روز اول مدرسه اون زن همراه بچه ام رفته به مدرسه . بگذریم از این ماجرا که خودش رو بجای من معرفی کرده و تاریخ ازدواج نحس مارو به عنوان ازدواج خودش مطرح کرده اونجا و به بقیه خانوما پز باهوش بودن و زیبا بودن و کنجکاو بودن بچه منو میداده و اینکه پسرش همیشه ازش میپرسیده مامان بچه چه جوری بدنیا می آد ؟ (حرفی که معمولاً مادرها حالا راست یا دروغ از کنجکاوی بچشون میزنن ) بیشتر خندم گرفته بود وقتی شنیدم تا ناراحت بشم .از اینکه چقدر زن خوش خیال و سطحی هست و اینکه با چه اعتماد بنفسی این دروغها رو داشته میگفته .تصورش برام خنده دار وجالبه .
نمیدونستم سنش از شوهر سابق بیشتره و سالها در آرزوی شوهر و بچه بوده و جالب تر اینکه شوهر سابق برای من پیام میده که زنم اونقدر از خودگذشته است که حاضر شده هرگز بچه دار نشه بخاطر اینکه پسر من رو بزرگ کنه . موندم دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو . بعدش هم حاج آقا زنگ زده و فرموده که بدو برو خونه مهمون داره میاد و اون زن هم پسرک منو تنها گذاشته توی مدرسه و رفته وبعد راننده رو فرستادن دنبال بچه . به بچه گفته که درس خوندن خیلی سخته مامان جان ! حالا چه جوری ذهنیت بچه رو که یک زن بی سواد حالیش کرده عوض کنم ؟
نمیدونم ناراحت باشم، باهاش دربیافتم ، بیخیال شم ، کاری از دستم برنمیاد و فقط باید حرص بخورم وخودم رو به ندانستن ونفهمیدن بزنم و فقط بیام اینجا بنویسم تا این روزها و این رفتارهای ناعادلانه اون مرد جایی ثبت بشه تا بعدها پسرکم حقیقت رو از لابلای نوشته هام بفهمه .
باتوجه به اینکه میدونم اون مرد شدیداً اهل مهمون بازی تا پاسی از شب هست با دوستان قدیم وجدیدش و حالا بیشتر هم شده ، بهش میگم که الان بچه ، مدرسه ای شده حواستون باشه که ساعت 9 بخوابه و زیاد کارتون تماشا نکنه که توی یادگیریش تاثیر سوء داره . و براش کلی از نتایج تحقیقات روی بچه هایی با این ویژگی ها نوشتم . بعد در جوابم نوشته ؛ تو روانشناس کودک نیستی، نگران من وبچه ام نباش . بهش مسالمت آمیز میگم که یک ایمیل واسه خودت درست کن که درباره روحیه و تربیت بچه از طریق ایمیل تبادل نظر کنیم نه با این اس ام اس لعنتی که انگشتم افتاد از بس برای تو زبون نفهم اس نوشتم و بعد تو درکمال بی خیالی و بی درکی جوابم رو ندی . میگه . من به ایمیل نیازی ندارم .بعد ادعای رئیس یک اداره بودن و تحصیلکرده بودنش هم منو کشته . روی میز کارش هم لب تاپ دومیلیون وپانصدی موجوده .... هرگز حاضر نشد یه ایمیل داشته باشه حتی . تصور اینکه من باهمچین آدم عقب مونده ای بخوام راجع به تربیت بچه حرف بزنم غیرممکنه . اصلا براش هیچ چیز بجز خرافه هایی که توی کتابهای هزار سال قبل نوشتن اهمیت نداره . حتی تحقیقات روشن و واضح علمی رو قبول نمیکنه . این افکار و اعتقاداتش رو میشد به تمام رفتارهاش تعمیم داد به شیوه فکر و رفتارش با زن در اجتماع ، با همسردر خانه ( یا بهتره بگم کلفت ) ، با بچه ، با مسافرت ، با ادامه تحصیل با اینترنت ....خدامیدونه تفاوت فکر با زندگی ما چه کرد و پسر مظلوم ومعصوم وبیگناهم این وسط چی میشه ؟
این روزا شدید گرفتار مسئله و مشکل کاری هستم که بنابر حکم رئیس جدید باید برگردم به منطقه محروم لب مرز برای خدمت . که اگر کارم درست نشه باید از خیر همین یک روز دیدن بچم هم بگذرم و کوله بار سفر بردارم و برم به نا کجا آباد ( !) اما ته دلم روشنه که درس میشه هرچند باعث بهم ریختن کل برنامه هام شده باعث پریشانی فکر و استرس که نمیتونم کارای عادیمو انجام بدم .
خیلی دلم گرفته برای اینکه نمیدونم پسرکم این روزای اول کلاس اولی بودنش چطوری میگذره ؟ از مدرسه خوشش میاد؟ از معلمش ؟ مزه بچه مدرسه ای داشتن چطوره ؟ بچم کم کم باسواد بشه چه حسی داره ؟ ته دلم غمگینم هرچند تظاهر میکنم که شادم و اوضاع روبراهه .غمگینم برای اینکه حق من و پسرک معصومم این نبود . باید در لحظه لحظه این روزا من کنارش می بودم . نه اون زن غریبه .
دیروز اول مهر بود ۱/۷/۱۳۶۱ وحالا ۱/۷/۱۳۹۱ . دقیقاْ سی ساله شدم هرچند تولد شناسنامه ای منه و من حقیقتا بهمنی هستم ولی معمولاْ حواسم به اول مهره . چند بار با خودم تکرار کردم این تاریخ رو . دیروز کلی نامه التماس آمیز به رئیس نوشتم وپایینش تاریخ زدم ۱/۷/۱۳۹۱ برام جالب بود . دقیقا سی سال پیش پا به این دنیا گذاشته ام .هرچند هیچ کس از اومدن من خوشحال نشده بود . هیچ کس یعنی هیچ کس حتی مادرم .چون اونها یک پسر میخواستن .بعد از ۵ تا دختر ٬ منم دختر بودم . هرچند بی تقصیر ! اونم یه دختر مریض و ضعیف که کلی هزینه درمانی رو به بابا و مادر روستائی ام تحمیل کردم برای اینکه زنده بمونم . لعنت به من .کی میدونست همین خانم خانمها یکروز با طلاقش اینقدر برای خانواده نگرانی به بار بیاره .کی میدونست همچین سرنوشتی خواهد داشت ؟ کی میدونست مادر یک پسر زیبا و دوست داشتنی خواهد شد ؟ چقدر عجیب . بهر حال گذشت در تنهایی و سکوت و ناباوری .
برای یک چیز دیگه هم خیلی غمگینم و اون اینکه هیچ کس نمی فهمه من چی میگم .شاید من زیادی حساس و کمی لوس و متوقع شده ام . شاید پام رو از گلیمم دراز تر کرده ام .اما دلم میخواد زار بزنم وقتی کسی منو نمیفهمه و منهم اونقدر مغرورم که نمیتونم حرفام رو بهشون بزنم و توجیهشون کنم یا حرف دلم رو بزنم تا بفهمن در دلم چی میگذره . اگر بخوام حرف بزنم نمیتونم آروم باشم .صدام میره بالا یا متانتم رو از دست میدم . این ضعف های منه .و این غرور الکی باعث میشه دور تر و دور تر بشم و حتی عمداْ به خاطر لجبازی با خودم ٬ از خودم بدتر حرف بزنم . اونقدر توی لاک خودم فرو رفته ام که بعضی وقتا باورم نمیشه حتی یک دونه دوست ندارم . حتی یک دونه . کی باورش میشه . شاید بگن مگه میشه . همکلاسی .همکار . همسایه . نمیتونم هیچ کس رو تحمل کنم . با همه غریبه ام .از آدمها فراری ام . میترسم در شرایطی قرار بگیرم که مجبور بشم با چندین نفر در تماس باشم و زندگی و درآمدم منوط به این بشه . نگرانم .
دیروز بنا به اس ام اسی که بهم داد مبنی بر اینکه "زنم " میخواد بره مسافرت ، اگه دوس داری بیا بچه رو ببر . منم بعدالظهر رفتم دنبال بچه و خیلی خوش گذشت . هرچند بخاطر مسائلی دیروز رو کمی ناراحت بودم که بعد از اونهمه خندیدن با پسرکم برطرف شد.
قبلاً از من قول گرفته که بعدالظهر ببرمش بخش کودکان کتابخونه عمومی که اونجا نقاشی بکشه و کاردستی و پازل و از این حرفا . قرار شد عصر بریم که هوا خنک باشه . تا رسیدیم خونه میگه مامان عصر یعنی کی ؟ بین صبح وشب یا ظهر وشب ؟ گفتم بین ظهر وشب .برای همین هر دو دقیقه می اومد برای پرسیدن اینکه عصر نشد بریم کتابخونه ؟ بالاخره ساعت 5 راه افتادیم . بهترین جای پارک هم حاضر وآماده برامون مهیا بود (!) ما که وارد شدیم هیچکس توی بخش کودکانش نبود . برقهارو روشن کردم و کیف و چادر رو گذاشتم یه گوشه و با گل پسر نشستیم سر اون میز وصندلی های بچگانه چوبی .
اول یه بازی چیدنی انتخاب کردیم . از همونا که کلی آجر و میچینی و درنهایت با یه تلنگر کوچولو همش به ترتیب میریزه خیلی بامزه بود . داشتیم با دقت و وسواس این آجرهارو میچیدیم و من داشتم میگفتم مامانی باید مواظب باشی اگه یه ذره دستت بهش بخوره همه آجرا میریزه و زحمتمون به باد میره که هنوز این حرف توی دهنم بود که لبه روسری ام خورد به یکیشون و کلل آجرها پخش شد روی میز . صادق چنان خندش گرفته بود که غش غش خنده اش بلند شد و منم که هنوز مبهوت بودم به خنده افتادم و داشتیم سروصدا میکردیم که یکهو آقای پذیرش کتابخونه اومد وگفت حاج خانوم (!) سروصدا نکنین . از سالن شاکی میشن ....
دیگه کلی خجالت کشیدم و آب شدم رفتم تو زمین اصلا یادم رفته بود که توی کتابخونه ایم وباید سکوت رو رعایت کنیم هرچند بخش کودکان از سالن مطالعه دوره .(حالا ماهم یه بار خواستیم بخندیم ) بازی کیف میداد . دوباره شروع کردیم به چیدن آجرها و داشتیم حرف میزدیم که ایندفعه هنوز حرف این بود که وقتی همه آجرا چیده شد تو بزن یا من بزنم تا بریزه ... که باز دوباره ..... این مامان خانم با دستهای لرزونش و تمرکز نداشته اش باعث شد که همه آجرها از اول تا آخر تیک تیک تیک و توقف ناپذیر وتسلسل وار بریزه . وای دیگه ایندفه از شدت خنده داشتیم منفجر میشدیم . با دوتا دست محکم جلوی دهنمون رو بسته بودیم و غش غش میخندیدم که خیلی چسبید .
بعدشروع کردیم به نقاشی کشیدن .صادق یه زمین فوتبال بامزه با بازیکنهاش کشید و من یه خونه قارچی باسنجاب .که وقتی نقاشی منو دید کلی اعتماد بنفسش گرفته شد که من بلد نیستیم نقاشی بکشم و مامان چقد نقاشی تو خوبه واز این حرفا . تاحالا یه نقاشی مستقل همزمان باهاش نکشیده بود و نمیدونستم اینقده تحت تاثیر قرار میگیره . نقاشیش خیلی خیلی خوبه و پر از تخیلات وجزئیاته . من همیشه نقاشیهاشو میزنم روی دیوار.
خلاصه مجبور شدم کلی بهش اعتماد بنفس بدم و از سن وسال بگم و مخلص کلام پشیمون شدیم از نقاشی کشیدن . آخرش یه خط خطی کردم و زیرش اسمامونو نوشتیم و زدمش به دیوار . دوسه ساعتی که بودیم رفتیم پارک شهر و سرسره بادی که یه یکساعتی هم اونجا ورجه وروجه کرد . توی هر سرسره که سوار میشه سعی میکنه بایکی دوست بشه .
نداشتن همبازی یا روابط اجتماعی خوب یا اعتماد به نفس . نمیدونم برای کدومش خوشحال باشم که بچم بخاطرش با همه دوست میشه و به کوچولوها توی سرخوردن کمک میکنه و اونیکه دستش آسیب دیده رو ناز میکنه و بااحتیاط میپره .ساعت رفتن که میشه به دوستش میگه فردا هم بیا یا جمعه هفته بعد هم بیا . چون من ومامانم میایم . بعد دست میده و خداحافظی . انقدر خوشم میاداز این دوستیابی های همیشگی و خستگی ناپذیرش که هیچوقت هم دوباره ملاقاتشون نمیکنه . دوستیهای نیم ساعته .
دیشب توی سرسره بادی با یه دختر کوچولو دوست شده بود . فقط همین دوتا بچه بودن . تند تند ونفس زنان در حال بالارفتن از پله ها ازش می پرسید میای باهم دوست بشیم ؟ آره . کلاس چندمی ؟ چند سالته ؟ به بابات بگو تورو فردا هم بیاره . من میرم کلاس اول . من بابام روحا*نیه ( مونده بودم حالا اون بچه چی میفهمه روحا* نی یعنی چی ؟ نمیدونم کی اینقدر به پسرکم این مسئله شغل باباش رو پررنگ کرده ؟ ) و اونقدر پرحرفی میکنه که من خندم میگیره . بعدکه داریم میریم با هیجان میگه مامان من یه دوست جدید پیدا کردم . می پرسم اسمش چی بود ؟ بعد تازه یادش میافته که اسمشو نپرسیدم مامان ، برگردیم .
وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین از وسط پارک که رد میشدیم ، می بینم ایستاده سر بساط یه خانواده ای و داره با بچشون دست میده و مراسم خداحافظی . انقدر تعجب کردم میگم مامانی بیا . بابا ومامان و خواهرهای اون پسر کوچولو هم با تعجب نیگا میکردن وخندشون گرفته بود . اومده، میگم کی بود گلم؟ میگه دوستم بود باهاش خداحافظی کردم تو اون سرسره باهم بودیم . خلاصه عالمی داره واسه خودش .
دیروز توی خواب بعدالظهر اومده بیدارم کرده و یه کاغذ آچار جلو چشمم گرفته میگه ببین مامان باسواد شدم روی کاغذ رو میخونم میبینم که دوخط واقعا نوشته . درست وبی نقص ! میگه بخون . شروع کردم به خوندن ؛ یاسمن همیشه توی نوبت می ایستد وقتی میخواهد سوار تاب ویا سرسره بشود مواظب کوچولوهاست....و چند تا کلمه دیگه ...فکر کردم دارم خواب میبینم . بعد ازاینکه بیدار شدم کاغذ رو دیدم میگم چطوری نوشتی گل مامان ؟ بعد کتاب داستانش رو میآره که از روی این ... کتاب داستان رو گذاشته جلوش و یکی دو خطشو نوشته اونقدر حرفهارو مرتب و اصولی وخوش خط و به یه ردیف نوشته بود که لذت بردم . اونم با یه روان نویس .!!! سرفرصت عکسشو میذارم .
هر هفته که میاد پیشم می پرسه مامان چند روز دیگه مونده که من برم مدرسه ؟ ... امروز صبح چند روز مونده که برم مدرسه ؟ امشب چند شب مونده ؟ خلاصه داستان داریم با این پسرک مشتاق مدرسه و باسوادی ام .
هفته پیش رفته بودن نیشابور خونه یکی از دوستای باباش که یه پسر ده ساله دارن .خانواده ای که قبلاًمذهبی( آخو*ند) بودن و حالا کنار گذاشتن . بدجوری پسرشون روی بچه من نفوذ داشت همون زمانها. دیروز میبینم میگه مامان میدونی چیه ؟ ای کاش بابای من شیخ نبود ؟ (عجب ؟! اصلاً استفاده از اصطلاح شیخ مخصوص همون خونواده است ) خب چرا مامان جان ؟ ( توی دلم خوشحال شدم که بچم از همین الان روشنفکره و تربیت من روش اثر گذاشته و راه باباش رو ادامه نمیده و ... ) میگه ؛ آخه اگه شیخ نبود من میتونستم موهامو ژله (!) بزنم و سیخ سیخ بدم بالا و شلوار پاره بپوشم .... منو میگی دوتا شاخ رو کلم سبز شده بود که اون پسر تازه جینگولک اونا چه چیزا که به این بچه چشم گوش بسته من نگفته و دلشو نسوزونده که تو چون بابات آخو*نده نمیتونی تا آخر عمر تیپ بزنی .امان از دنیای بچه ها .بعد مدتها دیروز دل سیری خندیدیم .
* نوشته های پست قبلی خیلی حال منو بهتر کرد . من باور دارم که همه کارها زیر سر همین باوره . تا چیزی رو باور نکنی نمیتونی حلش کنی . باور یعنی ایمان قلبی و تسلیم درونی . خداروشکر بهترم .ممنون از دوستانی که نگران من بودن و اظهار لطف داشتن . ببخشین که مدتی نبودم و اصلا حوصله وبلاگمو نداشتم و به تون سرنزدم و یا نظری ندادم .حتما میام .
امروز وقت دادگاه حکم قطعی بود
نگران و پر استرس بودم . الان برگشتم .ساعت دوازده و ربعه . حوصله ویرایش کردن و خوب نوشتن ندارم .هر دری وری که به زبونم بیاد مینویسم . از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست . از دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست .
تف بر من روزی که مادر شدم . لعنت بر اون احمقی که بچه دار شد و اسمشو گذاشتن مادر .اونی که هنوز خودش بچه نادانی بود و گفتند عروس شو و بعد گفتند بچه دار شو ...بعد یک طفل معصوم وبیگناه و بیار به این دنیا ... بی هیچ فکر و آینده نگری
طفلی که بعدا بشه وسیله شکنجه کردنت . وکیلم زودتر زنگ زد وگفت بیا دادگاه . گفتم چرا ؟ پاشدم به سرعت نور رفتم دادگستری .نیم ساعت به وقت دادگاه مونده بود . وکیل آمد وگفت من صبح اونجا توی دفتر شعبه نشسته بودم که دیدم آخو*نده اومد با یکی از کارمندای دادگستری و با قاضی صحبت کردن و بنابر سفارش و پارتی بازی قاضی تحویلشون گرفت و حکم رو قول داد برای ساعت 8 صبح پنج شنبه زد تا بعدالظهر ... و بعد هم خوشحال و خندون رفتن . من نگفتم که وکیل شمام . صبر کردم تا ساعت دادرسی برسه . بهر حال من باهاش رفتم داخل اتاق قاضی . آخو*نده یکساعت قبل چنان مظلومانه بهم اس ام اس داده بود که من نمیام دادگاه . منم جوابشو ندادم . فکر کردم باز خودشو خواسته سوراخ موش قایم کنه که کسی نفهمه یک مدعی اس*لام چطور به خلق خدا ظلم میکنه و حق الناس رو زیر پا له میکنه .
بعدا فهمیدم که نه آقا خیلی زرنگتر از این حرفاست و کلی سفارش و پارتی بازی و دم این قاضی واون قاضی رو ببین راه انداخته بوده ... خدا یا تا چه حد پستی و دنائت ؟ تا چه حد کینه و دشمنی ؟ برای چی ؟ برای چقدر ؟ مال دنیا ؟ منفعت ؟ نه بخدا فقط یک روز کم و زیاد دیدن یک مادر و بچه . فقط برای سرد کردن و بریدن یک رشته عاطفی . خدایا تو میبینی ؟ باور میکنی ؟ چقدر ؟ تا کجا ؟
رفتم داخل اتاق قاضی همون قاضی ای که اون دفعه با بدترین و گزنده ترین وتحقیر کننده ترین لحن ممکن که بشه تصور کرد منو از اتاقش انداخته بود بیرون .چون اشک ریخته بودم بخاطر اینکه دادگاه رو نیامده بود و باعث شد جلسه بیافته 4 ماه بعد . قاضی با غرور و دنائت و فاتحانه شروع کرد به چرت وپرت گفتن که من به شما لطف کردم و بخاطر گل روی وکیل شما میذارم هشت صبح پنجشنبه تا هشت شب جمعه پیش ما باشه .
جوری حرف میزد انگارکه من بصورت پیش فرض خائن و مقصر و تقصیر کارم و بدترین و مشمئز کننده ترین موجود روی کره زمینم و اون ماموره تا حال منو بگیره و منو زیر پا له کنه .گفت وکیل شما بامن صحبت کرده که شما ازدواج نکردید ، منم زمان دیدار رو اضافه کردم (خب فرضاً من ازدواج کنم ؟ اصلا نباید ازدواج کنم ؟ اگه بمیرم منو کفن کنن ، ولی فقط مادری نباشم که طلاق گرفته و بعد بخواد ازدواج کنه، اوضاعم بهتره اونوقت).. بعد من پرسیدم که اگر بخواد از این شهرانتقالی بگیره و بره و بچمو ببره تا من نبینمش چکا رباید بکنم . با چنان صورت عصبانی ووحشتناکی رو کرد به من وگفت :خب ببره . اختیار بچشو داره . تو هم پرواز هواپیما بگیر برو بچتو ببین وبرگرد . من دهنم قفل شده بود نمیتونستم هیچی بگم . یه من ومنی کردم و اون بازگفت : بچه مال اونه ... زل زد تو چشمام و دوباره وسه باره تکرار کرد بله بچه مال اونه .شما باید بری و ببینیش . من حق شمارو نفی نمیکنم . حق دیدار داری اما باید پرواز بگیری و بری بچتو ببینی .
میخواستم چیزی در جواب این قاضی انسان نما بگم که وکیلم منو کشوند بیرون وگفت بیا بریم . دیگه من حرفی نزدم و اومدم بیرون .وکیل یک کم حرف زدو گفت این کارو نمیکنه و نگران نباشید .اما تازه امروز فهمیدم وقتی مردک بلند شده رفته و اونهمه پارتی جور کرده برای اینکه مخ قاضی رو بزنه وقول یک نیمروز وقت ملاقات از قاضی برگشته ، حتما برای اینکه منو از بچم دور کنه انتقالی می گیره و از این شهرمیره .
خدایا از صمیم قلب ازت میخوام کاری کن که دوباره در طول مدت عمرم چشمم به این انسان نما نیافته . خدای دیگه نمیخوام ببینمش . فقط میخوام چهره جلاد مانند و فتنه جوشو فراموش کنم .چه چهره مادی و آکنده از انرژی سیاه و منفی ای داشت فقط موندم چقدر وحشی بود . چقدر بی تربیت و ظالم بود و از انسانیت و دست مظلوم گرفتن بوئی نبرده بود .
چقدر ذهنش پر بود از افکار منفی راجع به زنی که طلاق گرفته . خدایا اگر این بحث حق الناس رو که از همین آخو* ها شنیدم و باورش کرده ام راست نباشه چی ؟ اینجوری آدمها به هم ظلم میکنند؟ .بچه مال اونه ؟. بچه مال اونه ؟ بچه مــــــــــــــــــــــــــــــــــال اونه ؟ خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااااااااااایا اگر تو اس* لام رو فرستادی بگو بچه مال و امواله که مادری رو بتونن به همین راحتی از حق دیدن بچش محرو م کنن ؟ بچه مال پدره ؟ مادر لعنتی پس چکاره است ؟ دستگاهه ؟ رباته ؟ مگه من ۹ ماه حملش نکردم ؟ دوسال شیرش ندادم . شیش سال مادری نکردم . از نجسی هاش ابایی داشتم ؟ شب تا صبح بیدار بودنش . نازشو کشیدنش . یعنی من کلفت بودم ؟ پرستار بچه بودم ؟ من غریبه بودم ؟ اون بچه مــــــــــــــــــــــــــــــــــال من نبود ؟ به حرف بیا خدا . من که اینهمه به تو دل خوش کرده بودم .
خدایا چقدر ساده بود منکه همه چی رو بهش بخشیدم . چقدر ساده بودم که گول حرفاشو خوردم که نمیتونم مهریه رو ازش بگیرم و بچه رو پیش خودم نگهدارم . خدایا چقدر کوتاه اومدم . چقدر بی کس بودم . چقدر نادان بودم . هرروز دنائت و پستی این مرد بیشتر بر من آشکار میشه .
پسرکم وقتی بزرگ شدی بدون که این پدرت بود که مارو از هم جدا کرد . بر اساس اون توافق مسخره . اون منو فریب داد .گفت بعد از سه ماه برمیگردیم و دوباره باهم زندگی میکنیم . توافق دیدار بچه رو بر همین اساس مسخره تنظیم کردیم و من اینهمه کوتاه اومدم . بخداوندی خدا قسم من باور نداشتم این مرد اینهمه پست و نامرد و ظالم باشه . به نفس نفس تو پسرکم قسم میخورم حتی وقتی طلاق گرفتیم باور نداشتم که آدم بدی باشه . باور نمیکردم که یک روز بخواد خودشو به آب وآتیش بزنه و کاری کنه که منو وتورو از هم دور ودورتر کنه . دنبال این باشه که منو وتوروو باهم غریبه تر کنه . چرا من وتو از هم دور باشیم ؟ مگر چقدر امید به زنده ماندن من هست ؟ چقدرما آدمها میخوایم زندگی کنیم . مگر تو پسرکم چند بار میخوای بچگی کنی و از مهر مادری استفاده ببری ؟ مگر تو همیشه بچه میمونی ؟ مگه تو قرار نیست بزرگ بشی و این اشک های مادرت رو پاک کنی ؟ کی قراره بزرگ شی و جلوی اون نامرد بایستی؟ نذار به تو باور کنن که من تنهات گذاشتم . اونها نمیذارن .اون وپدر ومادرش. آخه چرا ؟ بیگناه ..فقط چون دلشون نمیخواد .فقط چون میخواستن تا آخرعمربرده زیر ودست وپاشون باشم چون میدیدن که ازشون بالاترم و نمیتونن هضمم کنن تصمیم گرفتن بزنن توسرم و تحقیرم کنن و لذت ببرن و ارضا بشن اما من نذاشتم و طلاق گرفتم . برای همین از تو استفاده میکنن برای خرد کردنم .برای له کردنم .
هنوزم باورم نمیشه . چرا ؟ مگر من چیکار کردم ؟ چیکارکردم ؟ من لعنتی چرا بچه دار شدم ؟ ای کاش توافق نمیکردم . ای کاش اون وکیل لعنتی قبلی بهم نمیگفت اگر دنبال گرفتن حضانت این یکساله باقیمونده تا هفت سالگی باشم به جائی نمیرسم و زودتراز پروسه دادگاه بچه هفت سالگی اش تموم میشه . خدایا حکمت تو در چیه ؟ من دیگه بریدم . تا کی این وضع ادامه داره ؟ تاکی باید تحمل کنم ؟ روزگارم سخته . بی طاقتم . خسته شدم . کی میفهمه که خسته شدم . ک یمیفهمه که من آزارم به کسی نرسیده . چرا اینهمه آزار میبینم ؟ چرا خلق خدا به من نیش میزنن . من که به کسی آزاری نرسوندم . حقی نخوردم . از حقم هم گذشتم اما چرا ؟ شاید کفاره گناهامه . اما مگر اون گناه نمیکنه .
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و ٫ نعره مستانم آرزوست
گویا ترم ز بلبل ٫ اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و ٫ افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و ٫ انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود ٫ جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود ٫ آنم آرزوست
پنهان ز دیده ها و ٫ همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
از این زندگی لعنتی بیزارم . از اینهمه ظلم وبی عدالتی خسته ام . من از اینجا میرم . میرم یک جایی سرمو بذارم و بمیرم . من لعنتی تو این دنیا چه حقی دارم ؟ من اضافی ام . من به درد هیچ کس نمیخورم . من حتی بدرد یک بچه که خودم هم بدنیا اوردم نمیخورم . نمیخوام باشم تو دنیایی که باید دنبال حقت بدوی و بهش نرسی و کلی هم دماغ سوخته بشی و سرت به سنگ بخوره واحساس حقارت کنی . من حقم رو از کی بگیرم ؟ به کجا شکایت کنم ؟ از کی بپرسم ؟ وقتی قاضی اش ، وقتی مدعی اسلامش ؟ وقتی همه چیز صوری ونمایشی هست؟ به کی میشه اعتماد کرد ؟چه خاکی توسرم بریزم . دیگه دلم نمیخواد زندگی کنم . تا کی به خودم امید بدم ؟ تاکی بار اشتباهم رو به دوش بکشم ؟ راه حل چیه ؟ ازدواج کردن ؟ ازدواج نکردن ؟ بچه دار شدن ؟ بچه رو فراموش کردن ؟ بی خیال شدن ؟ حرف مردم ؟ فقط مرگ فقط مرگ فقط مرگه که درمان درده . اون دختره هزار سکه مهریه اش کرد و بعد موقع طلاق نصفشو بخشید و بجاش بچشو گرفت . اما من چی .همون صد تا رو هم بخشیدم و بچمو هم نگرفتم . مرگ بر من . مرگ بر من . کی میمیرم که راحت بشم ؟ کی میمیرم ؟ مگه زندگی زوریه ؟ من نیمخوام زندگی کنم . به کی بگم ؟ من نمیخوام بیشتر از این غصه ورنج بکشم .دیگه نمیخوام صبور باشم . بگید زن بدی بود . بگید صبور نبود . بدرک . مگه من ازآهنم . از سنگم ؟ نمیخوام بیشتراز این احساس خسارت و بی عدالتی و ظلم کنم . میخوام مثل افسانه برم زیر خاک و راحت شم . نامرد چقدر پست فطرتی تو ؟ اگه من یک غریبه بدجنس هم بودم نباید اینقدر در حق من بد میکردی چه برسه به اینکه ما 9 سال زندگی کردیم زیر یک سقف بودیم از همه بهم نزدیک تر بودیم . چطور ممکنه ؟ چی شد که این شدی ؟ اون چه دل سنگ و سیاهی هست که تو داشتی .چرا اینقدر با من بدی . من که بدی در حقت نکردم . یکبار نکشوندمت دادگاه بخاطر پول . بمیره دلم . دلم منو میکشونه دادگاه . بمیره احساسم . بمیره روح لعنتی نادانم . بمیره دلم .بمیره دلم . بسوزه عشق مادری . بسوزه دل . بسوزه دل .خسته شدم . خســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته . بمیرم و دیگه بخاطر بچم .بخاطر حق دیدن پاره تنم حقارت وخفت نکشم . کاش یک گوشه دیگه ازکره خاکی بدنیا می آمدم . خاک میشدم و زن نمیشدم . کاش بدنیا نمی آمدم . بابا چرا منو خواستی؟ مادر چرا منو کشوندی تو این ماتمکده . تو این بازار مکاره
باید باور کنم که دیگه اون بچه من نیست . باید باور کنم که بله بچه مال اونه . جزو ملک و اموال پدر هست . بیچاره مادر من هم پس عجب ادعای بیخودی داره . فـکر کن ما مال مادرم نیستیم ! ۷ تا بچه ؟ یعنی حدود بیست سال حاملگی و شیر دهی و بچه تر و خشک کردن یکی بیاد بگه هرررررررررری بدو پی کارت . حالا واسه اینکه بهت لطف کنم و آخی نازی گناه داری بیا از این ساعت تا این ساعت ببر بچه رو با خودت داشته باش دلت جز و جز بسوزه .
امروز قاضی گفت که ببین بخاطر گل روی وکیلت بیا این شب جمعه هم حراجش کردم ببر بچتو خونه پیش خودت .(دقیقاً با همین لحن میگفت ) ببر شب جمعه خونت . من لعنتی هم دهنم قفل کرده بود باز نمیشد که حرفی بزنم. همش دارم خودمو آزار میدم چون باور ندارم این معادله رو . بنظرم یه جای کار اشکال داره .اما باید باور کنم . باید باورم رو درست کنم تا آروم بشم .
آره اینا درست میگن . من شورشو در آوردم دیگه .باور کن دیگه . باور کن . وقتی همه میگن .دیگه هست .باید باور کنی . بله دیگه بچه از دست رفته . فکرکن نبود بچه ای . دیگه یه چیزی بود شیش سال مادری ، بیخیال بابا گیر نده هی شخمش نزن .یادت هست دیروز نهار چی خوردی ؟ این داستان مادر شدنت هم همینطور . انقدر مادر مادر نکن .
مادری کیلوی چنده بابا . بچهه بزرگ میشه تو تیر و طایفه باباش . از جنس خودشون میشه . بی فرهنگ و نخراشیده و زورگو و نفهم . نه ؟مگه اشکالی داره آخه خب مال هموناس که . میخوای جو کاشتی گندم درو کنی ؟ آره واقعا همینه .باید بیخیال شی .
لامصب دلتو بکن بنداز تو مستراح. فهمیدی زنک بی عقل . میخواستی خر نشی بچه رو نیاری . حالا قاضی و مردم و اون بابای مــــــــال بچه دار باید تاوان نادونی و بی اطلاعی تو رو بدن که تو نمیدونستی بچه مال تو نخواهد بود ؟
برو جمع کن بابا . باور کن . واقعا همینه . کسی به تو ظلم نکرده . باید بیخیال شی . بخدا .همینه . باید بچه رو فراموش کنی .همونی که بخاطر اینکه بگه مامان جیش دارم شب و روز تو بهم میدوختی که یادش بدی تو شلوارش جیش نکنه . خب دیگه کارتو خوب انجام دادی . دستت درد نکنه .حالا که شیرین شد و از آب وگل دراومد مرسی .بسلامت .
باور کن . ناراحتی نداره. آروم بگیر بابا جان . چقده سخت میگیری والا . چرا انقدر گندش میکنی موضوع رو . اصلا آخ هم نگو . کسی نشنوه صداتو . باورکن همینه . همینه . کسی به تو ظلم و بدی نکرده .همش تقصیر خودت بوده .
از چشم یک بابای مهربون قضیه رو نگاه کن . یه مادر لعنتی سنگدل میخواد بچتو یه روز در هفته ازت بگیره . میدونی چقد سخته از پاره تنت جدابشی یه روز ؟ خودتو یه لحظه بذار جای دل باباش . خدایی سخته .
پس دیگه بیشتر از حقت نخواه بالاغیرتاً . اونم دل داره بخدا قسم .حقت همینقده . حق تو هم نه . حق اون بچهه است وگرنه قاضی با تیپا مینداختت بیرون اگه تو دادگاه زر زیادی میزدی که من مادرم و الم و بلم . شیر فهمت شده ؟
باور کن همینه . بخدا همینه . همه جا همینه . همینی که هست . بخوری پاته . نخوری پاته .باید باور کنی. تا باور نکنی باید جلزززززز و ولززززززز بسوزی . بسوزی و دم بر نیاری. پس باور کن که بچه مال باباست . وتو یک عمر فریب خوردی .