امروز شنبه اولین روز کاری من تو سال 92 هست . پسرکم فقط تا ظهر جمعه روز دوم فروردین با من بود و از اون روز که اومد دنبالش تا این لحظه ندیدمش . تو این شبا بلااستثنا خوابشو می دیدم . هر شب به نحوی . هر شب خواب محمد صادقم رو می دیدم . الان یه هفته است که همش دلم میخواد برم یه گوشه تنها باشم و یک دل سیر اشک بریزم . دلم تنگ شده براش ، دوباره همه بی عدالتی های دنیا اومده پیش چشمم . چرا نباید پسرکم رو ببینم ؟ دلم براش تنگ شده . تنگ تنگ
روز دوم عید بدون هماهنگی قبلی اس ام اس داد که بچه رو حاضر کن بیام دنبالش ... نمیخواستم بحث باشه . بچه رو لباس پوشوندم و در برابر اظهار دلتنگی های اون و خاله ها و مادر بزرگش مقاومت کردم ... بعد یادم اومد که کفشهاش توی صندوق عقب ماشین مونده و ماشینو هم داداش کوچیکم برده بود ... براش اس دادم که کمی صبر کن تا کفشهای بچه رو بیاره شروع کرد به فحش داد که زود حاضرش کن ... صد بار بیشتر اس دادم اصلا انگار نمیشنید . داد میزد که عوضی بچه رو بفرست من یکساعته توی هوای سرد سرجاده روستا منتظر بچه ام ... ( درحالیکه توی ماشین گرمش نشسته است مثلاً ) بچه رو با دمپایی با شوهر خواهرم فرستادم تا سر جاده ... که میگفت ده دقیقه تو هوای سرد با بچه ایستاده بودن تا آقا از پیچ جاده پیداش شده ... دردمو به کی بگم ... کاپشن بچه رو حتی براش نفرستاده بود که من چند تا بلیز روی هم بهش پوشونده بودم ... بگذریم که چه بد روزی شد و چقدر دلم گرفت و چقدر انرژی منفی دریافت کردم و بعد از اونروز دلم عجیب مچاله است . هی میخوام مقاومت کنم . همش هوای گریه داشتم اما به خودم یادآوری کردم که نه باید حال و هواتو خوب کنی باید از ناامیدی بیای بیرون ...
امروز چند تا از همکارا احوال محمد صادقو ازم پرسیدن که باعث شد به بخت بد خودم لعنت بفرستم . عکساشو نگاه میکنم به چهره معصومش خیره میشم و باخودم میگم چقدر برات زود بود مامانی که غصه دار باشی ...دل کوچیکت جا نداره برای این غم که بابا و مامانت از هم جدان . خدایا منو ببخش .مارو ببخش . آخ که دلم تنگه . این پست رو فقط برای این نوشتم که بعدها فکر نکنم که یادم رفته بود و خیلی خوشحال بودم .... نه دلم همیشه خالی و سرده . پسرکم اگه یه روز بزرگ شدی بدون که من خیلی مقاومت کردم . خیلی برام سخت بود .خیلی. شماها شاهدین که من خیلی مقاومت میکردم اما فقط یه مادر باید بفهمه که غصه من چقدر بزرگه . دوستای خوبم ببخشید که ناامیدتون میکنم اما منم ایمان ضعیفی دارم و خیلی صبور نیستم .
بچه های خواهرام همسن وسالهای محمد صادق اونجا بودن با بهانه های عجیب و رفتارهای از روی لوس شدن ، یه شب یکیشون تا صبح بهانه میگرفت و گریه میکرد بخاطر یه پادرد کوچیک ومنم تا صبح علی رغم میل باطنی بیدار بودم و عربده هاشو گوش میکردم که همش به منظور جلب توجه مادر بی احساسش بود ، تا اذان صبح بیدار موندم ، و اشک ریختم از روی دلتنگی ،غصه ، تنهایی .... پسرک صبور و مقاوم من الان کجا و کنار کی خوابه و آیا بیاد دارم که تو شیش سال مادری از بچه مودب و صبورم همچین گریه ها و لوس بازیهایی رو برای دردهای بدتر از این ، شنیده بودم ؟ کودکم از روز اول مرد بود انگار . اینو همه میگن نه تنها من ... انگار از روزی که به دنیا اومد برای تقدیر طاقت فرساش بزرگ میشد .
بزرگ معصومی رو واسطه کرده ام که قلبم روشنه به ابروی ایشون پسرکم با وجود همه سنگ هایی که سر راهمه بهم برگردونده میشه دلم روشنه . امیدم خیلی قوی و بی نهایته. من به همه محدودیت ها و ناداری ها و کمبود ها غلبه کرده ام میدونم این غصه و کمبود رو هم شکست میدم . من اهل شکست و تسلیم نیستم .
سرفرصت بزودی میام و از روزهایی که توی روستا گذشت و طبیعت و خانواده ام خواهم نوشت .
فردا صبح دوباره میرم دنبال بچم. خوشحالم
بهش اس زدم که آخر شب برم بیارمش ( واسه اینکه اول صبح بچه بد خواب نشه ) گفت نه . بهش گفتم دوچرخشو بفرست تا عصرها که میرم پیاده روی بچه با دوچرخه اش سرگرم باشه . جواب داد . نخیر .
گفتم چرا ؟ گفت چون توی حیاط ( پارکینگ دوماشینی مشترک ) باهاش بازی میکنه ! درحالی که بچم بارها بهم گفته که دوچرخه ام توی بالکن افتاده و خرابه . و خودم هم میدونم قبل از جدایی دوچرخه اش خراب شده بود وانداخته بودیمش انباری .
گفتم اسکوترش رو بفرست . گفت ٬نخیر ! ( با همین لفظ )
ولش کن . واقعاْ از وقتی که ذهناْ شروع کرده ام به گفتن عبارات تاکیدی مثبت راجع به بخشیدن اون و اون دوستم که بهم خیانت کرد و مدام باخودم تکرار میکنم که بخشیدمشون و رهاشون کردم و آرزو میکنم به سوی خیر وصلاحشون برن٬دقیقا آزار و اذیت های روحی ام از طرف اون دوتا کاملاْ رفع شده .
دیگه توی شهر نمی بینمشون . یا اصلا در طول روز بیاد آزار و رنجی که به من رسوندن نمیافتم . هرشب قبل از خواب با خودم تکرار میکنم که شماها رو برای همیشه بخشیدم . بخصوص برای دوست سابقم . اونقدر جواب میده . واقعا حس میکنم من برنده ام . گاه افرادی رو میبینم که ماهی یک میلیون وخورده ای مهریه می گیرن .اوایل دلم میسوخت که چه ساده مهریه مو بخشیدم تا سر یک هفته برای زن جدیدش طلا خرید ... اما الان اصلا برام رنج آور نیست . میدونم ده برابر اون مهریه به زندگی من برمیگرده .
گاهی که میبینم با وجود اونهمه اذیت و حق خوری که از من کرد انگار هنوز اونه که طلبکاره و لحن اس ام نوشتن و رفتارش دشمنانه و وحشتناکه ته دلم تاسف میخورم و دلم می گیره . دلم میخواد کاش میتونستم بهش بگم از چه راهی خودشو آروم کنه . گاهی از خودم هم تعجب میکنم . همه چیز شدنی هست توی این دنیا . غیر ممکن وجود نداره
روزهایی بود که من فکرمیکردم تا ابد در آتش انتقام خواهم سوخت و از صمیم قلب میخواستم چشمهای اون دوستم رو بخاطر خیانت پلیدش از کاسه دربیاورم اما الان حسی دارم که همیشه به خودم میگم بهترین زندگی رو داشته باشند . تاثیرش رو در خودم میبینم . در واقع فقط برای کمک به خودم . نه اینکه من عاجز باشم و یا شکست خورده .
چند وقت پیش یک پایان نامه رو توی رودربایسی تایپ کردم که واقعاْ سختم بود و یکهفته چشمام چنان اذیت بودم که نمیتونستم به مانیتور نگاه کنم . هنوز یکسال از عمل چشمم نمیگذره .البته باوجود عمل دوباره عینکی شده ام با نمره پایینتر . امروز رفتم سر جلسه دفاع ایشون و حاصل دسترنجم رو دیدم که البته کلی غلط تایپی داشتم که بخاطر چک نکردن خود صاحب پروژه بود ولی بهر حال جالب بود .
وکیلی که گرفته بودم هنوز برای حکم دیدار نامه اجرائیه نگرفته بود خودم رفتم دادگاه دنبالش و باقی پول وکیل رو بهش دادم تا بره پی کارش و ذهنم از دغدغه بدهی خلاص بشه .
معلم بچه هفته پیش گفته بود براش هدیه بخرم کادو کنم ببرم مدرسه ... اوضاع مالی جوری قاطی بود که فقط هزار تومن توی حسابم داشتم . بعد به طرز عجیبی از یک جایی پول بدستم رسید یعنی دقیقا همون روزی که باید با هدیه به مدرسه میرفتم و غصه بی پولی داشتم .درست به اندازه مبلغ هدیه کسی بهم پول داد . واقعا حیرت کرده بودم .
بدو بدو رفتم برای بچم پازل هواپیما سازی گرفتم با یه چیز دیگه که الان یادم نیس . کادو شده بردم دم مدرسه . زنگ تفریح بود و محمد صادق توی حیاط در حال جفتک زدن به در و دیوار با دوستاش . تا منو دید چشماش برق زد . فهمید یه چیزی زیر چادرم قایم کردم . زود گفت مامان برو تو کلاس خانوم اونجاست . و بعد عین یک جت با دوستاش دویدن و رفتن .
دلم از شوق و شادی بچه پر از هیجان شد . خدایا شکرت . بعد از اون دیگه یک هفته است ندیدمش تا فردا . چند روز پیش به باباش اس دادم که معلم کادوشو بهش داده ؟ خوشش اومده ؟ خوشحال بود ؟ بعد چند ساعت جواب داد : فهمیدم که تو براش خریدی . نیازی به یادآوری نبود ...!
هنوز نفهمیدم که بچم وقتی اون هدیه مورد علاقشو دیده چه حسی نشون داده . اما فردا صبح میبینمش . بله همین فردا .
راستی امروز کلی برای محمد صادق لباس خریدم . اونم بخاطر هدیه دیگه ای که دریافت کردم ( متشکرم .بی نهایت ) میدونم خدا بدجوری هوای منو داره . از این جهت دارم بال درمیارم . چون اوضاع من لحظه به لحظه بهتر میشه . به هر چیز که آرزومه میرسم . زود زود .
اما امیدوارم هیچکس در حسرت آرزویی مثل من نباشه .
امروز رفتم مدرسه دنبال پسرم . الان با منه و خوب وخوشحالیم . اول از همه منو با یه خبر بقول خودش داغغافلگیر کرد که ؛ مامان دندونم لق شده .... الهی قربونش بشم دندون نیش کوچولوش لق شده بود و تکون می خورد . در حال افتادن .اولین دندون شیری اش ... فکر میکنم اولینی که جوونه زد توی فک پایینش . الان اولین افتادنی شده . یادش بخیر وقتی دندون در آورد ...
بعدشم که رفته بودیم بازار برای تعمیر یه انگشتر نقره ... بچم اونقدر توی طلافروشی ها هیجان زده شده بود میگفت مامان من بزرگ بشم اینو برات میخرم . اونو میخرم . از این خوشت میاد؟ این مال مامانم باشه ... و من کلی ذوقمرگ میشدم ... وسط آدما میرفتیم و میگفتیم و میخندیدم . خیلی خوش گذشت بعدالظهر خوبی بود . سه تا کتاب هم خریدم . از کاترین پاندر ... از شدت ذوق زدگی اومدم زود اینجا بنویسم که یادم نره .روز عالی ای داشتم
دارم فیلم های قبلنی متعلق به سه چهار سال پیشم رو که با گوشی های مختلفم گرفته بودم رو نگاه میکنم . توی خونه زندگی قبلی ٬خونه خواهرام ، یا خونه بابا توی روستا.
بیشتر از چهره و کارا و حرفای بچه های خواهرام . فیلم میگرفتم . ( چه کنم که تو خانواده فقط منم که عادت به ثبت لحظه ها دارم ، همه خواهرها از من عکس و فیلم بچشون رو میخواهند ).......... امادریغ از نازنین خودم .
بعضی جاها اون گوشه ها پسرک خودم میاد از جلوی فیلم رد میشه ، حریصانه و چهارچشمی نگاش میکنم و یا صداش که از دور میاد میخنده یا داره شعرمیخونه . بمیرم برات مامانی
اما من بی خیال نه از بچم فیلم گرفتم ونه دوربین رو روش زوم کردم . از دست خودم لجم میگیره .... لعنت به من . اونقد دوربین رو روی تف تف کردن نوزاد خواهرم زوم کرده ام که حالم از دست خودم بهم میخوره .
آخه احمق اگه بجای قیافه بی احساس نی نی خواهرت از بچه خوشکل خودت که اونور تره فیلم گرفته بودی الان چه فیلم های ناب و چه آرشیو باارزشی از بچگی بچت داشتی که میتونستی ببینیش و لذت ببری ...
دستم بشکنه با اون فیلم گرفتنم . با عصبانیت فیلمو قطع میکنم و تصمیم میگیرم هیچوقت به خواهرام نگم که از بچشون چه فیلم های خوبی دارم. اصلاً از قیافه بچه های خواهرام متنفر میشم . میخوام تو فیلمم هیچ بچه ای نباشه وقی بچه من نیست .
اونروزا فکر میکردم که یه روز بیاد برای یک لحظه دیدن فیلم چند ثانیه ای از بچم اینهمه آرشیو فیلم خانوادگی رو زیر و رو کنم و بعدش از نبود پسرکم توش حرصم بگیره و به خودم فحش و لعنت بفرستم ؟ دنیا بازیهای عجیبی داره ها.
برای همین الانا هر وقت بچه میاد پیشم اونقدر ازش فیلم میگیرم که بقیه وقتی نگاه میکنن میگن بابا یه کم از اطراف هم میگرفتی ! افراط وتفریط ! دست خودم نیست
یه جا داره شعر میخونه راجع به زلزله و همزمان کله کوچولوشو تکون تکون میده و میلرزونه . انقدر خوردنی و بامزه بود که میخواستم از تو فیلم درش بیارم قورتش بدم .
ولی حیف که بلافاصله بعد از شعر خوندنش این مادر بیفکر سریعاً دوربین رو میبره رو صورت ماست و بی تفاوت بچه خواهرکه داره غااغااااااااان و غوووووووووون میکنه.
یه جا داره نقاشیشو رنگ آمیزی میکنه و انگار سرما خورده، سرفه های خشک میکنه .... موهاش بلند شده و ریخته تو چشماش الهی فداش بشم... ( یادتونه گفتم مردک نمیبردش آرایشگاه و به چه التماس و بدبختی راضیش میکردم، ظاهراًیکی از همون وقتا بوده )
آخ چیزی که هزار بارم گفتم و چقد داره منو میسوزونه ، لباسهاش رو تو ی فیلم های مختلف میبینم وهرکدوم یادم میافته که بچم چقد لباس داشت ... لباسهای مهمونی و حتی لباسهای خونه ایش همه مرتب و نو و تمیز و بدون اشکال ( بین خواهرام و خانواده شوهر تمیزی و لباسهای مرتب پسرم معروف بود و البته مایه حسودی ) ...
اما الان ، کی باروش میشه که همه اون لباسها انگارآب شده رفته تو زمین وهیچوقت تنش نیست و نمیپوشونه بهش ( درصورتی که سایز بچه نه تنها تغییر نکرده ، بلکه آب رفته) ........ انگار گم وگور شده اونهمه لباسهای مستونی و تابستونی شیک و گرونقیمت بچم ...
برعکس زنه رفته همه لباسهای بایگانی شده که براش کوتاه و تنگ شده و گذاشته بودمش توی کارتن و بسته بندی کرده بودم یادگاری بمونه برای آیندش رو درآورده و هر بار ( توی این یکسال و نیمه ) یکی تنش میکنه می فرسته پیش من بلااستثنا .
خدایا به کی بگم این حرفا رو ... باید مادر باشی تا بفهمی چقدر سر ووضع بچه مهمه . کسی باور میکنه زنی باشه با اینهمه دنائت ؟ لعنت به من اگه دوباره برم سراغ این فیلم های خانوادگی !
***
هفته پیش بعد از کلی شک و تردید و دل دل کردن بالاخره دلو زدم به دریا و بهش اس ام اس زدم که بچه از کتک زدن و فحش و بی حرمتی های زنت شکایت داره و هربار یه چیزی میگه ...به چه حقی دست روی بچم بلند میکنه ؟ به چه حقی به بچم فحش میده و اعتماد بنفس بچه رو میاره پایین ؟ راجع به آینده شخصیت بچه مدیونی ...
ومنتظر شدم تا در جوابم مثل اون اوایل بگه ؛ زنم کلفتی بچمو باید بکنه .... غلط کرده .. یا لااقل ، صادق دروغ گفته که زدتش یا فحش داده ... اما در کمال ناباوری جواب داد ؛
بله خانم عمرو عاص ! نامادری دلسوز ! ( به من ) اگر کارهایی که محمد صادق میکنه (کی ؟ محمد صادق مظلوم و مودب و سربزیر من ؟ ) با تو میکرد زیر مشت ولگد سیاهش میکردی !
دنیا رو سرم خراب شد انگار . اینم از پدر ...! نه تنها انکار نکرد بلکه تایید هم کرد ....
وای بر بچم . وای بردل من .
زنش رفته شهرستان ... قراره بچه یک هفته با من بمونه . امروز که رفتم دم کلاس دنبالش ، معلمش رو دیدم ، با دیدن من تعجب کرد و خوشحال شد و انگارکلی حرف برای گفتن داشته باشه حال و احوالپرسی کرد و اینکه چه پسر خوبی دارم و چقدرمودبه و چقدر حرف گوش کنه و .... و بالاخره حرف دلش رو زد که زن باباشو دیدم !
گفتم جدی ؟ ( آخه قبلن شرح ماوقع زندگی خودم و شرایط زندگی پسرم با زن بابا رو براش توضیح داده بودم . اونم معتقد بود که میتونه با حرف زدن با اونا یه کاری کنه که پسرمو بهم برگردونن .اما با گذشت حداقل سه ماه از اول مدرسه تا حالا بابای بچمو که اصلا ندیده و تازه همین چندروز پیشا برای اولین باز زن بابای بچمو دیده بود . )
میگفت ؛ خلایق هر چه لایق ... وقتی دیدمش اونقدر تاسف خوردم ، دلم برای گلی مثل پسرت سوخت که زیر دست اینه ... گفتم حیف این بچه از تو ... ( روز به روز دروغهای اون معلوم میشه ، اوایل میگفت زنم یه دختر جوونه و... حالا از زبون کسانی که دیدنش همش همین حرفو شنیدم که میگن اونقدر چهره پیر و چروکی داره که سنش به چهل میخوره).. معلمش میگفت دندوناش زرده و زشته ( باروم نمیشد، اما با تطبیق حرفای معلمش با دوستم که دیده بودتش مطمئن شدم )
میگفت با خودم گفتم چطور دلش اومده زن ............. مثل شما رو از دست بده و بره سراغ این .... قد بلند و دستای چروک خورده و پر لک و زخم ؟؟؟؟ لباسهای نا فرم ونامرتب ؟؟؟ که در شان همسر یک آدم اجتماعی و پر برو بیا نیست ... میگفت فکر کردم از این روستاهای دور دست لب مرز که قاچاقچی هستن بلند شده اومده(!!!) ... ( دقیقاً توصیف دوستم که روز اول مدرسه اونو با بچم دیده بود هم همین بود که ؛ انگار دستهاش همین الان از توی خاک در اومده باشه ... ) بخدا نمیتونم باور کنم .
دوس داشتم زن بابای بچم یه دختر جوون خوش قیافه و محجبه با شخصیت باشه تا یه موردی مثل این، یک زن که دوست داره قیافه اش شبیه زن های دوره گرد بنظر بیاد یا نمیتونه بیشتر از این مواظب ظاهرش باشه ؟... احتمالاً قبلن ازدواج ناموفقی هم داشته یا شاید هم از دیر ازدواج کردنش ، پدر مادرش مجبور شدن بفرستنش زن دوم و غریبی و مادری یک پسر 7 ساله رو بکنه ...
بهرحال هیچی به ظاهر آدمها نیست هرچنداصلاً لازم نیست این چیزا رو بدونم تا مطمئن باشم که هیچ زنی نمیتونه جای منو برای شوهر سابق پر کنه ( حتی توی خواب دیگه زنی مثل من نمیتونه داشته باشه ، چون با خانواده و شرایط اون ، من مثل یک گوهر و مروارید توی زندگی و سرنوشتش بودم .
آره من خوب بودم و از سر اون و زندگی و خانوادش خیلی خیلی زیاد بودم ، اصلا برای همینکه خیلی با اونا فاصله داشتم (درعین سادگی و تواضع) منو نتونستن تحمل کنن و زندگیمو خراب کردن و این زن رو براش دست و پا کردن تا کلفتی کنه و فقط بگه بله قربان . یعنی روح و شخصیت نداشته باشه و فقط یک جسم مطیع باشه ، این من بودم که فرشته ای مثل صادق رو برای خونوادشون جا گذاشتم که هر کس اونو میبینه باور نمیکنه که این بچه نوه همچین خونواده ای باشه )
البته منم اصلا از روی چهره کسی قضاوت نمیکنم .ولی فکر میکنم که زنی که حاضر شده یک هفته بعد از رفتن من بیاد سرخونه وزندگی من و صاحب همه چیم بشه و روی جهیزیه من خونه شو علم کنه نباید اونقدرا روح بزرگ و طبع بلند و با عزت نفس باشه و اونقدر دلش دریایی باشه که بگم قیافه اش به جهنم حتماً دلش بزرگه با بچم مهربونی میکنه ...
مطمئنم کسی که توی خونواده ای با فقر فرهنگی بزرگ شده باشه اصلاً قابل اعتماد و سرشاراز محبت نیست که بتونه زن بابای خوبی بشه و منم خانواده اونو میشناسم . افسوس میخورم برای شوهر سابق ... دلم براش میسوزه . یادم هست همیشه بهم میگفت میخوام بعد از تو یک زن بزرگ بگیرم ...
دلم میخواد بهش بگم با این زن بزرگت خوشبختی ؟ با زنی که از یک دنیای کوچک اومده به امید بزرگ شدن ؟ امیدوارم خوشبخت باشه ... از صمیم قلب امیدوارم که از من باهاش خوشبخت تر باشه . امیدوارم اونقدر بهش محبت کنه که نتیجش به بچم هم سرایت کنه .واقعاًخوشبختیشو میخوام .
معلمش میگفت انشالله از شهرستان برنگرده دیگه ... گفتم ؛ نه بابا آدم نباید نفرین کنه چون به خودش برمیگرده و اون طرف هیچ ضرری نمیکنه ... درحالیکه درو می بست گفت ؛ نه این یکی رو امیدوارم واقعاً برنگرده . حیف این فرشته از اون ، نفرین کن ...... و در رو بست و من موندم توی سالن مدرسه در حالیکه فکرمیکردم چرا همش دارم خبر میشنوم راجع به کسی که هیچوقت کنجکاوی نکردم ببینمش و یا بفهمم چطوریه اما انگار کائنات داره همش جزئیات ظاهریشو نشونم میده ...
نمیدونم درون زندگیش چه خبره ؟ البته که اصلاً برام مهم نیست شاید ماهها بگذره و به این قضیه فکر نکنم که چیکا ردارن میکنن ؟ آیا خوشبختن یا بدبخت ؟ اما ین اتفاقات اینجوری منو به فکر فرو میبره ... شاید شنیدن این حرفا برای مادرم جالب باشه تا یه جورایی دلش خنک بشه ... اما برای من نه فقط مخدوش کردن آرامشم ... من به این فکر میکنم که دیگران در مورد من چی میگن واینکه این وسط اصل و واقعیت زندگی من چیه ؟ چقدرتفاوته از ظاهر تا باطن ؟ چی قراره سرم بیاد ؟
همونجور روی پله نشسته بودم و به این فکر میکردم که وای روزگار... چه به روزمان آوردی ؟ نه من و نه اون دیگه هیچوقت زندگیمون مثل زندگی اول نمیشه . با همه کم وکاستیها 9 سال مثل لباس به تن هم اومده بودیم ، وصله پینه ، با گذشت وصبر و گریه و توهین و سختی و نداری ... اما کشون کشون اومده بودیم بهرحال ... کسی نمیگفت ؛ زندگی دوم ... زن دوم ....شوهر دوم ... بچه از زن اول ... از زن دوم.... چقدرشنیدن این واژه ها سخته ...
هیچ چیزی مثل زندگی اول نمیشه اونم هزار بار همینو به من گفته...چیزی رو که شکسته و تو میخوای بند بزنی خیلی فرق داره با چیز نویی که میخوای بزنی بشکنیش ... تو زندگی دوم از روز اول دلت چرکه . از روز اول با خودت میگی بابا چیزی که یه بار شیکسته صدبار دیگه هم میشکنه .امازندگی اول ..........
کاش میشد آرزو کرد از این لحظه به بعد هیچ پدر و مادری از هم جدا نشن . کاش میشد آرزو کرد همه بفهمن و لمس کنن ومطمئن بشن که زندگی دوم حتی اگر بهترین زندگی هم باشه تا چند صباحی زیباست بعدش حتی یاد وخاطره همون دعواهای زندگی اول راحتشون نمیذاره .. نمیدونم شایدم تصور من اشتباه باشه ... خدایا کمکم کن . آرامشم بده ... خدایا بدبختی هیچ کس رو نمیخوام . نه اون و نه خودم .
- دوستانی گفتند که غیبت کردم ... لازم دیدم جواب بدم . لطفاً نیایید تذکر بدید که غیبت و افترا و ال و بل ... اعصاب ندارم والا ... نه که هیچکدوممون اصلاً اهل غیبت کردن نیستیـــــــــــم (منظورم اظهار نظر کردن راجع به همه چیز مردم و همکارا و همسایه ها و فامیلهاست یا هزا رتا گناه دیگه که در طول رو زانجام می دیم و انگار نه انگار ... با خودمون که صادق باشیم دیگه ... ) ...
این مورد من ، که جای خودش رو داره که باز صد البته خودم اصولاً حوصله غیبت کردن و هرروز از اون گفتن رو ندارم . چون اصلاً در ذهن و زندگی من جایی نداره که بخوام با غیبت کردن از کسی مثل زن شوهر سابق اعصاب و لحظه های زندگیمو کثیف کنم .این اتفاقات پیش میآد دیگه . آدم می شنوه ... نمیتونم بزنم تو دهن معلم بچم که حرف نزن . من گوش نمیدم . یا رو ترش کنم که ای وای من معصومم ، گناه نکردم تاحالا... غیبت میشه حرف زدن از مردم ...
خب حق بدید اون زن نامادری بچمه ... بصورت غریزی ازش بدم میاد ولی نه اینقدرها که بشینم با معلم بچم که هر ماه یه بار میبینمش راجع به همچین کسی بحرفم ... خب معلم یهو شروع کرد به گفتن وشرح این دیدار و منم شنیدم شما ببخشید .
حتی یه جاهایی دیدم از عدم استقبال من از حرفاش صورتش درهم رفت و زود مطلب رو بست . حتماً پیش خودش گفت چه زن بی خیالی ! ( عدم استقبال منم بیشتر نه بخاطر بحث گناه و غیبت و این چیزا ، بلکه بخاطر اینکه دلم نمیخواست بشنوم که سابق ، واقعاً همچنین زن زشتی گرفته و سرشکسته است و بچم باید در کنارهمچین آدمی شناخته بشه بعنوان مادرش و بحث افسوس و حیف و اینا ... )
با احترمی که برای دوستای عزیزم قائلم این یک مورد رو بی خیال شید لطفاً ... آقا شما پیامبر ، ما ابوجهل .. شما فرشته ما ابلیس ... شما ثواب ما گناه کبیره ....قبول ؟؟!
دیگه چی بگم . به اصل حرفم و به حس و حالم توجه کن در پی این قضیه که اومدم و نوشتمش ...