حکم دیدار قطعی شده و قاضی تجدید نظر هم دوباره تاییدش کرده ...خدایا شکرت، البته هنوز ندیدم حکمو ولی بالاخره یک از این موارد قانونی به قطعیت رسید . از 8 صبح پنجشنبه تا ساعت 8 شب جمعه ...
دیشب و دیروز توی هیاهوی بازی بچه های خواهرام ، جای پسر شیرین زبونم جوری خالی بود که دلم میخواست دور بشم ازشون . بدون اون احساس میکنم محبتهای خاله ای هم مصنوعی بنظر میاد ...
دیشب خواهرم میگفت که صادق بهش گفته ؛ اون مامانمو اصلاً دوست ندارم چونکه به هر چی دست میزنم میگه بذار سرجاش ! ( این چیزا رو به من نمیگه ، به خاله هاش و به مامانم وقتی میبیندشون میگه )
دیروز عصر برای پسرم یه کلاه وشال گردن جدید خریدم ، وقتی بیاد بدم بهش.
دیروز وقتی که داشتم لباسهاشو با عجله می پوشیدم که ببرمش خونه باباش ، میگه ؛ آخه چی شد که اینجوری شد ؟
میگم ؛ چجوری ؟ - خب همینجوری که من هی برم ، هی بیام ، چی شد که شما دوتا قهر شدین ؟ ( قربون زبون شیرینت ، چجوری بهت بگم که چی کشیدم توی 9 سال زندگی تا به همین سادگی سرم کلاه گذاشتن وتورو ازم گرفتن )
وقتی از ماشین پیاده شدیم باز میبینم بینی کوچولو و چشمهاش قرمزه و داره اشکاش می ریزه ... میگم چرا گریه میکنی مامانی ؟ میگه ؛ آخه باید زود برم ... ( دلم خون میشه ) میگم ؛ ناراحتی نداره که . باز زود میام دنبالت و برمیگردی (و از این حرفا )....
میگه ؛ چرا آقاجون نمیذاره که من سه روز پیش تو باشم و یه روز برم اونجا ؟ تو بهش بگو که بذاره .. اس ام اس بده ... ( قربون دلت بشم مامانی که فکر میکنی همه مشکلات با اس ام اس دادن حل میشه ، اشکای تورو میبینه و نمیذاره ، بعد با اس ام اس من بذاره ؟ )
اس میزنم به باباش که بذار یه شب دیگه بمونه پیش من . شروع کرده به فحش دادن و بعد ؛ ای نامادری فلان وفلان و فلان شده ... این حرفای بچه نیست تو بهش آموزش میدی ، برو به هو*سبازیت برس ....
گفتم خودت میدونی و خدای خودت که جای دل بچه تو تصمیم میگیری ... خب وقتی تمام شبانه روز خونه نیستی و بچه 24 ساعته با نامادریه ، طبیعیه که بیشتر دلش میخواد بامن باشه واز اینکه نمیتونه، دلش بگیره وگریه کنه ... آخه درک کردنش خیلی سخته ؟
***
تا حرف ک یاد گرفته بنویسه ... بعضی چیزها رو میخواد بنویسه میاد به التماس میگه مامان فلان حرف چجوری نوشته میشه ، بعد یهو یک چیزی سرهم میکنه و میاره نشون میده که ا زخنده میترکم ... مثلا دیشب روی یه کاغذ نوشته ؛
کدام درست است ؟ درش خت بکش ( دورش خط بکشید ) سادق صادق
توی یک شب نشینی خانوادگی، یک زن هم سن وسال خودم رو دیدم که دقیقاً به درد من مبتلا بود . یه جورایی آشنای دور دورای خانوادگی بودن . وقتی وارد شدم فکر کردم مهمان ها یک پدر و دختر هستند و بچشون که یک دخترک یکی دوساله نوپائه ... بعد با اشارات خواهرم قبل ازاینکه سوتی بدهم فهمیدم که اون آقا همسر این زن جوان هست و اینم بچشونه ...
بعداً که سوال پرسیدم فهمیدم که این خانم هم مث خودم تو سن کم ازدواج و بعد از چهار سال طلاق میگیره و مجبور میشه پسر 3 سالشو بذاره و بره ... الان بچش کلاس چهارمی بود و با خونواده باباش بزرگ شده و زندگی میکرد وخانم هم با یک آقای بسیار پیر که بابای شیش تا بچه سن و سال دار است و زنش در تصادفی مرده ، ازدواج کرده ... با وجودی که حکم ملاقات بچشو داره ولی نمیذارن بچشو ببینه و وقتی میره زیر فحش و کتک و سنگ پرت کردن میگیرنش ... ( خدایا رحم کن .. چه دلی داره اون زن؟... بعد من از ایستادن دم در خونه شوهر سابق لرزم میگیره و گلایه دارم .. ) فقط گاهی میره وتوی مدرسه بچش رو برای دقایقی میبینه و برمیگرده . بخاطر اینکه آبرو داره ونمیخواد درگیر بشه ...
دختر خوبی از یک خانواده محترم و آبرومند که مجبور شده بود بخاطر حرف مردم و مسائل اقتصادی ازدواج کنه و ... وقتی خواهرم بهش گفت که منم همینطوری بوده ام والان هرهفته بچمو میبینم واز این حرفا .....سر حرفمون باز شد ... چهره اش واقعا شکسته شده بود ... عین یه زن چهل ساله بنظر میرسید ... لاغر و ضعیف ... سفیدی موهای جلوی سرش از ریشه دیده میشد که باقیش رنگ داشت .... با غم واندوه به بچه دومش محبت میکرد ... یه جور شکستگی و تسلیم و تردید در رفتار و حرف زدنش لمس میکردم ... حتی خنده هاش مصنوعی و عصبی بود.
گفتم دیگه دلت برای پسرت تنگ نمیشه ؟ مثلاًگریه کنی ؟ ( اشکای خودم اعلام وجود میکرد اما به زور خودمو نگه داشتم ) گفت ؛ دیگه چشمه اشکم خشک شده ... گفتم دلت نمیخواد برگرده پیشت الان ؟ گفت ؛ نه ! دیگه دلم نمیخواد بچه ای که با تربیت خودشون بزرگ کردن رو ببینم ... من مونده بودم از تعجب چی بگم ؟ چی کار کرده بودن بااین زن که اینجوری میگفت ؟ و اینجوری شده بود ؟
خواهرم گفت که خانواده شوهرش بی نهایت کولی و عقب مونده و بی نزاکت هستن و خانواده شوهر تو دربرابر اینا فرشته بودن . راجع به اینکه چطوردلش اومده بعد از اون اتفاق دوباره بچه دار بشه ، می گفت ؛ واقعاًدلم نمیخواست ... تا لحظه آخر هیچ حسی به این بچم نداشتم ... حتی براش لباس نخریده بودم ... اصلا از خودم مواظبت نمیکردم تا مگر بچه ازبین بره ... دلم نمیخواست دوباره مادر بشم تا یه روز دوباره اونو از من بگیرن ....
کلی حرف زد و بعد با شوهر مسن و محترمش بلند شدن و رفتن . دلم آتیش میگرفت برای سرنوشت این دختر پاک و ساده که به جرم مادر شدن اینجوری شکسته بودنش ... تا ساعتها از فکرش بیرون نمی اومدم امیدوارم برای همیشه آرامش داشته باشه و اون شیش تا بچه شوهر فعلیش باهاش خوب رفتار کنن ...
***
خدایا شکرت بخاطر اینکه هرروز منو در موقعیت هایی قرار میدی که یادم بیافته چقدر ، چقدر ، چقدر در حق بنده ی ناچیزت لطف کرده ای و به من نعمت داده ای . شکرت
پسرم میگه ؛ مامان حیف که دنیا همه چیزش مرده است ... مثلاً کتاب زنده نیست ... میز زنده نیست ... نقاشی ...(چی باعث شده اینجوری فکر کنه؟) بهش میگم ؛ تو میتونی فکرشو بکنی که همه چیز زنده هستن وتو میتونی باهاشون حرف بزنی ... چشماش گرد میشه ....یا مثلاً میگه مامان اگر کسی از نقاشیم تعریف نکنه و بگه خیلی زشته ... اونقدر ناراحت میشم که قابل بخشش نیست (!!!!)
سعی میکنم یه جوری بهش بفهمونم که فکر توئه که میتونه همه چیز رو عوض کنه و فقط این مهمه که خودت چی فکر میکنی ... کلی کلنجار میرم باهاش ... نمیدونم چیزی حالیش شد یا نه ..
بهرحال چیزی که هست اینه که بچه های نسل امروز خیلی از ما در بچگی جلوترن ... یه جورایی تو فهم ودرک و تجزیه تحلیل با بزرگترها برابری میکنن . اونقدر که هجوم اطلاعات در اطرافشون زیاده .
دیروز عصرکه رفتم دنبالش کلی کم حرف و غمگین بود . اولش میگه مامان سوغاتی که یادت نرفته ؟ به زور کلی حرف ازش کشیدم . میگه دلم برات تنگ شده بود . یه بارم گفت که اون زنه بهش گفته بیشعور ... البته خیلی آروم و زیر لبی گفت (داغون شدم )... نمیدونم همیشه میاد از این چیزا میگه اما من میذارم به حساب اینکه میخواد اونو بد کنه یا چه می دونم فکرای بچگونه ... قدرت تخیل بالایی داره ... اونزمانها که باهم بودیم هم تو بعضی مسائل اغراق می کرد یا بعضی وقتا میگفت دوستام کتکم زدن.
ولی دیگه دارم کم میارم ... بازم پشت گوش بندازم و به روی خودم و اون نیارم ؟ ... نمیتونم (یا شایدم جرات ندارم ، شایدم از ترس فحشهاش ) به اون بابای احمقش بگم که چشم وگوشش رو به روی رفتار زنه بسته ....اگر بهش بگم زیاد بچه رو با زن بابا تنها نذار فقط فحش و توهینه که خواهم شنید .
میدونم بیشتر ساعات شبانه روز با اون زن تنهاست بخاطر شغل بسیار پرمشغله ای که داره اصلا خونه نبود . الانم بدتر شده . اون زن هم اصلاً به سرگرمی و شادی و روحیه بچه توجه نداره ... کما اینکه به جسم و لباس وظاهر بچه هم توجهی نداره . حاضر نیستن بچه رو یه آرایشگاه ببرن . اگر یه بار دیر بجنم می بینم موهای بچه رو توی خونه با دستگاه موزر از ته زده. یا خود زنه با قیچی افتاده به جون موهای بچم و از پشت وکنار گوشاش به طرز مضحکی کوتاه کرده ... چجوری طاقت این کاراشونو بیارم .
قدیم ها هروقت موهای بچه بلند میشد باید از مدتها قبلش شروع به یادآوری وتذکر و التماس و دیگه گاهی دعوا میکردم که بچه رو ببره آرایشگاه ... نمیبرد . منم اجازه نمیداد ببرمش آرایشگاه مردونه ... مکافاتی داشتم هرروز به یه بدبختی ...خب اونوقت بچه بود ولی الان چی ... توی این سرمای زمستون بچه رو کچل کردن . انصافتون رو شکر ...
از بس سر لباس هاش بهم تهمت زد که دیگه مجبورشدم برای خودم یه قانون بذارم واونم اینکه به محض اینکه بچه میاد پیش من لباساشو سرتا پا عوض میکنم و لباسای اینجایی شو می پوشونم تا وقتی باز قراره برگرده دوباره همون لباسا رو بهش بپوشونم . خسته شدم کلی برا بچم لباس میخریدم دفعه بعد باز لباس کهنه تنش میکردن میفرستادن . بعد از اعتراض منم حق به جانب اس می داد تهمت های شاخ دربیار میزد.
حالا یه جور دیگه حرفاشو باید تحمل کنم اما دیگه برام مهم نیست . آخر هفته قراره مامان و بابا و یکی از خواهرام که یک بچه 3 ماهه داره بیان اینجا ... تحول خوبیه . خوشحالم .
دیشب خیلی سعی کردم که از لحظه حال لذت ببرم . آخه همیشه موقع بردن وآوردن پسرم غم دنیا روی دلم خراب میشه. وقتایی که دم در خونش منتظرم که بچه رو بفرستن پایین و اونا عمداً همیشه معطلم میکنن تا من علف زیر پام سبز بشه با وجود همه هماهنگی ها ... طعم تحقیرش زیر دندونمه . استرس میگیرم از اون لحظات . دوس دارم چشم ببندم و وقتی باز کردم پسرم پیشم باشه و من اون لحظات سخت رو نبینم ...
زنش همیشه آیفون رو نگه میداره که ببینه من به پسرم چی میگم دم در و زود بره به شوهرش گزارش بده . یه بار دم در دیدم بدجور سرما خورده ... بغلش کردم وگفتم کی تو رو به سرما داده مامانی ؟ منظوری نداشتم ... بیس دقیقه بعدش سیل اس ام اس های فحش وناسزاش برام میاومد که فلان فلان شده ... چرا فکر میکنی من و زنم بچه رو مریض کردیم...و....و...
درحالیکه خدا نکنه بچه وقتی از پیشم میره کمی سرفه کنه باز شروع میکنه به فحش دادن اس ام اسی که یه کم از ولگردیهات دست بردار و به بچت برس که مریضش نکنی یا هزار و یک فحش وتهمت دیگه و مقصر دونستن من درهمه چی .... خسته ام .
حس میکنم که این تحمل کردنا و به روی خودم نیاوردنا باعث شده یه دلشوره دائمی و یه ترس پنهانی و عمیق از رفتن دنبال بچه در من بوجود آورده که ضمیر ناخودآگاهم منو عقب میکشونه . دلم میخواد روح و احساس وخاطره نداشتم ... حس مادری نداشتم ... بقول مرجان عزیز مبتلایم به درد مادری .... که ای کاش درمانی داشت ...
درد مادری منو مجبور میکنه اینهمه خفت بکشم و اینهمه تحقیر بشم .... تازه دارم روزهای خوبی رو تجربه میکنم اما اون هنوز ... هنوز بعد گذر نزدیک به دوسال هنوز حاضر نیست آروم بشه و فراموش کنه تلخی ها رو و فقط به بچه نازنینمون فکر کنه ... هنوز دنبال انتقامه ... باورم برام دشوار و سخته ...
***
رابطه ام با خدام خیلی خیلی بهتر شده در واقع از وقتی از اون زندگی سراسر خدای بی خدا بیرون اومدم انگار خدارو نزدیک تر و قشنگ تر و ملموس تر میبینم .. خدا برام عزیز و مهربون شده ... معنویتم بیشتر شده ... یعنی درواقع معنویتم عمق پیدا کرده و زنگارش رفته وشفاف شدم ... نه اینکه به ظاهر مذهبی تر شده باشم .
شاید عده ای به زعم خودشون منو یک زند بد بدونن که قدر یک زندگی زیر یک نام ظاهر فریب رو ندونستم، اما برام مهم نیست من که خودم ازیک خونواده فوق مذهبی اومده بودم نیازی به مذهب نما بودم نداشتم ...
من خدامو دوس دارم ... نمازامو با عشق میخونم ... بخصوص نماز صبح ، فقط من وخدام ... حس وحال خوبی دارم .
***
چند هفته پیش دم در مدرسه بچه ، زن یکی از دوستان هم لباسش رو دیدم که اون وقتها رابطه نزدیک داشتیم باهم .... دختر خوبی بود هرچند بعد از طلاق ما یکی از حرفای خصوصی منکه بین ما دوتا زن زده شده بود رو بعنوان سند بی حیایی من به شوهرش و بعد شوهرش به شوهر سابقم گفته بود و در واقع دلم ازش شکسته بود
اما وقتی دیدمش که اونقدر شکسته شده و پسرش چقدر مرد شده دلم براش سوخت ... دلم بیشتر وقتی سوخت که با خنده زهر آلودی گفت میدونی شوهرم زن گرفته ... یه دختر کارمند .... باورم نمیشد ... اونقدر برام سخت اومد که تا چندروز تو فکرش بودم ... میگفت خوشبحالت که شغل داری و تونستی طلاق بگیری . اگر منم دستم توی جیبم بود نمیموندم ... میدونستم پدر نداره و دوتا بچه .... اما ازاون همسر مومن نماش باورم نمیشد که بره وزن بگیره .... و دل زن به اون خانومی و زیبایی و مقید و اهل زندگیش رو بشکنه .
***
مدتی شده که مردم نیازمند ترشدن ... یا شاید راههای جدید کشف کردن . اداره ما اونقدر ( نمیگم گدا ) نیازمند زیاد شده .... آدمهای با سر و وضع و ظاهر خوب از نگهبانی اداره رد میشن و میان اتاق به اتاق گدایی میکنن. جگرم خون میشه ... خدایا هیچکس مجبور نباشه به این روز بیافته .... پیرمردای بازنشسته با هیبت حتی .... یا زنهای متشخص و سربه زیر .... دلم میخواد اونقدر ثروت داشتم که در خونم میشد ملجا ًامید همه نیازمندا. یا اونقدر قدرت داشتم که بتونم چشممو روی فقر و نداری و بدبختی و فساد وخیانت و ظلم و بی عدالتی بخاطر پول ببندم و زشتیهای دنیا رو نبینم ....
***
دیروز داشتم میگفتم که سخته برام این دنبال بچه رفتنها و آوردهاش و اینکه چقدر فشار روحی رو بخاطر اذیتهاش تحمل میکنم .... مخاطبم گفت ؛ یادته پارسال این موقع پیش خدا زار میزدی یا توی همین وبلاگت که خدایا فقط اجازه بده یه ساعت ببینم بچمو .... اما حالا که هرهفته تقریبا میاد پیشت ... خدارو شاکر باش .... خدایا شکرت ناشکر نیستم . منو ببخش ... دل بی طاقتم منو مجبور میکنه .... میگفت ؛ ببین سال آینده این موقع باید تو اجازه بدی که بره باباشو ببینه .... خدایا یعنی میشه ؟ البته من هرگز جلوی کسی رو برای دیدن پاره تنش نخواهم گرفت .... هروقت دلش بخواد بیاد بچه رو ببینه ....
(خوشبحالم توهم زدم امروز)
چندوقتی هست که احساس می کنم ، احساس میکنم که همین روزاست که بهم بگه بیا بچه رو ببر که برای همیشه باتو باشه .... بنظرم یه چیزایی غیر عادیه ... یه حس عجیبی دارم ... بچه رو زیاد میفرسته پیش من و بردن و آوردنش هم کمتر حساسیت به خرج میده و هروقت بگم میفرستتش .
از حرفهای اس ام اسی اش یه تحولاتی رو می فهمم .انگار فهمیده بچه از با من بودن خوشحال تره و یا بودن من کنار بچه براش بهتره .. بهر حال یه حس خاص دارم ... یه بوهایی به مشامم خورده انگار داره همه چی عوض میشه ... حالا من الان این حسو دارم می خوام ببینم چند روز دیگه عملی میشه ... دارم میرم سفر .وقتی برگردم حتماً یه چیزی میگه . به همین زودی .