دیشب اس ام اس زد که فردا بچه رو بیار ... حالا قراره امروز بره اونجا . دیشب کتاباشو براش جلد کردم و برچسب اسم زدم اونم هی دور و برم می پلکید و می اومد رو دستام رو بوس می کرد و قربون صدقه ی من می رفت که دست مامان جونم دردنکنه چقدر کتابم قشنگ شد ... اونقدر ذوق و شوق داشت که نتونست تا امروز صبر کنه و منم نشستم با وجود خستگی فراوان براش کتاب جلد کردم و برچسب چسبوندم .
قبل از اول مهر خواهرم اومده بود با شوهر و دو تا دختراش، از روستا برامون یه سبد پر از هلوی تازه و خوش طعم از باغمون اوردن و کلی سبزی خوردن از باغچه مادرم و نون تازه محلی که مادر با دستای خودش پخته بود... البته این کار پدر و ماردم همیشگی است حتی شده با اتوبوس یه چیزی برای ما می فرستن .
خیلی شرمنده محبتای پدر مادرم میشم وقتی می بینم از دهن خودشون می زنن برای اینکه ما بخوریم و خوشمون بیاد در حالیکه ما نیاز مادی نداریم در حالیکه اونا شاید داشته باشن هر چند الان تنها شدن و هیچ بچه ای کنارشون نیست ... فرداش سید زنگ زده بود روستا و کلی با بابا حرف زده بود بابا گفته بود کاش خودتون می اومدید اینجا ... پدر مادرم عاشق سید شدن عجیب. مادرم که قبلا کمتر یاد من میکرد یا تماسهای تلفنیمون کوتاه بود الان هر هفته اگر من زنگ نزم حتما اون زنگ می زنه و از اول مکالمه بال بال می زنه که گوشی رو بده به آقا سید که ببینم چطورن ؟ بعد گوشی رو می گیره و اززین و زمان برای سید شکایت می کنه از دختراش بگیر تا بی پولی تا مرغ و خروساش و همسایه ها .... اینا غیر از وقتاییه که صبحا که من سر کارم گاهی با هم حرف میزنن که من بعد متوجه میشم . یک ارتباط عمیق قلبی بین مادرم و سید ایجاد شده .خوشحالم البته مادر طفلکی ام اونقدر خوش قلبه که با همه دامادهاش اینقدر خوبه ولی کیه که قدر بدونه ...
دلم برای رفتن تنگ شده برای رفتن به یه سفر حداقل یکهفته ای . باید برم خونه بابام . خیلی خسته ام اینروزا ... حس میکنم از هر زمانی این روزا ببشتر خسته میشم البته فقط تو اداره اونم خستگی روحی و عصبی ... زندگی کاری و خانوادگیم دو تیکه شده کاملاً ، با تفاوتهای بسیار زیاد که قابل مقایسه نیستن .
جلوی سرم 5 تا موی سفید دیده میشه که توی همین یکماه اخیر ایجاد شدن و من متوجه نشدم. گوشه چشمم تیک عصبی گرفته و هر از چند گاهی چنان سوزشی می خزه زیر پوستش که ناخودآگاه از جا می پرم ، پوست صورتمم کدر و پوسته پوسته شده که تا استرس رو از خودم دور نکنم همینجوریه . نمی دونم منی که اون سال با بحران جداییم تونستم با مثبت اندیشی و عدم مقاومت کنار بیام چرا الان نمی تونم وضعیت شغلیمو بپذیرم و تحمل کنم و کنار بیام ... دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن
دارم کتاب خانه ای در ساحل از دافنه دوموریه رو می خونم
باید لیست کتابهایی رو که سید هم می خونه بنویسم که یادم نره . چند ماهیه افتاده رو دور کتابهای دفاع مقدس و همش سرش تو کتابه ( یه کتابخونه باحال و به روز کشف کردیم دوتایی عضو شدیم به اضافه صادق ) خود سید هم توی 14 سالگی رفته جبهه و یکسال و نیم جنگیده و این کتابها خاطراتشو زنده می کنه و گاهی شخصیت های کتابهای جنگ رو می شناسه و می گه که مثلا این بچه محلمون بود یا دوستم... و از عملیات هایی که شرکت کرده بوده مثلا قادر و نصر ( یادم رفته بقیش ) از نگهبانی دادنا تو کردستان دمای زیرصفر . از رو مین رفتن دوستاش و ترکش خوردن خودش .... از سیصد نفر چهل نفر زنده برگشتنا برام تعریف می کنه ، از سختی هایی که کشیدن و از محرومیت ها . بدترین چیزی که بهم میگه از کسانی میگه که تو جبهه از ترس سنگر می گرفتن و خیس می کردن خودشونو ولی الان فرمانده فلان جان ! یا مدیر کل بهمان جا! دیگه هست . کاریشم نمیشه کرد.... (البته الان سید از رفتنش به جبهه پشیمونه)
داره کم کم تصمیم می گیره خودشم کتاب بنویسه از خاطراتش . دارم تشویقش می کنم شاید مجبورش کنم بنویسه چون دست به قلم خوبی داره . میگه بعضی کتابها راجع به بعضی عملیات ها حقیقت رو ننوشتن یا یه عملیات رو تو این کتاب به اسم خودشون تموم کردن در حالیکه دسته یا گروهان اینا رزمنده های حقیقی بودن ... فعلا داشت بابا نظر رو می خوند .داستان داریم ما با این دفاع مقدس خوندنای ایشون....
برای اولین بار روز اول مهر همراه با سید پسرکمو بردیم مدرسه ... همون مدرسه شلوغ پارسال و پیارسالش... کلاس سوم ! ... یکساعت طول کشید تا برگشتیم . کلاس نداشتن و بچه ها و پدر و مادرها سرگردون .... واقعا افتضاح بوددد هوای گرم و کلاسهای دلگیر و کهنه و قدیمی یک مدرسه دولتی با 40 سال سابقه شایدم بیشتر ..... تو هر کلاس چهل تا بچه !
قیافه های سیاه سوخته و با لباسهای مختلف ، اخه فرم نداره مدرسشون ، بعضیها با لباسهای خیلی کهنه و سرو وضع داغون ... اینجور جاها که میرم تازه می فهمم من چقدر وضعم خوبه و چقدر ممکنه همین زندگی ساده ام آرزوی خیلی ها باشه ... پدر مادرهایی از هر قشری ، زنای خونه دار ، مردای بازاری ،تک و توک کارمند جماعت اما اونام از پس سر و وضع شیک و گرون برای بچشون بر نمیان ! نمی دونم چرا این چیزا اینقدر به چشمم میاد ... واقعا سطح زندگی مردم اومده پایین !اگر داشتن که حاضر نمیشدن بچشون بیاد تو دخمه تاریک و دلگیری درس بخونه که اطراف کلید برق کلاس یه لایه کبره بسته بود از چرک و کثافت ! یکی از شدت نداری میاد مدرسه دولتی و یکی از خساست ! مثل بابای بچم که نمیذاره ببرمش یه غیر انتفاعی خوب و تمیز و منظم ...
بالاخره مستقر شدن و ما برگشتیم .. .معلم جوونی داشت که سرتا پا بنفش پوشیده بود و انگار به چشم پسرکم خوب اومده بود چون خیلی خوشحال و راضی بود.... الان یک هفته است که بچه پیش منه اخه باباش رفته کربلا . برای همین من امسال برای اولین بار تونستم روز اول مهر با بچم باشم و چقدرم خیالم راحت شد ... اونجا داشتم با خودم فکر می کردم که سالهای گذشته با این اوضاع بی نظم این مدرسه کسی بوده که روز اول مدرسه همراه بچم باشه و تا لحظه نشستن سرکلاس همراهی و حمایتش کنه ؟
تو همین فکرا بودم که دیدم پسرکم ازم پرسید : مامان منم روز اول مدرسه که کلاس اول رفتم گریه می کردم ؟ (الهی قربونش برم که روز اول مهر کلاس اولشو یادش رفته که اصلا من همراهش نبودم ) گفتم : نه مامان تو که عادت داشتی همیشه مهدکودک می رفتی ... خیلی هم خوشحال بودی و خندون !
سید رفت تو کلاس کنار بچه و کلی عکس ازش گرفت و با پسرای کناریشون شوخی می کرد تا اینکه برگشتیم . یه بچه تپل مپل هیکلی هم بود کنار صادق نشسته بود که همچین شاکی و ناراضی بود سید بهش میگه این پسر منه اذیتش نکنی ها ! طفلک گفت : چشم . صادق ذوق زده بود . میگه تاحالا اون باباش نیامده مدرسش ...پارسال هم سید هربار می رفت دنبال بچه ، تا کلاسش می رفته و صادق به بچه ها گفته که بابام پلیسه ( پلیس نیست سید ) و اونایی که اذیتش کرده بودن رو نشون داده بود تا باباییش چپ چپ نگاشون کنه !
تولد شناسنامه ایم هم هست امروز ! بانک قرض الحسنه مهر بهم تبریک گفت و یادم اومد ....
دیروز و امروز دو تا کتاب جدید خوندم که خیلی لذت بردم ازشون .اولیش کتاب علف ها آواز می خوانند از دوریس لسینگ که برنده جایزه نوبل ادبی شده خیلی جالب بود و تا یکی دوساعتی تحت تاثیر اتفاق عجیب داستانش بودم . توصیه می کنم بخونینش . کتاب دوم هم کتاب شبهای طولانی از مارگریت بالدرسن بود . اونم بخاطر معصومیت قهرمان داستان و رنج و سختی هایی که در جریان حمله نازی ها به نروژ می کشه برام دوست داشتنی و خوندنی بود .
دو تا کتاب دیگه هم روزای قبلش خونده بودم که اونقدر خاص و منحصر بفرد نبودن یکیش کتاب اگر حقیقت داشت اثرمارک لوی و بعدی کتاب راز مرد گوشه گیر از گراتزیا دلدا که بی مزه بود . اینا رو می نویسم که بعدا یادم بمونه چه کتابایی خوندم گاهی از گذشته های مطالعاتیم حرف می زنم هیچ یادم نمیاد اون کتابهای قطور که می خوندم تو دوران دبیرستان چی بودن اصلا ....
بگذریم محمد صادقم دیروز پنج شنبه اومده بود پیش من. الانم هست. دیشب می گه مامان یه چیزی بگم که یه کمش شعر و یه کمش واقعیته ؟ میگم بگو. با یه لحن شاعرانه و دکلمه گفت : زندگی بدون مادر چقدر سخت است .... بعد هم یه خنده ای از روی خجالت و شرم و در عین حال مظلومیت زد که تا ساعتها منو توی غم و غصه برد . بغلش کردم و قربون صدقش رفتم که یه روز میای برای همیشه با من زندگی می کنی مامان جان .
وقت خواب اومده تو بغلم میگه چه مزه ای میده آدم تو بغل مامانش بخوابه ! نیم وجبی .نمی دونم این هفته چش شده یه کم ناراحت و گرفته است و این حرفاش هم ! کم پیش میاد اینجوری هی بره تو حس و ابراز محبت و این حرفا...... یه بارم گفت : مامان وقتی می خوام با آبجیم بازی کنم زود م ( اسم زن باباش ) دعوام میکنه که اذیتش نکن ... منم مجبور میشم برم تو اتاقم ......... احتمالا باهاش دعوا کرده و بچم دلش پره ... خیلی اعصابم خورد بود از دیروز ... سید بردش آرایشگاه که موهاشو اصلاح کنه .
بعد نوشته : امروز شنبه با ما بود . صبح بردمش کانون . یه کتاب و یه آبرنگ دوازده تایی جایزه گرفته بود .عصر بردمش کلاس نقاشی معلمش خیلی از کارش تعریف کرد و گفت ترم بعد بره برای رنگ روغن .... بچم از خوشحالی تو پوست نمی گنجید و همش تو راه برگشت می گفت مامان اونقدر نقاشی بکشم بریم بفروشیمش پولدار بشیم . قربونش بشم الهی ! سید مریض بود امروز . مسموم شده بود.معده شم از قبل مشکلات شدیدی داره کلاً بی حال بود .منم یه غر کوچولو سرش زده بودم که کاملاً حق با من نبود اما اصولاً سید سپر بلاست از هر جا عصبانی باشم سر اون درمیارم ... الان ازش شرمندم و یه کم باهاش حرف نمی زنم. بیشتر از روی خجالت .... اما طلبکارم هستم انگار !
الان صادقو بردم خونه باباش . موقع رفتن میگه : مامان اگر بار گران بودیم رفتیم .اگر نامهربان بودیم رفتیم ..... (بمیرم برات مامانی ) آروم زدم تو لپش و بعد بغلش کردم وگفتم اصلا بار گران نیست و نامهربانم نیست . بوس بوسش کردم و مثل هزار بار دیگه بهش گفتم که از همه ادمای دنیا بیشتر دوسش دارم ... یه جور نامحسوسی خوشحال میشه این حرفو بهش میگم .
دلم گرفته... مثل همه وقتایی که بچمو می برم و تحویل می دم . انگار محمد صادق هم هرچی بزرگتر میشه توجه و تاثرش از این قضیه رفت و آمد بیشتر میشه ... چون هر دفه وقت رفتن یه جور دلمو ریش میکنه و یه چیزایی میگه که قبلا نمی گفت ... به سیدمیگم اینجوریه ... میگه حتماً حالا که زن باباش بچه دار شده رفتارش عوض شده با بچه ...
سلام اون قضیه فعلا که مسکوته و منم هیچ جواب و عکس العملی بهش ندادم . یه بلاک لیست نصب کردم رو گوشیم ولی از اون روز دیگه اس نداد . شاید متاثر شدن بیش از حد من بخاطر استرس های این روزای کاریم بود که دیگه تحمل فحش و فضیحت یه غریبه رو نداشتم و اونجوری بهم ریختم ... بگذریم .
یکی از نعمات تنها نبودن اینه که وقتی بصورت کاملا ناگهانی یه سوسک پیداش میشه می تونی جیغ بزنی و سیدت با قلبی که روی هزار میزنه بدو بدو بیاد و اونو بکشه و بعد بگه فکر کردم هیولایی چیزی بهت حمله کرده ... همونجا بود که هزار باره خداروشکر کردم. از سه سال پیش که تنها بودم و یک سوسک منو یک شبانه روز از خونه ام فراری داد تا خواهرام از راه سفر رسید و با هم رفتیم کشتش ؛ دیگه از این موجودات ندیده بودم . باز خداروشکر کردم بخاطر بودن یه مرد ! تو خونه .
دیشب باز خواب همون سوسکو میدیدم و یکبار هم با جیغ بلندی از خواب بیدار شدم و تا صب دوباره خوابم نبرد .... خیلی از لحاظ روحی خسته و مریضم ...قبلا اینجوری نبودم ... ضعیف و خسته ام .... کاملا معتقدم اگر وجود و مهربونی های سید نباشه یک افسرده تمام عیار میشم دور از همه عزیزام . محمد صادقم ... پدر مادرم ... خیلی از پا در اومدم و افسرده شده ام ... از اینده می ترسم از همون چیزایی که قبلا گفتم از کش ته شدن عزیزانم تو جنگ از تجا وز از مرگ از سو سک .... تازه دیروز سید میگه اگر بخوام برم ع راق بر علیه دا عش بجنگم اجازه میدی ؟
فردا عصر برگزار کننده یک جلسه ای هستیم که یکی از مدعوینش شوهر سابق هست به همراه اون خانم دوست صمیمی سابقم که همکار بودند و همراز .... توی این افسردگی این روزام همینم مونده فقط ..... خداکنه نبینمشون .