بچه که بودم همیشه فکر میکردم چرا توی جعبه مداد رنگی ، مداد سفید هست ؟ با مدادسفید سفید که نمیشه نقاشی کشید .اما فکر میکردم که حتما به یک دردی میخوره ولی من چون نمیدونم و کسی نیست بهم بگه نمیتونم استفاده کنم ...
همیشه مداد سفیدهامو اول از همه جدا میکردم وتوی یک جعبه دیگه نگه میداشتم ...بزرگتر که شدم یک عالمه مداد سفید یادگاری داشتم ...فهمیدم با مداد سفید فقط میشه توی یک صفحه سیاه نقاشی کرد .نه توی یک صفحه سفید ، اما من صفحه های سیاه رو دوست نداشتم .
حالاشده ام مثل اون مداد سفیدهای جعبه مدادرنگی بچگیهام ... بی نقش و بی هویت و بلاتکلیف ٬نه مادرم ، نه همسرم، نه محبوبم ، نه حتی دختر ... دیگه سفید هم نیستم .سیاه شده ام .
مداد سیاهی که دنیای سیاهی داره بی انتها... خودم رو توی یک جعبه جداگانه قایم کرده ام .ممکنه منم یه روز به یه دردی بخورم؟ .... هنوز یک عالمه مداد سفید از بچگی هام همراهمه که نمیدونم باهاشون چی بکشم....
روزهای سخت وسردی را میگذرانم .هوا ٬ سردی تلخی داره ... درز در و پنجره ها با وجود کلی درز گیرکه بهش چسبوندم باز هم هوای سرد رو براحتی راه میده .. اونقدرکه در و پنجره های این خونه از نوع بی کیفیت و بنجل کاری هست.
خودمم انگار اصلا حس اینکه تکانی به خودم بدهم و درز گیرها رو بازبینی کنم ندارم .. به تحمل هوای سرد بیشتر عادت کرده ام تا به تحرک و فعالیت ... اگر چند وقت دیگه همینطورادامه بدهم تبدیل به فسیل میشم . انگیزه هایم مرده است ...
زندگی برام مثل خوردن یک غذای بدمزه شده که مجبوری برای نشکوندن دل صاحبخونه بزور بخوریش و بگی به به .. چقدرخوشمزه است ...
باخوردن هر لقمه به خودم نوید میدم که دیگه آخرشه .. دیگه تموم میشه ... فقط یککم دیگه تحمل میخواد .. یک کم دیگه نفس رو درسینه حبس کردن و به گذر زمان فکرکردن ...
همین فکرها وتلقینها منو از دنیای واقعی جدا میکنه .گاهی یهو از عالم فکروخیالام بیرون میآم و اونوقته که باز طعم تلخ حقایق سرسختانه میره زیر زبونم و حالم از این دنیا بهم میخوره ...
فکر میکنم... فکر میکنم ...فکرمیکنم ... به نوزده سالگی ام که دانشجو بودم ... به بیست و یک سالگی ام که ازدواج کردم ... به بیست وچهار سالگی ام که بچه دار شدم ...به بیست ونه سالگی ام که طلاق گرفتم ...
به افکار اون زمانهام فکر میکنم .به برداشت هام از دنیا ...به روزمرگی هام .به کارهایی که الان دیگه هیچکدوم رو انجام نمیدم .
به آروم بودنم . به راضی بودم ... به بی خیالیم ... به اینکه معتقد بودم هرچه به سرم میآد ...خب باید بیاد حتماً ... همه همینن ... دیگه نمیشه تغییرش داد ...
به سادگیم ... به عشق سمج و احمقانه ام که بی ریا بود ... که هنوز هم نمیتونم از شرش خلاص بشم ...به اینکه اون عشق چقدر بافته در نقش وجودم شده بود که حتی بعد از بارها کبود شدن وسیاه شدن زیر مشت ولگد وکمربند بازهم جوانه میزد و گل میداد ....به اینکه یک دختر پاک روستایی بودم و تنها عشقم شوهرم بود ... دنیا و خدایم شوهرم بود ...
به اینکه چه شد...چه بر سرمان آمد و روزها چطور گذشتند .. دلم چطور تیکه پاره شد؟ طاقتم چطور بسر آمد؟ ...لعنت برمن ...کاش دوباره یاد روزهای رفته ام نمی افتادم ...
باید حواسم رو پرت کنم ... اینطور از پا درمیام ... عوارض یک لحظه به فکرفرو رفتنم، روزهـــا خزیدن توی لاک سنگی و سرد وتلخ ناباوریه ...
کاش فکرنکنم به اینکه توی دهه سوم زندگیم چه بودم وکه بودم وچها میکردم و زندگیم و نگاهم به دنیا چطور بود وآینده ام رو چطور می دیدم .... ایکاش پاک کنی بود که میشد بکشم روی تمام گذشته ها ... روی خاطره ها ... روی یادها.... روی تعلق ها ... روزهای پاک و ساده کودکی یادت بخیر ...
چقدر باورش سخت وعجیبه.کودکی رفته و دیگه هرگز بر نمیگرده ... .اینکه روزگار و عمر چه بازیها برسر آدما میاره ... روزهای رفته چقدرعجیب و ناباورانه از دیدرس گذشتند و آینده چقدرمبهم و راز آلود ، پیش میآد ....
همین آینده مبهم روزی برایم خاطراتی تلخ خواهد بود که آرزوی فراموشی اش را میکنم ... یاشاید خاطره های شیرینی که از یاد بردنش ناراحتم خواهد کرد ؟؟؟؟ زندگی چیز عجیبی ست ... عجیب ...
در آستانه سی سالگی هستم ... اما خودم هم باورم نمی شود که من بازیگر آنهمه اتفاق و روزها و حادثه ها و گذشته ها بوده ام ... وحالا به اینجا رسیده ام...در لحظه اکنون ...
زندگی چیز عجیبی ست ... هر روز که ازش میگذره و ابهام ها و تیره گیها و حقایقش برام روشن ترمیشه بیشتر تعجب میکنم...
الان میفهمم که معنی "آنچه جوون درآینه نمی بینه ،پیر در خشت خام می بینه ، چیه ؟ شاید بعدها به استنباط الانم بخندم و بگم چقــــــدر کودکانه بود ....
از اینکه سالها بعد به این روزهایم خواهم خندید یــــــا خواهم گریست ....زندگی چیز عجیبی است ... چه بر سرم خواهد آمد ... چی درانتظارمه ؟
* سلام ، کجایی ؟ کی بیام دنبال بچه ؟
- الان تو شهر نیستم ..هر وقت اومدم ...
* کی میای پس٬ باز رفت تا سه ماه بعد ؟
- خیلی پررویی بی حیا ...بنا شد یک شب بچه آنجا باشه .
بهت لطف میکنم٬ زود بی جنبه میشی
* یک شب درهفته یا در دو ماه ؟؟
وقت دادگاه تعیین زمان ملاقات بچه ام ، شش ماه دیگه است .....
حالا جواب این نه ماه انتظار من رو برای دادرسی که خواهد داد ؟
خدا هست آیا ؟
شش سال پیش در یه همچین روزی ساعت نه صبح توی اتاق عمل بودم... ساعت نه ونیم عزیز ترین موجود دنیا ، پسر عزیزم در آغوش من بود.... به این فکر میکنم که آیا اونروز میدونستم ، که شش سال بعد کسانی پیداشوند که بگویند دیگر لازم نیست مادر باشی؟ وقت تمام شد... جایت را بده به نفر بعد ؟ دیگه لازم نیست مادری کنی برای آن نازنینی که نه ماه حملش کردی و دو سال با بدن نحیفت شیرش دادی و غذا خوردن و راه رفتن رو بهش یاد دادی؟با خنده اش خندیدی و با گریه اش اشک ریختی ... ؟ حتی وقتی حاملش بودی زیر مشت ولگدهای اون مردنما گریه میکردی و ا زخدامیخواستی بچه ات سالم بماند ..... حالا به راحتی آب خوردنی اونو ازتو بگیرند وتو حتی حق نداشته باشی دم بزنی... چون اونقدر ساده بودی که حتی فکرشم نمیکردی کسی اینقدر سنگدل که حاضر باشد عامل این ظلم بشود، آفریده شده باشد . آنقدر مادری خود رو مسلم وبدیهی میدانستی که باورت نشود روزی تو رو طرد میکنند ومیگویند بچه مال پدره .مادر کیلویی چند؟تو دیگر نقش وجایگاهی در تربیت و رشد و بالیدن جگر گوشه ات نداری... دیگر دیدن بزرگ شدن بچه ات ، دیدن مدرسه رفتن پاره تنت که برایش هزار آرزو داشته ای ، دیدن قدوبالایش ... هیچکدام سهم تو نیست .... سهم تو نیست .... سهم کسی است به اسم زن بابا ... کسی که بچه ات رانمیخواهد ... میگویند فراموش کن... میگویند فکرکن اصلا بچه ای نداشتی ... نمیشود آخر...خدایا مگر میشود؟؟؟؟ خدایا آیاکسی تاحالا بچه اش رو فراموش کرده ؟ با بلندترین فریاد میگویم بخدایی خدا قسم نمی شود... نمیشود .. مطمئنم نمیشود ... مطمئنم... ای ترمه ساده دل ...نمیدانستی دنیا ، دنیای ظلم و بیداد و بی عدالتی است .نمیدانستی ضعیف بودن یعنی چی ؟ دستت به جایی بند نبودن یعنی چه ؟ نمیدانستی مورد بی عدالتی قرارگرفتن چه طعمی دارد ؟نمیدانستی قانون مردسالار یعنی چه ؟ میگفتند ... اما میخندیدی ومیگفتی مرد من مرده و هرگز به پای اون مردهای ظالمی که شما میگید نمیرسه ... چقدر ساده وکودکانه میاندیشیدی ترمه ...ترمه ساده دل وزودباور... چه زود به همه آدمها اعتماد میکنی ؟ چه زود فکر میکنی همه مثل تو فکرمیکنند .. چه راحت ومعصومانه فکر میکنی که چون بچه ای رو بدنیا آورده ای و شش سال بزرگش کرد ه ای .پس برا ی همیشه صاحب بچه ات هستی .. نه اون بچه مال تو نیست ... بچه جزو اموال پدرش هست.. تو فقط وسیله ای هستی برای بدنیاآوردن وپرورش دادنش .. تو تنها کلفتی بوده ای که این جزو وظیفه ات بوده است. دهانت رو ببند وخفه شو که تو یک زنی ... یک زن ..نفرین برتو ای زن که از ازل تا ابد برای تو محرومیت و نقص و ناحقی نوشته اند . دلم آتش میگیرد وقتی به این فکر میکنم که امروز تولد پسر نازنینم است .و من نیستم تا مثل پارسال برم بازار و با شور و عشق کلی هدیه و شمع و کیک بخرم و همشونو تنهایی کادو پیچ کنم تا پسرکم خوشحال بشه و به آرزوی همیشگیش که جشن تولده برسه .. دلم خونه ازاینکه عشق مادری به این راحتی لگد مال میشه .به این راحتی قابل جایگزین شدن هست . نمیدانم آن مادرشوهر فتنه جو ..آن خواهرشوهران موذی ام که الان خوشحالند ، مادر نیستند ؟... چرا خب هستند ... ولی مگر ما آدمها چقدر ظرفیت سنگدلی و کینه را داریم ؟.. کاش اصول انسانیت را فراموش نمیکردیم .اونوقت اونچه برای خودمون نمی پسندیم رو برای دیگران هم نخواهیم خواست.. امان از ظلم به کسی که بجز خدا کسی رو نداره . میدانم که میداند چه میکشم ازدوری نازنینم ... اما اونقدرمغرور وخودخواه هست که فقط برای توجیه خودش در افکاراطرافیان که نگویند پدر بیفکر وهوسرانی بود ، سعی دارد بچه را به زنش تحمیل کند وخاطره من رو از حافظه کودکم پاک کند.کاش میفهمید که تا ابد نمیبخشمش .پسر عزیزم . بی مادر چه میکنی ؟ بخدا سپردمت ، تولدت مبارک ...
غروب شنبه رفتم سرکوچه اش و اونهم بالاخره با هزارناز و ادا بچه رو آورد . نمیگم که چه حالتی داشتم وقتی آنچنان باد به غبغب انداخته و سرحال و خوشحال وشکم برآمده دیدمش.... نمیگم که چه حالتی داشتم وقتی نگاه سرد وغریبه کودکم رو دیدم ... طفل معصومی که آنچنان شستشوی مغزی داده شده بود که دیگر مرا غریبه ای بیشترنمی دید .
مطمئنم اگر قانون دیدار نمی بود امید دیدن دوباره بچه ام رو با خودم به گور میبردم ... با اینچنین پدری که به راحتی محبت یک دختر رو بجای محبت مادری بر دل معصوم بچه اش تحمیل میکند . چنین پدر ی که آرامش و روحیه این کودک بیگناه براش اهمیتی نداره و فقط خواسته های خودش و زن جدیدش هست که مهمه
بچه وسیله است برای گزارش گرفتن از وضعیت من و بایکوت کردن او برای نزدن حرف هایی که ممکنه به زبون بیاره ... پسرکوچیکم رو میدیدم که چطورتحت فشار عصبی بود ازاینکه باباش بهش خورانده بود که به من حرفی نزند. .. حتی اسم مامان جدیدش رو نگوید .حرفهایی که از دهانش خارج میشد بوی حرفهای بزرگانه آن پدر منافق و سیاست باز رو میداد ... وقتی خرید لباسها و اسباب بازیهای جدیدش رو به مامان منسوب میکرد ... همه حرفهای اون بود که بهش تاکید کرده بود به من بگوید.
وقتی حرفی میزد وبعد با چشمهای معصوم و نگرانش به صورتم خیره میشد و آروم میپرسید : مامان چرا ناراحتی ؟ و بعد از چند ثانیه سکوت با تدبیر بچگانه اش ، حواسم را به حرف بی ربطی که میگفت پرت میکرد .. داغون میشدم . تو چقدر باهوشی نازنین مادر ... چقدر باهوشی ... چقدر خوب میفهمی ناراحتی مرا از چهره خندانم ...
دلم میخواهد هرگز یادم نرود که با زبون بچگانه ات بهم میگفتی : تو مامان واقعی من هستی چون منو بدنیا آوردی ... اون مامان فقط با بابام ازدواج کرده ، واسه همین برام کتاب نمیخونه ... برام غذاهای خوشمزه نمی پزه .. فقط بهم میگه عزیز.. دیگه هیچی ... اما من میفهمم که اینها رو از خودت درمیاری پسرباهوشم که منو خوشحال کنی.اینها حرفهای توئه
دلم میخواد یادم نره که امروز صبح زودترازمن بیدار شده بودی و آروم آروم با لبهای کوچیکت منو توی خواب می بوسیدی ... عزیز مامان چطور این عشق بی دریغ بین من و تو با رفع تکلیف کردنهای آن دختر تازه به دوران رسیده یکی می شود ؟ چطور جای اینها رو میگیره ؟ چطور طاقت بیارم ؟ بگو بگو بگو ...
بخدا اگر میدانستم بعد ازجدایی اینطور سرم کلاه میگذارد و با کاغذ بازی برخلاق توافق باعث میشه که برای همیشه از بچه ام جدا بشم وحقی هم در دیدنت نداشته باشم ، هرگز نمی گذاشتم تا مجبورت کنند به دختره تشنه شوهری بگی مامان ...
کاش بدانی که پدرت قبل از طلاق آنچنان منطقی و زیبا وانسان دوستانه از تربیت تو توسط دونفریمان بعد از طلاق حرف میزد که خیالم ازبابت تو راحت بود ... میگفت حتی بعضی از شبها بخاطر بچه باهم بریم بیرون ... بریم رستوران ...
بهش اعتماد داشتم باورم نمیشد که به راحتی با قدرت مردسالارانه اش با قدرت قانون ، باقدرت سوء استفاده از سادگی من و اعتماد ، چنین جفا وستمی بر دل بی پناهم بکنه. تمام مدتی که تو پیش بودی سردرد داشتم وسوسه شدیدی به کوبیدن سرم به دیوار ...
هرچی قرص توی دنیا بی فایده بود. بیقراری از درونم می جوشید وبه حلقم و معده ام میزد... حالم خوب نبود ... نمیدانم چطور دلش می آید توی نازنین رو از من جدا کند ... نمیدانم کی به این نتیجه خواهد رسید که آن دختر لیاقت مادری اینچنین گوهری رو نداره ....
دختری که با علم به اینکه هنوز یک هفته از جدایی این مرد با زنش نگذشته ، پا به زندگی سه نفره بحران زده مان گذاشت و روی خرابه های زندگی ده ساله من قصری بنا کرد با تصاحب کودک نازنینم. با تصاحب حتی جزئی ترین وسایل زندگی ام .. باتصاحب تک تک چیزهایی که سلیقه من درانتخاب وخرید اون بکارفته بود ...
دلم میخواهد یکروز این موجود رو ببینم وفقط ازش بپرسم ....اصلاً چطور دلت میآید روی اون خونه زندگی که تا ده روز پیش زنی دیگر خانمش بوده ، زندگی کنی واحساس خوشبختی وپیروزی در قاپ زدن یک شوهر داشته باشی ؟ واقعا چطور؟چطور؟ دختر های اینجوری هم وجودداشتند ؟
دلم می خواست به آن پدر خودخواه اس ام اس بدم که تورو بجون عزیزت بچه رو تحت فشارعصبی قرار نده که ازمن برای تو گزارش بگیرد ولی ازتوگزارش نیاورد برای من ... بخداقسم چیزی ازش نمی پرسم. دل من به سنگی دل تو نیست که به این زودی و راحتی تحمل گفتن و شنیدن از عشق قبلی را داشته باشد .حتی از زبان یک بچه .
بگذار آرام باشد بگذار ما این چند ساعت باهم بودن رو درآرامش باشیم ...کاش میدانستی که بچه خیلی چیزها رو میفهمه.همونطورکه توی این چندسال خودمو خفه کردم تا به تو بفهمانم پسرکمان آنقدرباهوشه که خیلی از مسائل رو با درک و تحلیل بالا میفهمه ...اما تو هیچوقت قبول نداشتی و باور نمیکردی. مگر درطول روز چند ساعت با بچه ات بودی که بفهمی دیدش به دنیا چطور است ؟ هنوز هم نمیفهمی که بچه حتی بیشتراز ما میفهمید و در روح کوچک ومعصمش رنج میکشید ... بیا بیشتر ازاین آزارش ندهیم و بهش ظلم نکنیم ...
اما باز از کل کل کردن با طبل توخالی و پرمدعایی چون توترسیدم .از اینکه با بی غیرتی تمام باز مرا به کلانتری بکشی ، جلوی رئیس کلانتری مسائل خصوصیمان را مطرح کنی وآبروی زنی که تا یکماه پیش ناموست بود را ببری ، که به کسوتم توهین کرده ای به شخصیتم توهین کرده ای ... به قا*نون و دو*لت و مم*لکت و ا*سلام و چه و چه توهین کرده ای ...
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و فراموش کنم ... سعی میکنم آرام باشم ... سعی میکنم فکر نکنم ...منتظر بمانم... شاید خدایی هم باشه اون بالاها