امشب بعد از گذشت دقیقاً دوماه و چندروز از ندیدن حتی یک لحظه ای پسر نازنینم ، به من اس ام اس داده بود که بیا دنبالش تا فردا صبح پیش تو باشه . آخه مدت چندروز مسافرت بود . امااز صبح که میدونم اومده هر چی اس ام اس میدم و زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده و به آه وناله های من بی توجهی میکنه .
عزیز مامان ... میخواهم این چیزها رو بنویسم تا تو بدانی چرا تورا از من دور کردند ... بخاطر اینکه به تو نگویند که مادرت بی عاطفه بود و رفت دنبال خوشی اش. بخاطر اینکه بدانی روزها وشب هایم چطور گذشت... بدانی در اوج تنهایی و شکست و اقیانوسی از بی کسی و بی عدالتی که بر سرم هوار شده است به این فکر میکنم که توبا اون صدای نازک و معصومت به اون زن عوضی میگی مامان ...
صدای نازنینت توی گوشم طنین میاندازه که میگفتی مامان جونی .کجایی عشقم .هستی ام .کجایی عمرم عزیزم ... بهترینم ... چطور چطور چطور میتونه اینقدر سنگدل باشه به جرم سادگی من به جرم اعتمادم بخودش چنین ظلمی درحقم بکنه . خدایاتو شاهدی آیا ؟ این ظلمها زیر آسمون تو میشه ... چرا هیچکاری نمیکنی؟
دلم میخواهد بچمو توی لباس مدرسه ببینم .درحال درس خوندن ...بزرگ شدن ... خدایا مگر من مادر بدی بودم ؟ خودش همیشه اعتراف میکرد تو برای بچه ات مادر خوبی هستی؟ خدایا چرا بخاطر اینکه من از پدرش جداشدم باید از دلبندم هم جدابشوم ...خدایا کجا نشسته ای ؟ چرا جوابم رو نمیدی
یعنی من مادر نیستم یکروز بعد از کلی حدس وگمان چندین تا مدرسه و مهد اطراف خونه جدیدش رو گشتم در به در دنبال تو ... پسرگلم اما پیدات نکردم . به مدیر مدرسه التماس کردم .ضجه زدم اما اعتنای نکرد وگفت اگر هم تواین مدرسه باشه نمیذارم ببینیش چون برام مسولیت داره .خدایا ازش نمیگذرم .
من چه گناهی کردم که باید اینطور تقاص پس بدم .خدایا مگر نمیگن تو عادلی ... توشاهدی ... ببین این بنده ات رو ... چه برسرش میارن ... اونم کسیکه ادعای بندگی تورو داره خداااا. تاکی صبرکنم ....
فکر میکنم ... فکر میکنم... فکرمیکنم... چطور تونست ؟ باوجودی که مطمئن بود من برگشتنی هستم ... نرفته ام برای همیشه ... چطور باخودش کنار اومد ؟ میدونست زود پشیمون میشم ... اما درعرض چند روز راه برگشت رو بست و به چشم برهم زدنی طومار زندگی رو در هم پیچید و زیر همه قول وقرارهاش زد و منکر همه جور وعده و حمایتی شد ... پاره تنم رو از من جدا کرد و به راه خودش رفت .
دختر گلم ... رسیدی خونه ؟ .. مدرسه خوش گذشت ؟.. بهتون کتاب دادن ؟ آفرین مبارکه مامان
استراحت کن تامن بیام بعد باهم کمک کنیم مشقاتو بنویسیم . عصری میبرمت پارک عزیز دلم..
فدای دخترم بشم ..
خانم معلمت این حرفو زد ؟ باریکلا مامان ...
عزیز مامان خسته شدی ؟
چند تا دوست پیدا کردی ؟
مشق تون چیه امشب ؟
فردا تعطیله مامان نمیخواد مشق بنویسی عجله نکن ...
عزیز مامان . نگرانت شدم از سرویس دیر اومدی ...
من یه ساعت دیگه میام خونه ...
امروز زودتر میام ...
من دوساعت دیگه میام خونه .
با بابایی بازی کن تا من بیام ..
عزیز مامان ...
قربون دختر نازم بشم .........
فدات بشه مامان...
دورت بگردم مامانی ....
کاری نداری مامان؟؟ ...
خداااااااااااااافظظظظظظظظظظ مامانیییییییییییی
مجبورم هر روز مکالمات تلفنی همکار هم اتاقیم تو اداره رو با دختر کوچیکش که کلاس اول میره بشنوم ...
باعشق حرف زدنهاشون ، اظهار حس مادرانه او با تنها بچه اش هر روز خونی به جگر من میکند که دلم می خواهد بلند شم و با رساترین فریاد جیغ بزنم و تف کنم به هرچه ناکامی و بی عدالتی و ظلم توی این دنیای کثیفه...
نازنین پسر مظلوم و معصوم من زیر دست زن بابایی که دخترجوانی بیش نیست ... مدرسه رفتنش ، اولین نوشته هاش ، لباس فرمش ... شورو شوقش ٬ نادیده انگاشته میشود و مادری این سوتر در حسرت در آغوش کشیدن جگر گوشه اش توی لباس فرم مدرسه ....
همه اینها می گذرد بی مادر ... بی من ... پدر، مست سرخوشی از روزهای اول ازدواجش و زن پدر هم........ای دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. مرگ برتو
اشک چه چیز باشکوهیست . بنظرم اگر اشک نباشه دل آدما ممکنه یکباره مثل کوره آتشفشان سرریز بشه و مرگ رو رقم بزنه .اما اشک این عصاره وجود هست که دل رو آروم میکنه ...اشک های بیصدا در شبهای تنهایی من در تاریکی وسکوت .... دوستشان دارم و آرامش می یابم
امشب از آن شبها است که ماه زیبا در دل آسمان می درخشد و آدمها خوشبختند و ستاره ها برای همه چشمک میزنند .جز برای ترمه که سرنوشت هرگز برای اون خوشبختی را نخواست ...
برای ترمه ای که شش سال مادربود ولی به جرم زن بودن مادری اش رو از او گرفتند . نگذاشتند کنار بچه اش باشد . آه کوچولوی شیرینم .نمیدانی که در فراقت خون میگریم و هیچکس نمیداند ونمیبیند .
آنها چه می دانندکه چه بر من میگذرد . لعنت برمن که مادرشدم واکنون در شب سیاه تنهایی ام اشک میریزم و به مرگ فکر میکنم .ازاینکه از همه خوبی ها از همه پاکی ها ..از همه دلدادگی ها و پشتیبانی .ها تهی شده ام دور شده ام .
ازاینکه زخمی در گلو دارم که فریاد نمیتوانم زد... ازاینکه دستم به هیچ جا بند نیست . خدایا آیا صدای یک زن تنها رو می شنوی ؟ چرا مرا خلق کردی ؟
و چرا عشق مادری رو در وجودم به ودیعه گذاشتی وچرا در قانونت گفتی که اگر کاسه صبر لبریز شد ونتوانستم ادامه بدهم باید جگرگوشه ام را هم رها کنم .خدایا ؟از تو می پرسم؟ چرا؟چرا؟ چرا ؟ چرا عشق را در وجود مادر نهادی ؟ چرا مادر را برای همیشه در کنار پاره تنش نخواستی ؟
اه کوچک شیرین زبانم ؟ چطور تورا ازمن جدا کردند ؟ چطور این دلهای سنگ رو در سینه تاب می آرن ؟خدایا ازاون خواهرهاچه کسی خبر دارد که چه می کشم؟ جز نگران بودن برای زندگی خودشان غصه ای دیگر هم دارند؟
چرا پدر ومادرم درکم نکردند؟ کمکم کن خداااااااااااااااااااااااا.تنهایم وهیچکس دردم را نمی فهمد .
خدایا تبرئه ام کن .خدایا من نمیخواستم اینطور .توکه ازدرون من آگاهی. می ترسم .خدایا از دنیا میترسم . از مردم میترسم.از ادمها ... از دنیا ... از بی کسی ... میترسم . خدایا پشتیبانم باش .که همه رهایم کرده اند حتی آن پدر ومادر روستایی زحمتکشم که سالها زحمتم رو کشیدند حالا رهایم کرده اند بی آن که بفهمنددختر کوچکشان چیزی زیاده نخواست ....
دخترکوچکشان فقط کمی ... فقط کمی افکاربزرگ داشت که در تفکر شریکش نمی گنجید.... چطور به آنها بگویم... چطور به مادری که سرپیچی از شوهر را حکم سنگسار می دهد وجگر مرا میسوزاند حرف بزنم .
کی توانسته ام حرف بزنم .هرگز.................مادر ساده ام ... زخم زبانهایت را به جگر میخرم که دیگر دلی برایم نمانده است . دیگر روحی برایم نمانده است .دردی جانکاه ریشه در روحم دوانده که عنقریب از پا در می آیم ...
باورم نیست اینقدرطاقت فرسا باشد..باورنمیکنم طاقت وصبوری ام کم بیاورد ... من بچه صبر بودم .بچه دل سختی و صبوری ... چرااینقدر ضعیف شده ام ... چرااینقدر ترسو و گریانم...خدیاا کمکم کن ... دلتنگم ... دلتنگم به اندازه تمام آسمان تاریک امشب...
دلتنگ دستهای کوچک پسرک نازنینم که دلی سیاه اورا از من ربود ...که مالکش او را از من گرفت و دیگر نگذاشت که لبهای نازکش را ببوسم ..
مادرکم ..کاش وقتی بزرگ شدی بدانی که چقدر برای دوریت اشک ریخته ام . کاش وقتی بزرگ شوی تو مرا بفهمی .
سرزنشم نکنی . دروغهای آنها را باورنکنی . من سنگدل نیستم ... انها سنگدلند که دوری توراز من برایت بهتر میدانند ...
جیگر نازنینم .امشب مرگ میخواهم .مامانی تو حالا همنشین اشک وخون در چشمهایش است .
بگذار وقتی بزرگ شدی وواین نوشته رو بخوانی بفهمی که چقدرامشب برمادرت سیاه وتلخ گذشت .
امشب وهمه شبهای اینده وگذشته دردوری از وجود محبوبت ...چقدر درحسرت گرفتن دستهای کوچکت و بوسیدن چشمهایت درخواب و لمس گونه های معصومت هستم .
نازنین مادر فراموشم نکن . تو فراموشم نکن . تو فراموشم نکن ........ عزیزکم تو فراموش نکن این زن تنها را ... عشقم تو فراموشم نکن که همه فراموشم کرده اند.
عزیزکم . گلگم ... کجایی ؟تنها تورا میخواهم ... خدیا هرچه داده ای بگیر و جگر گوشه ام رو بهم برگردون ... من ناتوانم ....
خدایااااااا... این شب سیاه رو به آخربرسون ...