه هرگز اون کتاب قشنگ برنگشت .


عذاب وجدانش هنوز توی گوشه ذهنم جاخوش کرده. بچه خرابکار ! مثل سرزنش هایی که شدم و کتک هایی که خوردم و یا از دستشون در رفتم . چندسال پیش دیدم که خواهرم یک کتاب شبیه به اونو به اسم بچه اش و برای خودش خریده بود و بهم نشونش داد. نقاشیهاش فرق می کرد اما کتاب همون بود. فکر کنم انتشارات کانون پرورش فکری بود. حس مدفون شده بچه بد بودن دوباره در من بیدار شد . حس گنگ و مبهم بی تقصیری در عین خطاکاری ...