به من اس ام اس داده که مادرت بهم زنگ زده و دیگه هیچی از مضمون حرفهاشون بهم نمی گه . زنگ میزنم بهف ، که به مادر زنگ بزن ببین چرا بعد یک سال هنوز به این آقا زنگ میزنی .... مگر چکاره اش هستی ؟ و دخترت چکاره اش هست ؟ اونقدر عصبانی بودم که خدامیدونه .
ف خبر آورد که مادر بی تقصیر بوده مثل اینکه توی روستا یکی از خواهران بی چاک دهن اون توی مراسم استقبال یک حاجی ، مادرم را جلوی مردم گیرآورده و هزار ویک فحش و ناسزا به مادرم گفته از جمله اینکه به برادرم میگم بچه را به پرورشگاه بسپره ولی نده تا دختر تو بچه مارو بزرگ کنه ، و فحش های ناموسی که میدونم شما هم میدونید....وحرفهایی که میدونم پس تر فرداها فراموش خواهم کردشان ..... از این رفتار حقارت آمیز متنفرم ... از اینکه عمرم رو با همچین انسانهای کوچه بازاری و شارلاتانی سر کردم متاسفم ... انشاالله که از زن داداش جدیدشان راضی وخوشحال باشند ....
مادرم سعی داشته آرامش کند و میگفته که اونها هنوز باهم بخاطر بچه ارتباط دارند و اینجور نیست که تومی گویی و... او هم باز من رو به باد فحش می گرفته .و مادرم همچنان که او داشته بین مردم جیغ و فضیحت میزده ولش کرده آمده خانه و به داماد سابقش زنگ زده که ببین خواهرت مارو بین مردم بی آبرو کرد .... اونهم خواهری که اصلا قضیه ما بهش مربوط نیست . شب عروسی آقا ، همین خواهرش زنگ زده بوده به همسایه بابام در روستا و بهشان گفته بوده بروید حاج آقا و زنش (یعنی پدر مادرم ) را برای عروسی داداشم دعوت بگیرید .... مونده بودم از بی چشم ورویی این زن ....
بیشتر دلم از این می سوزد که من چقدر برای این زن و دوتا دخترش غصه خوردم . دختر مجردش باردار شده بود و درحال خودکشی نجاتش دادم و نگذاشتم احدی حتی مادرش بفهمد . دختر دیگرش هم به نحوی دیگر . دستشان تنگ بود اما هر مناسبت برای خود و دختراش لباس و چیزهای دیگه می خریدم ... حتی چند تیکه جهیزیه برای دختراش خریدم و تا این لحظه این حرفارو به زبون نیاوردم .اما اینا رو هم به خدا واگذار میکنم .
یازده روزه که بچمو ندیدم ... بردنش روستا و خودشون دوتا رفتن تهران اصفهان واسه گشت و گذار .... فقط بخاطر اینکه جواب سربالا بهش دادم و بهش گفتم ازت متنفرم .
وقتی بچه بودیم این روزا ، ایام خرمن ناوی بود . خرمن ناویدن یعنی تمیز کردن و صیقل دادن سطح خرمن با نوعی گل رس چسبناک برای جمع آوری محصول گندم و عدس و نخود که باید تا خشک شدن و برداشت نهایی توی خرمن می ماندند .
وقتی کف خرمن، رس اندود میشد دیگه در طول سه چهارماه فصل برداشت که محصولات مختلف به خرمن آورده و برده میشد شنی و شکسته نمیشد تا خاک و سنگ کف خرمن با محصول مخلوط بشه.
هرخرمن حدوداً بین سی تاچهل متری میشد که برای هر خانواده به نسبت مالکیت آب و زمین در روستا فرق می کرد ... ما سه تا خرمن برای رس کاری داشتیم . خرمن خودمون وخرمن عموهای بزرگم که شهر نشین بودن و بابا در تمام سالهای بچگی ونوجوانی من ، جور زراعتگری زمینها واملاکشان رو می کشید .
از چند روز قبل مردهای روستا میرفتن از کوه های اطراف اون گل رس خاص رو بار الاغها میکردن و می آوردن و به اندازه سطح خرمن پهن میکردن تا آماده باشه ... روز خرمن ناوی یک روز مخصوص بود که تو مسجد ده اعلام میکردن و همه مردم ده در اون روز باید خرمن هاشونو رس اندود میکردن . چون مسیرآب قنات رو فقط سالی یکبار در اون روز عوض می کردن که به سمت خرمن ها جریان می یافت ... و اگر کسی جا میموند دیگه روز بعد آبی نبود تا کارش رو راه بندازه ..
اونقدر روز زیبا و پر از شادمانی و خوشگذرانی بود که هیچوقت یادم نمیره . آب قنات توی جوی های بین خرمن ها جاری میشد . و هرکس باریکه ای به خرمنش باز میکرد وآب تمیز و زلال قنات وارد خرمن میشد و تل خاک رس رو گل میکرد و الاغها با هی صاحبشان، شروع میکردن به حرکت دادن ماله .
ماله چوب مخصوص یک متری بود که سطح زیرینش صاف وصیقل خورده بود و روش حالت تنه درختی اش رو حفظ کرده بود و دوتا چوب باریک و سبکتر دیگه عمود بر این با ریسمان به یوغ پشت گردن حیوانها وصل بود که اون زبون بسته ها مجبور بودن ، ماله رو به همراه وزن بابا که روی چوب سوار میشد و با یک دست چوب گزی برای هی کردنشان و با یک دست افسار آنها رامی کشید دور تا دور خرمن راه ببرند تا خرمن صاف بشه .
سر وصدای بچه ها و جنجال زنها و دخترها و صدای بلند کشاورزها برای حرکت دادن حیوونهای ماله کش فضا رو پر میکرد ... آب برای همه ... آبادانی بود . شادمانی داشت ، بازی داشت ، خوشی داشت .
آب با گل رس چه مخلوط دلنشین و وسوسه کننده ای برای سرگرمی بود ... چیزی که خوب به ذهنم مونده صدای هی و هی و هی خاص و تکراری و بلندی بود که همه کشاورزها باهم فریاد میزدن و با ضربه آروم چوب گز الاغ هارو مجبور به تند رفتن میکردن...
تو اون روز سرگرمی ما بچه ها و بخصوص منی که تو خانواده معروف به بازیگوشی بی حد بودم٬ این بود که با پاهای برهنه و پاچه شلوارهای بالا زده چلپ و چلوپ کنان توی گل های نرم وخنک بدویم و با التماس از بابا بخواهیم که مارو هم سوار ماله کنه. البته که نمیشدچون اونوقت تغییر وزن روی ماله باعث ناهماهنگی در زیرسازی خرمن میشد و طبعاًکار رو مضاعف میکرد برای همین بابا برای فرار از نق ونوق ما ، گاهی پشت الاغ خسته بیچاره سوارمون می کرد و ما هم ظالمانه رو پشتش هچوهچو می کردیم تا تندتر راه بره ...
مشکلی که بود اینکه فقط یک الاغ داشتیم برای همین مجبور می شدیم به ساحت خانوم گاو عزیزمان جسارت و بی حرمتی کرده و اونو در کنارالاغ به یوغ ببندیم که شدیداً بهش بر میخورد و در تمام طول کار نافرمانی و این بحثا ... اصلا با الاغ مظلوم همکاری نمیکرد و بیشتر دوس داشت از چوب گز تو دست بابا بخوره تا اینکه ننگ به یوغ رفتن با یک خر رو به جون بخره . اینم برای خودش معضلی بود البته همه گاوها اونطور بودن ...
خلاصه گاو و الاغ بیچاره که عرق از سر و روشون می ریخت و هم از خستگی و هم از سنگینی یوغ چوبی سنگین که به گردنشون بود ، هین و هین عظیم وصدا داری می کردند دلمونو نمی سوزوند چون غرق درخوشی بودیم .
تا لنگ ظهر کار همین بود که این حیوونا دور خودشون بچرخن و بچرخن و بچرخن . البته هم وسط کار استراحت میکردن و هم دم پوزه شان یک کیسه جو وخوراکی ای که درمواقع عادی نمی خوردند آویزون بود ولی خب هوا گرم بود و خسته میشدن دیگه .
هر چی هم بیشتر می چرخیدن کار سخت تر میشد چون کم کم گل های روان و رقیق ، آبگیری وخشکیده میشد و چرخاندن ماله روی زمین گلی زور بیشتری می طلبید...
باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تو افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی
صبح تو اداره اتفاقی لینک یک مطلب وحشتناک رو دنبال کردم ورسیدم به دیدن عکسهایی که مو رو برتن آدم سیخ میکرد .اولش نوشته بود بالای هیجده سال .... از روی کنجکاوی رفتم دیدمش. با این اعصاب زیبا وآرام وسالمم عکس کش*تار یک عده ای توسط یک عده دیگر بود ...
تاالان هنوز دل وروده ام تو حلقمه از دیدن اون عکسها .خدایا غلط کردم فقط اون عکسها از ذهنم بره ... اومدم خونه احساس ناامنی میکنم ... چن هفته پیشم یک کلیپ سوزوندن مردم قبیله ای تو آفریقا رو دیدم از روی کنجکاوی که حالم بدشد ... نمیدونم چه مرگمه. خودآزاری دارم ... انگارخوراک برای گریه و دپرسی ام کمه...
بگذریم .یهو یاد تعطیلات زیبا و قشنگی که ایام نوروز گذراندم افتادم ... بهتون گفته بودم من باوجود اونهمه مادر خواهرکه خدا نصیبم کرده اما باز از یک انسان بی پدر مادر تنهاترم ... از بس که صمیمت بین ما خواهرا و درک متقابل زیاده و موج میزنه ..... الحمد لله استرس داشتم از رفتن به روستا در جمع خواهران محترمه و مادر خانم مکرمه ام که برآورده شد .
همین اول هم بگم عاشق مادر ساده دلم و دوستدار خواهرام هستم مادرم زبونش تیزه ولی هیچی تو دلش نیست و اونقدر که اون غصه مو میخوره من غصه خودمو نمیخورم .اما قبول کنید که خواهر برادری فقط تا زمانی مزه داره که آدم ازدواج نکرده و اسیر شوهر یا زن نشده .... اما از اون به بعد همش سوء تفاهم همش غر و دلخوری و توقع و کینه پروری ... شایدم فقط بین خواهران گل وبلبل من اینطوره ...
خواهرای من سه تاشون بعد ازمن ازدواج کردن و الان حداکثر دو بچه و حداقل یکی رو دارن . همشونم کارمند . یعنی منظورمه درس خوندن و پول دارن... اما آنچنان توسری خور شوهران بیکار والدنگشون هستن که من هروقت ذهنم درگیر خواهرام میشه دق میکنم ... اصلا انگار مادر بابای ما شانس داماد نداشتند ... دامادهای ما یکی از یکی بی تحصیلات تر و بی پول تر ... همشون از نظر تحصیلات وفهم وشعور و خانواده فرسنگها باخواهرام فاصله دارن .
اما باوجود این حقوق خواهرام دستشونه ... ماشین مدل به مدل عوض میکنن با پول زنشون هزار عیاشی میکنن و رسماً هیچ شغلی هم ندارند به همین راحتی .در امر رسیدگی به دوتا بچه هاشونم دست به سیاه سفید نمیزنن . نمیدونم چرا خواهرام اینقدر شوهر ذلیل هستن و از خود کوچکترین اختیاری ندارند ... نمیگم بده .... این برای بنیان وحفظ زندگی مشترکشون لازمه اما .... اما... هزار ویک دلیل که خواهرام دارن اشتباه میکنن برای گفتن هست ...
این قضیه شده بود وسیله سرکوفت همیشگی من ... شوهر سابق خوشش نمی اومد که ازش میخواستم توکار خونه کمکم کنه یا اینکه حقوقم دس خودم بود داشت میمرد از حسودی به باجناقهاش .... میگفت چطور خواهرت با وجود دکترا و چه وچه ... آخر برج از دست شوهرش پول توجیبی میگیره ... برو یادبگیر..زن یعنی این ... چطور خواهرت عین بره بی اختیاری دنبال شوهرش میره هر کجا بگه ... اما توبه حرفم گوش نمیدی ....تو مغروری .تو برای زندگی متاهلی آفریده نشدی.... ( نه که فکر کنین من همچین خودسری بودم ها . نه ... بالاخره ژن همون مادرخواهرا تو وجود منم بود و هست ولی برای خودم هویت وشخصیتی قائل بودم که زور گویی و دیکتاتوری شوهر رو بر نمی تابیدم . بخاطرش بارها وبارها دندونام تو دهنم خورد شد و سیاه وکبود شدم و روی پشتم از جای ضربه کمربند خون راه می افتاد . اما آدم نمی شدم که نمی شدم ... آخه همیشه می زد تا آدم شم !! خلاصه یعنی تاوان هویت شخصی داشتن رو می دادم نقدی وجیرینگی ... مفت مفت ، متفاوت از خواهرام زندگی نمیکردم ) خلاصه این جزئی از عدم تفاهم هامون بود.که نمیخوام ازش حرف بزنم .
توی ایام عید این خواهران توسری خور شوهر من روزهای اول عید نبودن و برای همین خونه بابا خوب بود ... تا روز چهارم که من خواستم دوباره بیام زاهدان برم سرکار ...خواهر کوچیکم که دانشجوی تهرانه رو بزور با خودم ورداشتم باهم راه افتادیم و به این امید که دوباره برگردم و باقی تعطیلات هم مثل روزای اول خوش که نه ... ولی در آرامش بگذره لااقل .... اومدیم و کلی به علاقمندیهای دونفره پرداختیم و عصرها می بردمش رانندگی یادش میدادم چون امتحان عملیشو در پیش داشت و خلاصه روز هشتم ونهم عید دوباره زدیم به دل جاده و با دل شاد و انگیزه راه افتادیم به زیارت ده بریم .هرچند زیاد مایل به رفتن دوباره نیودم ودلم گواهی بد می داد اما دلم سوخت برای ف که با اتوبوس بفرستمش ....
بعد از چهار پنج ساعت که رسیدیم ده دیدم این خواهران مکرم ما با بچه های بغایت شلوغشون اومدن و خونه بابا برو و بیایی هست که نگو ... آن داداش بسیار بزرگ ناتنی مان هم با کل خانواده و نوه اش آمده بود وخلاصه من و ف ،خواهر کوچیکه،که از شلوغی گریزون بودیم ناامید شدیم ... خواستیم بقولی سرخر را کج کنیم و دوباره 500 کیلومتره رو بکوبیم وبرگردیم به خلوت دونفره مون که نشد .
من که به محض دیدن خواهران عزیز دیدم وفهمیدم که اعصاب بچه هاشون و اعصاب شوهری بودن خودشونو ندارم. یادخونه بابا بخیر وقتی همه مجرد بودیم ...دامادی دراین خونه پا نمی گذاشت .... گذشت ... خلاصه بدتر از همه اینکه مجبوری خونه بابات محجبه باشی بخاطر دامادهای واقعا گرانقدر ...تا فرداش اوضاع رو بسختی مدیریت کردم و هی پختیم وشستیم و روفتیم تا خواهران و دامادهای پخمه و بچه هاشون بخورن و مادر هم که بصورت عادی دراینجور مواقع که دامادهاش هستن چنان جوشی وعصبی هست که فقط باید سعی کنی دم پرش نباشی چون استرس داره ازاینکه فلان داماد جاش راحت نباشه ... فلانی آقا میان وعده ای چیزی کوفت کرده یا نه .. آبجوش وچای حاضر باشه برای فلانی خان که از خواب بیدار شه ...
خلاصه رسیدیم سر نهار روز بعد که یکی از خواهرها یک کاری کرد که واقعا نادرست بود و حیف که نمیتونم بگم و هر انسان سلیمی بشنوه میگه خانم تحصیلکرده محترم کارت اشتباه بوده بپذیر و عذر بخواه ... وقتی من و ف اعتراض کردیم بهش که ر جان واقعا دیگه این کارتو نکن حداقل وقتی ما تو این خانه هستیم نکن .حال ما بهم میخوره .دلمون نمیاد دس به چیزی بزنیم دیگه .... ما هم حق حیات داریم تو خانه پدری ... تازه اونم به شوخی و خنده وآرام بهش گفتیم ...
یهو خواهرم شروع کرد آنقدر ننه من غریبم بازی در آورد که من در طول عمرم از این بشرسراغ نداشتم ... مثلا یه چیز تو این مایه ها که شما منو بچه هامو دوس ندارید ... الان شوهرمو میگم بیاد منو ببره شهرم .. منم ازخونه بابام حق دارم و مگر خودت وقتی بچت اینطوری بود فلان کارو نمیکردی و... من با دهن باز : من ... همچین کاری ؟ بعدم ر جان ٬ هی توجیه و غر و زیر لبی شکایت وگله و... مادر هم که خدانکنه ببینه دخترای بزرگش ناراحت شدن شروع کرد به طرفداری ازش و توپیدن به من که :
چیه پاچه می گیری ... چته همه رو بجون هم میندازی ... نکنه حسودیت میشه که خودت عرضه نداشتی شوهر و بچتو نگهداری ... اینا که نشستن سر خونه زندگیشون باشوهر علاف بیکار میسازن رو جلو روت نمی تونی ببینی(دامادها حضور نداشتند البته ) ... شوهرت ال بود و بل بود ، گل بود چش بود؟ خب حق مرده که بزنه تورو میخواستی زبون نزنی جلوش .الان سرخونه زندگیت بودی ....فکر آبروی ما رانکردی ... خودت که زاهدانی نمیفهمی ما چه کشیدیم ... الانم معلوم نیست شهرغریب چه غلطی میکنی دوروز دیگه آبروی مارو می بری ....
منو میگی رسماً لال شده بودم و فکم رو زمین بود که مادر جان چاک دهنش رو باز کرده و حرمت منو جلوی برادر و بابای ساکت به راحتی داره میبره ... دیگه داشتم از حقارت له و اینقدر اینقدر میشدم .طبق معمول این جور موقعها نفسم تنگ میشه و به سختی بالا میاد تپش قلبم در حد المپیک میره بالا... من بااین حال که عرق از سر وروم میریزه ودر افشانی مادر راتحمل میکنم . خواهران محترم ما که مدام دم از روانشناسی و انسان شناسی و رعایت کلیه اصول اخلاقی و درک و موقعیت شناسی و این جفنگ ها میزنن لام تاکام حرف نزدن و قشنگگگ به دیالوگ بی انصافانه مادر گوش کردن و تازه اون وسط هم با آرامش و بی خیالی قاشق قاشق غذا تو دهن بچه گرامیشون می تپوندن ....
خلاصه حرفایی شنیدم از مادرم که تاحالا غریبه ای جرات نکرده بود به من بگه ... اونم درجایی که اصلا بحث چیز دیگه ای بود و کاری که باعث جر و بحث بیهوده شد ، اونقدر زشت بود که هرکس میشنید میگفت واقعا ر اینکارو کرده و بعد مادر هم ازش طرفداری کرده ؟؟ رو کردم به مادر و گفتم مث اینکه حضور من اینجا تورو آزار میده مادر خانم؟ اضافی ام بگو تا برم... یه ذره به خودش اومد اما خودشو از تک و تا نینداخت ... گفت برو بله که اضافی هستی برو بازم آبروی مارو ببر ...برو بدرک . بعدم برای تکمیل پروژه تخریب رو به بابا کرد وگفت:چرا یک حرفی به این دختره نمیزنی ؟ بابام که با ۹۰ سال سن شنوایی شو در حد بسیاری از دست داده نشنیده بود و یا شایدم خودش رو به نشنیدن زد و هیچی نگفت ... دمش گرم بابا . مادر همه حرفاشو زد و حرف قلمبه دردش بعد یک سال خوب شد انگار ... خدایاشکرت
من که قرار بود فرداش برم دنبال بچم از شهر که با باباش بود بیارمش تا بیاد دخترخاله هاشو ببینه و بازی کنه ... آنچنان بی طاقت شدم که همه نقشه هامو برای بچه و سیزده بدر با خواهران عزیز فراموش کردم و قاشق رو انداختم توی بشقاب و بلند شدم و گفتم میرم تا شماها حقتونو از خونه پدری بردارید من اضافی ام چون آبروی شما رو بردم .هیچکدام حرفی نزدند یا اینکه بلند شن بگن بشین نهارتو کوفت کن دیوونه حالا مادر یک چیز گفت ... بابا و داداش گفتن بشین ... اونم یکبار و دیگه هیچ ... غرورم له شده و خاکشیر بود ساکمو برداشتم و توی گرمای ظهر زدم به دل جاده یک کدومشون هم دنبالم نیامدن ....
گوشیمو خاموش کردم اول راه یک کم گریه کردم بعدش بر خودم مسلط شدم و تازه دو تامسافر خانم سوار کردم یک صد کیلومتری سر راهم بردمشون بصورت رایگان و کلی دعام کردن . بعدش تصمیم گرفتم اسم خواهرا ومادرمو از کتاب دلم خط بزنم و برم برای خودم زندگی کنم ودیگه هرگز هیچ درد دلی هیچ چیزی از روزها و اتفاقات وتصمیماتم رو بهشون نگم ... کلاً اسم خانواده رو از دل خودم ببرم .انگار من اصلا خانواده ای ندارم ...
ازاون روز که اومدم زاهدان ... یک کدومشون ... بجز خواهرکوچیکه که تهرانه حتی یک تک زنگ یه اس خالی بهم نداده که مرده شور هیکلتو ببرن اون روز رفتی توجاده خطرناک ... مردی یا زنده ای .... از اون روز چیکارا میکنی ... حالت خوبه ... اینا خواهرای بامحبتم همشون همشون توی جریان بحرانی طلاقم توی اونهمه غصه و تنهایی و بی کسی ام و روانی شدنم ... اولین تماسی که باهام گرفتن حداقل 5 ماه بعد از طلاق بود... اونم نه اینکه اصلا اشاره ای به موضوع طلاق کنن .یا بگن خب بچتو نمی بینی چطوره ؟ الان کجا زندگی میکنی؟ چطوره زندگی ... مشکل مالی که نداری ... انگار نه انگار اتفاقی افتاده . فقط سلام علیک وخب چه خبر ...؟ تازه ازمن قرض هم میخوان که داریم خونه میسازیم . میخوایم زمین بخریم ... میخوایم ال ... بل ... از من انتظار پول وقرض هم دارن تازه . نمی فهمن من با چندر غاز حقوق دارم قسط بانک و خونه و چک میدم و از حقوقم هزارتومن برام نمی مونه ....خلاصه چنین بی تفاوتی و دوری وسردی و بی خیالی و هر چی اسمشه بین ما خواهرا برقراره .
بعد من انتظار دارم زنگ بزنن بگن ببخشید . عجب دراز گوشی ام ... البته خود منم شاید همینجوری باشم ... بین ما خواهرا از بعد ازدواج چندان محبتی نیست. دیدار سالی یک بار و غرق بودن در زندگی و بچه و شوهر و زندگی کردن هرکدوم تو یه شهر چیزی بهتر ازاین نمیشه .... حالا الان چند روزه که دیگه من کم آوردم میگم خدایا اینا چقدر منو دوس ندارن که وقت نمی کنن یک زنگ بزنن به من ....
من میخوام راجع به این تصمیمات مهم زندگیم با مادر خانم مشورت کنم. همفکری بگیرم چون خودم دیگه هنک کردم که چکار کنم . برگردم به زندگی ننگین گذشته یا برای همیشه قید بالاسر بچم بودن رو بزنم و... میدونم که بالاخره دختر اونام و به چشم مردم . پس فردا نمیگن چرا باما مشورت نکردی این چه تصمیمی بود برای بقیه زندگیت گرفتی ...غرورمم اجازه نمیده زنگ بزنم بهشون ...
این بی انصافا هم نمیگن یه زنگ بزنیم شاید خودکشی کرده باشه ... البته باید از من معذرت خواهی کنن. بدرک خودم تنهایی تصمیم میگیرم ...الان دیگه یادم رفته .عید زهر مارم شد بجای اینکه بگن خواهرک مظلوم ستم کشیده مون امسال اولین ساله بدون شوهر بچه بین ماست مراعاتشو بکنیم اینجوری کردن با من .
ف میگه بعد از رفتن من مادر خانم باز نشسته بسیار آبغوره گرفته که خاک برسرم چی به بچم گفتم ؟...اما نمیدونم چرا زنگ نزده بهم . حالا هی بگین چرا نوشتی تنهاترین زن .... اینجوریه که من تنهاترین زنم .