دیروز رفته بودم سراغ خرت وپرتهای دوران نوجوانی ام . پاکت مهر و موم شده هفده سالگیم رو پیدا کردم که یادم افتاد عهد کرده بودم اونو ٬ ده سال بعد باز کنم .
حتی فراموشم شده بود که الان بیشتر از یازده سال ازش گذشته و بازش نکردم . نشستم و با شوق مهر و مومش رو باز کردم و به نوشته های خودم خندیدم که روش نوشته بودم اگر قبل از ده سال بازش کنی الهی دستهایت طلسم بشود . چه ساده بودم !
توش پربود از گلبرگهای گل محمدی خشک شده که پودر شده بود و نامه هایی که اون سالها به معلم ریاضی ام مینوشتم که برای نمره ده از امتحان بهش التماس کرده بودم .اما هیچوقت به دست معلمم نمیرسید .
و برگهایی از دفتر یادداشت روزانه ام که شرح عشق یکطرفه ام به یکی از همکلاسی هایم بود .... با چه شوق و حرارتی از عشق سوزان یکطرفه ام نسبت به او نوشته بودم .که بعد از ده سال هم از پس کلمات وجملاتش ٬ حسرت اون عشق رو لمس میکردم .
ازاینکه امروز در پیچ کوچه ای یک نظر دیده بودمش .یا اینکه ٬ توی کوچه باغی از کنارش رد شدم . یا روزی که من و پدر سرزمین مشغول کار بودیم و او با گوسفندانش ٬ ازکنارمان رد شد و خطاب به پدرم خداقوتگفت ...
و بیخیال در حال هی کردن گوسفنداش ازکنارمان گذشته بود . منهم سربه زیرگذشته بودم ... و اونجا توی دفتر یادداشتم با چه سوزی حسرت خورده بودم که ای کاش ... بارها اسمش رو نوشته بودم . اما هرگز ندانست و نفهمید . کجایی ای عشق پاک ومعصومانه ... کجایی ای قلب پاک و تمیزم . ای روح سالم و سرشارم ...
هرچند اون پسر که چند سال بعد هم عاشقش بودم ٬الان نیست و هفت هشت سال قبل بخاطر تومور مغزی فوت کرد در اوج جوانی اما من هرگز دیگر کسی رو اونطور که اون سالها بود دوست نداشتم .
وقتی که داشتیم برای کنکور درس میخواندیم اون مرد به همین راحتی ... اگر زنده بود حتما اون هم دانشگاه قبول میشد. درسخون بود.
نامه ای که به خودم در بیست وهفت سالگی نوشته بودم . سلام ترمه خانم : کجایی ؟ الان کجا نشسته ای ؟ درس میخوانی ؟ یا خارج رفته ای ؟ آیا ازدواج کرده ای ؟ با کی ؟ ... و هزاران چیز کوچک وجزئی که یاد آور همه خاطره های نوجوانی پرشور و شاعرانه و عاشقانه ام بود در اوج تنهایی .
که حتی خواهرانم در اون راه نداشتند . به یاد خاطرات نوجوانی ام گریستم . بیاد اون رنجها ومحرومیتها . بیاد اون استرسها و آوارگی ها . بیاد سالهای سخت بعدش ... و بیاد خودم که هنوز پر از حسرتم . حسرت .
دیروز توی اون اوضاع و احوال دلگرفتگی ام ٬ بهترین هدیه ای بود که ترمه هفده ساله بهم داد . ترمه عزیزم ٬ ممنون که شادم کردی٬اما ... کجا رفتی ؟ به تو نیاز دارم ...
سالهاست که درحسرت یک روز سفید پوش برفی مانده ام . یادم می آید روزگاری که توی ده ٬ از دیدن کوچه های پر از برف و گل و شلی بیزار میشدم دیگه
از بس که برف دیده بودم و یخبندان و دست و پاشکستن توی کوچه های لیز و شیب دار روستا ٬دلم میخواست زود تمام شود . ولی الان ها دلم یک دل سیر برف می خواهد که نیست.
اما صبح سحر که از زیر لحاف کرسی درمی اومدم و پا به حیاط پوشیده از برف می گذاشتم که قبلش رد پای مادر و بابا که برای آذوقه دادن به حیوانها ٬ رفته بودند طویله روش مونده بود٬ غرق لذت میشدم که آخ جان برف آمده .
دستشویی اون سر حیاط بود . تا می رفتم و برمی گشتم قندیل بسته بودم و مجبور بودم دوباره بخزم زیر کرسی .
هوا که روشنتر میشد همه ما دخترها با بابا و مادر رهسپار پشت بامها بودیم . با پاروهای چوبی بردوش به سختی از" راه بام" که پله درست درمونی نداشت میرفتیم بالا .
پشت بام خانه های ما ترکیبی از گنبدی و صاف بود . دو تا اتاق با پشت بام صاف هم داشتیم . بابا همیشه پشت بامهای گنبدی ها را به ما دخترها می سپرد چون برف روبیدنش زور کمتری میخواست .
یادمه با دستهایی که ازسرما کرخت شده بود و گز گز میکرد و دماغ و لپهای سرخ از سوز برف و سرما با تمام توان پارو رو بلند میکردم و برفها را به لبه دیوار حیاط می رساندم و بعد با یک ضربه : گرررومپپ ... میریختمش وسط باغچه حیاطمان . هم سخت بود و هم کیف میکردم ها
بعد دوباره میرفتم اون سر بام از اول ... باتمام قدرت٬ پاروی سنگین چوبی را به زیر برفها هل میدادم ...
خواهرهام که بزرگتر بودن ٬ به کمک مادر میرفتن .مادرمعمولا چون همیشه مریض احوال بود وکمردرد و انواع و اقسام مریضیها رو داشت ٬ همونطور به حالت نشسته ٬ بعد ازبرف روفتن ما با جارو ٬ خورده برفهای مانده را جمع میکرد و میریخت تو حیاط .
همون پشت بام با همسایه ها سلام علیک میکردیم و اونایی که پشت بومشون متصل به هم بود گهگاه بهم کمک میکردن .
نیش آفتاب که بازمیشد با پاهای کرخ شده و دماغ فریز شده می اومدیم پایین توی خونه و مادر چایی داغی دم کرده بود و دور علاء الدین جمع میشدیم وخودمونو گرم میکردیم و نیمچه صبحانه ای میخوردیم و بدو به راه مدرسه میشدیم .
وسط حیاطمان کوهی از برف انباشته میشد که نقشه میکشیدیم براش بعد از مدرسه ٬سرسره بلندی از سربام تا کف حیاط می ساختیم با زیرسازی و مهندسی عالی . بهش می گفتیم" لخشوک" با فتحه ل .
و تا جایی که دلمان خنک نمیشد و دماغ یکیمان نمی شکست لخشوک بازی میکردیم . آخه گاهی اونقدرهوا سرد میشد که سرسره ما تبدیل به یک سرسره یخی میشد و واقعا خطر داشت .
ااما مادر همیشه توی روزهای برفی غذایی درست میکرد به اسم قلور . مخلوط بلغور گندم و حبوبات دیگه که یک کاسه داغش بی نهایت می چسبید بی نهایت .
کم کم برفهای وسط حیاط آب میشد و میرفت به جوی آب وسط کوچه می پیوست و بعد به باغها و مزارع میرسید .لخشوک ماهم خراب میشد .
دیروز رفتم کتابخانه اداره و کتاب جای خالی سلوچ ازمحمود دولت آبادی را گرفتم وخوندم و امروز دارم هنوز مزه مزه میکنم طعمش را .
چه کتاب خوبی بود ها .حتما شماها خوانده اید . ویک کتاب دیگر به اسم دهکده پرملال از امین فقیری.که واقعا قشنگ بود حتما سرچ کنید و دانلود کنید وبخونید. راجع به روستا هست
وقتایی که دبستانی بودم یکی ازخواهرهام میرفت دانشگاه مشهد و خدا خیرش بده که هرگز یادش نمیرفت برامون کتاب میآورد . چقدر روزشماری میکردم برای آخر ماه .
با خواهر کوچکترم میرفتیم از ظهر روی پشت بام مینشستیم و به جاده چشم میدوختیم تا مینی بوس کی برسد و خواهرم ازش پیاده شود
و از همان سرجاده کتابها را دربیاورد و به ما نشان بدهد وما روی پشت بام از خوشحالی ذوق کنیم ودست تکان بدهیم .یکماه ٬ یکماه میآمد و میرفت . گاهی مداد ودفتر میخرید برامون . بیشتروقتا کتاب
بعد من میرفتم توی کوچه باکتابم ٬ وبچه ها به ردیف دنبالم راه میافتادن .میرفتیم توی باغهای اطراف ده و من میرفتم توی تنه درختی ٬جای بالاتری ، کتاب را با غرور و افتخار میخواندم .
بچگی برای خودم برو بیایی داشتم بین همسن وسالانم . البته بیشتر اخلاقهای من پسرانه بود . ازضعف و ناز واداهای دختری خوشم نمیاومد شاید خوشم میاومد ولی از اینکه اونطور باشم خجالت میکشیدم .
سالهای دبستان فقط من بلد بودم مثل پسرها ازدرخت بالا برم تا شاخه آخر . شش تاهمکلاسیم پسر بودن و کمی تاقسمتی از من حرف شنوی داشتند .
بگذریم بزرگتر که بودم سالهای راهنمائی ودبیرستان ،بابا برای اینکه بعضی کارهای کشاورزی را روی پشت بام انجام میدادیم٬ (مثلا خشک کردن بعضی محصولات یا درآوردن تخم کدوها و یا پوست کندن گردوهای سبز ) ٬ یک اتاقک بدون در درست کرده بود .خیلی دنج و قشنگ بود ..
تابستانها من و خواهر کوچکترم میرفتیم توش مینشستیم که درش رو به باغها باز میشد و مشرف به جاده هم بود و سایه دلچسبی داشت . برای خودمان روی دفترها و جزوه های زمان دانشجوئیه برادر ناتنی ام که اونارو برای گیراندن آتش تنور به مادر داده بود، نقاشی میکشیدیم
و یا صفحات خالی اش را مثلا خاطراتمونو مینوشتیم . خواهر بعدیم که دانشجو شده بود ، ازکتابخانه دانشگاهش کتاب می آورد کتابهای گنده و پر ورق ازنویسنده های بزرگ جهانی .
آخ که چه مزه ای میداد خوندنش زیر کرسی زغالی داغ . وقتایی که بیرون بارون میزد و سرد ... و ما تنگ هم نشسته بودیم . هم مزه اومدن خواهر از سفر دور و هم مزه کتاب رو میبردم. یاااااااادش بخیر
به تشویق همان خواهرم ، روزمره نویسی زیاد داشتم ولی همه اش وقتی خانه مان توی یک زمستان سرد پراز بارندگی آوار شد ،ازبین رفت و دیگر پیدا نکردمش . چه خوش میگذشت آن بالا پشت بام .
تاوقتی که مادر یا بابا صدایمان میزد که بیائید پایین ٬ تا برویم باغ یا برویم سر زمین ٬همان بالا میماندیم . ما دخترها همه یکی کمتر و یکی بیشتر خوره کتاب بودیم .
پدرم خیلی به کتاب علاقه داشت . حتی همین کتابهای بچگانه ما را با ولع میخواند . خودش تا ششم ابتدائی قدیم درس خوانده بود که برادر بزرگش برش گردونده بود
ولی همون سالها یک کمد مخصوص بابا داشتیم توی مهمانخانه که پراز کتابهای قدیمی و خطی و پراز شکل و نقش وبته بود وما اجازه دست زدن نداشتیم .( ولی من بعضی وقتا یواشکی ورق میزدم .کیف میکردم )
تاوقتی بزرگ شدیم و کتابهای بابا را یکی یکی برای خودمان صاحب شدیم . شاهنامه و حسین کرد شبستری و ......کلی کتابهای افسانه قدیمی .
این عشق به کتاب و کتابخوانی آن چنان درمن شدید بود که از کوچکترین چیز خواندنی نمی گذشتم .
مادر همیشه غر میزد که ما دخترها وپدر شبها فقط سرمون تو کتاب میرفت . و اون همزبانی نداشت . بیسواد بود ...... گاهی برایش بلند میخواندم خوشش نمی آمد . الانها رفته نهضت ٬ کمی سواد یاد گرفته مادرم ٬ از پس خودش برمیآید .
... اما هرگز نتوانستم یک دل سیر کتاب بخرم و بخوانم .همیشه توی کتابفروشی ها با حسرت قدم میزدم . بخصوص زمان دانشجوئی . که بعضی وقتا هزارتومن نداشتم .
تمام کتابخانه ها را زیر پا میگذاشتم ولی حسرت کتاب خریدن هنوز هم به دلم مثل داغی مانده است . چون الان دیگر اونقدرها شیفته و عاشق خواندن نیستم متاسفانه .همه اش سرد شده انگار درگذر روزگار .
همیشه دلم میخواست موهایم بلند باشد . بلند بلند .... اما نمیدانم چرا مادر مخالف همیشگی این موضوع بود .
تاسالها بعد درحسرت موی بلند میسوختم یادم هست یکروز جلوی آینه کوچک و زیبای عروسی مادر که به دیوار آویخته بودیمش ایستاده بودم و با شانه چوبی به موهایم شانه میزدم .
سالهای نوجوانی ام بود .مادر و بابا خوشدل و مهربان درکنار هم تکیه داده به مخده روبروی من ... من محو موهای سیاهم بودم و آرام شانه میزدم که باز مادر گفت : بیا بنشین تا موهایت را کوتاه کنم .
یادم هست که بابا با چه لحن مهربانی گفت :ببین چقدرقشنگ بر روی شانه اش ریخته اند ٬ ولش کن . یادش بخیر . آخرش هم مادر کوتاهشان کرد ... شاید برای همین حسرت است که حاضر نیستم الان یک سانت از موهای بلندم را بچینم وکوتاهش کنم هرچند اذیتم میکند .
اخلاق خاص مادر در زندگی ما دخترها تاثیر ریشه ای برجای گذاشت . مادر طبق سنت های خاص خودش و خانواده اش هرگونه زیبابودن و زینت زنانه را جرمی درحد فاحشه بودن میدانست .
حتی اینکه ذره ای به موهایمان ور برویم مادر را عصبی میکرد . خودش در زندگی روستائیش هرگز نفهمید که اصلاح صورت چیست و انگشتر را چطور به دست میکنند یا هرچیز زنانه دیگر .
مادر در سن ۱۷ سالگی از یک خانواده شدیداً مقید و سنتی زن مردی میشود که جای پدرش را داشته .مادر زیبا بود .اما هرگز به صورت خود نگاه نمیکرد مبادا گناه کرده باشد .
وقتی ما دخترها بزرگتر شده بودیم . و توی دبیرستان و دانشگاه چیزهای جدید میدیدیم. ازاینکه لباس زیر بخریم چقدر بدش می آمد .
یادم هست همیشه لباس زیرهامان را ازمادر قایم میکردیم اگر میدید درمورد ما فکرهای بد میکرد .یادم هست هرگز و هرگز حتی کلمه ای راجع به قضیه عادت ماهانه و یا چیزهای دیگر زنانه بین ما خواهرها رد وبدل نمیشد .
انگار اگر کسی حتی اشاره ای میکرد حرمت شکسته میشد و پرده حیا درخانه ما دریده میشد . عجیب بود .
اما سالها زندگی با چنین مادری خلق وخوی مارو اینطور بارآورده بود و خود نمیفهمیدیم ...یادم هست وقتی دوم دبیرستان برای اولین بار پریود شده بودم تا چند روز فکر میکردم که گناه بزرگی کرده ام که خودم هم خبر ندارم وخدا اینطور مرا عقوبت کرده است
یادم هست که میرفتم توی اتاق مهمانخانه و نماز میخواندم و باصدای بلند اشک میریختم و به خدامیگفتم خدایا چه کار بدی کرده ام که این بلا سرجسم من آمده است .
آه که یادآوریش بجای اشک مرا غضبناک و عصبی میکند . افسوس از نا آگاهی من . افسوس بر مادر بی سوادم .
بعد بالاخره با ترس و اضطراب بی حد رفتم آشپزخانه و به مادرم که سردیگ بود و عرق میریخت با لکنت وخجالت غیر قابل توصیف گفتم از دیروز این طور شده ام . خدامیداند که حاضر بودم بمیرم یا آب بشوم وبروم توی زمین .
مادر همان لحظه دستش را با تیزی سر دبه روغن بریده بود و شدیدا خون میآمد از دستش و با عصبانیت به من گفت : خب مریض شده ای . دنبالم بیا .
و بعد مرا برد به اتاق تاریک و سرد انباری و چند پارچه کهنه به دستم داد و بی کلامی اضافه گفت دیگر نماز نخوان تا بروی حمام .
پارسال این خاطرات رابرای خواهر کوچکترم که الان دانشجوی ارشد دانشگاه تهران است و بچه نسل جدید خانه ما بود و این سختی ها را به همت ما خواهراها که بزرگتر شده بودیم ٬کمتر دید تعریف میکردم باورش نمیشد و اشک میریخت و میگفت دیگر نگو .
و من گفتم اگر برایت نگویم دلم میترکد . حالم ازاین حیای زنانه که مادر به ما یاد میداد بهم میخورد . نه آن زمان بلکه حالا که میبینم من حق داشتم به جسمم برسم و از زن بودن و دختربودنم شاد باشم .
مادر به خودش هم ظلم میکرد . الانها که میرویم به خانه پدری ٬ مادر را میبینم که بعد از گذشت سالها همه آن قوانین سختش را ازیاد برده و کمی به خودش میرسد .
اما ما خواهرها باز هم راجع به مسائل زنانگی هم حتی راجع به آرایشگاه رفتنمان هم حرف نمیزنیم .اگر گاهی یک کداممان حرفی از دهنش بپرد راجع به اینکه چه خوشکل شده ای . مادر خود را به آن راه میزند وسکوت سنگینی حکمفرما میشود .
ما هرکدام دور خود یک پیله تنهایی پیچیده ایم و جالب است که هیچکدام ازما خواهراها٬بجز حلقه عقد طلا یا زینت دیگری بردست و اندام نداریم وعلاقه به زینت وطلا در ما پایینتراز صفر شده است .
درطول مدت زندگی ام بغیر از دوتا انگشترنامزدی و عقدم هیچ طلای دیگری نداشته ام .همیشه دلم میخواهد بروم آرایشگاه و اونقدر به خودم برسم که زمین تا آسمان عوض بشوم ولی
ولی از دم در آرایشگاه زنانه برمیگردم . آخرین باری که رفتم آرایشگاه دوسال پیش بود ... تاثیر مادرم روی زنانگی من خفقان آور است و کسی نمیداند این را بجز خواهرانم .
دختران آن مادر که با نا آگاهی تمام میخواست دخترانش را باحیا بار بیاورد و به آنها بفهماند که زن بودن خود را دست آویز دلبری و عشوه نکنند . زن بودن من مرده است . من دختر نبوده ام انگار هرگز .
من زن هستم ولی طعم آن را فراموش کرده ام . و تلخی آن آنوقتی جانکاه تر میشود که مادر پیرم را میبینم که به من طعنه میزند و میگوید تو چرا با حقوقت یک سرویس طلا برا خودت نمیخری بچشم خونواده شوهرت ؟ ...
و من لبخند میزنم و نمیخواهم که دلش بشکند . اوهم بی تقصیر بود .فقط آرزوی رفاه وراحتی و آرامشش را دارم .
این مطلب یک کم طولانی است .اگر حوصله نداشتید نخونید . درضمن اینها همه خاطرات قدیمی من است و فقط آن را نوشتم برای اینکه نوشتن خودم را محک بزنم و یادگاری بماند برای خودم .
کینه برادرم هنوز هم با وجود گرد پیری صورتش پا برجاست وحتی هنوز هم باورش نمیشود که ما زنگوله های پای تابوت پدرش ٬هرکدام شخصیتی مستقل داریم با کار ودرآمد مناسب که حرمت پدر را بهتر از او میشناسم و باعث روشنی چشم و دلش هستیم . هنوز هم با غیظ ونفرت به مادر بی پناهم میگوید : زن بابا
عرصه زمانی این خاطرات در روند گذرای سالهای مختلف کودکی ام است .از سالهای ۶۷ به بعد که من تازه میفهمیدم چی به چیه . شاید خیلی جزئیات را نگفته باشم و زوائد بیهوده را اضافه کرده باشم .
پدر قبل ازاینکه با مادر من عروسی کند بایک زن دیگر عروسی کرده بود و از اون دوتا بچه داشت . یک دختر و یک پسر . همسر اول پدرم در سن بیست و چهار سالگی براثر وبا میمیره و پدرم حول وحوش ده سال بدون زن این دوتا بچه را بزرگ میکنه و بعد بامادرم عروسی میکنه .
پدرم با مادرم بیست وهفت سااااااااااااااال فاصله سنی داشت . آن دختر و پسر بابا همسن مادر بودند و از خانه رفته بودند . الان هردو دکترا دارند و یکی پزشک و دیگری عضو هیات علمی دانشگاه و یک محقق هست .اما دریغ از ذره ای محبت نسبت به ماها که زاده نامادریشان بودیم .
اونا مادر ما را یک دشمن فرض میکردند. اونجور که مادر میگفت اونا بعداز هربار که میشنیدند بچه دیگری در راه است ٬بارها به مادر سرکوفت میزده اند که چرا اینقدر بچه میاری .درحالیکه مادر هم بی تقصیر بوده است .اونزمان وسایل جلوگیری آسان و دردسترس نبود و اگر هم بود آنقدرها مهم نبود .
آنها به امید داشتن یک پسر هفت دختر پی درپی بدنیا میآرن . مادرم دختری هفده ساله بود که پابه خانه پدری ام گذاشت . بامادرشوهری مریض و دوتا بچه کینه جو که از ابتدای ورود با او بنای ناسازگاری داشتند .
هرچند هردو در شهرهای پرطمطراق مشغول درس خواندن ودانشگاه رفتن بوده اند . مادرم درتمام این سالها یک نوکر به معنای واقعی برای آنها بود.همیشه درخانه ما بهترین غذاها و بهترین نوبرانه باغ و بهترین محصول زمین مال آنها بود .
مادرم همیشه برای آنها نان میپخت . توی تنور . چون دلش میخواست اینطور محبت آنها را به خود جلب کند .هرچند هرگز برای آنها چیزی بیشتر ازیک زن بابا که با تلخی وتحقیر بیان میشد و میشود ، نبود. آنها هنوز بعد از سالها گذشتن ازمرگ مادرشان فکرمیکردند که مادر من امده تا جانشین جای خالی وسرد او را باشد .
پدرم چون همیشه آدم ساکت وکم حرفی بود نمی توانست مدیریت بی نقصی در روابطش با مادرم و بچه هایش اجرا کند .
مادرم به تنهایی نوکری آنها را میکرد تا بلکه آنها دلگرم شوند .پدرم هرگز به زبان نمی آورد اما وقتی بزرگترشدم ،حس میکردم که پدر آن دوبچه اش را که یادگار عشق اولش بوده اند را از ما بیشتردوست دارد .
همیشه به مادر سفارش میکرد که بهترین چیزها را برای آنها کناربگذارد .هرچند مادر هم پابه پای پدر این کارها را میکرد .حتی بیشتر از آن وما هفت تادختر در تمام سالهای بچگی این محبت وتبعیض را میدیدیم وآنرا بعنوان یک قانون قبول داشتیم
کم کم آنها ازدواج کرده بودند و بچه هایشان همسن مابودند . همزمان ٬هم مادر پا به ماه بود وهم دختر وعروس بابا ! من حتی خاله وعمه کسانی هستم که چند سال یا چند ماهی از من بزرگترند اما ما متفاوتیم ، آنها هم به همت شغل و درآمد پدر و مادرشان زندگی های زیبا و پراز رفاهی درانتظارشان بود .
درحالیکه من وخواهرانم بدنیا می آمدیم تا پسرباشیم. اما افسوس که نمی شدیم . مادر دختر زا بود وهمه جا توی کوچه و برزن روستا دستش می انداختند . مادرم هم یک دختر نوجوانی بود که به اصرار پدرش با بابایم که ۲۷ سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرده بود .
آنها هیچوقت همدیگر را درک نمیکردند ولی چون هردو بی توقع و بی کلام بودند درکنارهم میساختند . مادرم از زن بودنش چیزی جز سایه یک شوهر بالاسرش را نمیخواست .
وپدرهم که سالها توسری برادرانش رو خورده بود وحالا تک وتنها توی روستا با خاک پدرش و مادر علیلش مانده بود نیاز به یک زن داشت که رتق و فتق امور خانه اش را بکند .
دیگر درک کردن وتفاهم واین چیزها معنی نداشت .برادر ناتنی ام آدم مهمی است . اما هرگز توی آن سالهای وحشتناک نداری .آن سالهای که پدرم حتی یک پول سیاه نداشت تا برای ما دفتر و مداد بخرد هرگز حتی یک ریال از درآمدش را برای ماها خرج نکرد .
چون با پدرم کینه داشت که دوباره ازدواج کرده و هفت تا دختر زنگوله پای تابوت برایش درست کرده و ارث و میراثش تقسیم شده بین هفت تا نون خور دیگه .
چند سال پیش بود که فهمیدم پدر توی یکی از همان سالهای سخت که خانه کوچکمان توی روستا براثر بارندگی آوار شده بود وما توی چادر زندگی میکردیم و پولی برای درست کردنش نداشتیم ، یک نامه برای پسرش نوشته و در آن از پسرش درخواست کرده که اگربرایش مقدور است به پدرپیرش کمک کند .
و همان سال ایشان مبلغ صدهزارتومن به پدرم ترحم کرد . ومن که آن زمان دختر دبیرستانی ای بودم این را نفهمیدم .حتی مادرم هم نفهمید و نمیدانست و فقط خواهربزرگم از موضوع خبر داشت وقتی شنیدم سرم درد گرفت
و به این فکرکردم که چقدربرای پدر که بی نهایت به مناعت طبعش و عزت نفسش پایبند بود سخت بوده که همچین نامه ای بنویسد هرچند پسرش باشد .
زمستانها که کارکشاورزی کمتر میشد پدر ومادر با کوهی از خوراکی و خرت وپرتهای محصول روستا که واقعا به اندازه یک وانت بود راه میافتادن به سمت شهر اونها که ۵۰۰ کیلومتر دور بود .
مادرم با بچه به بغل و یا بچه به شکم توی اتوبوسهای داغون ساعتها طی طریق میکرد تا برسد به خانه بچه های شوهرش و اونهمه دسترنج خودش را با محبت بهشان وبه بچه هایشان تقدیم کند .
روز قبلش از کله سحر میافتاد به نان پختن و تا شب نان محلی می پخت تا برای آنها ببرد . چه خاطرات تلخی داشتم از آن روزها که مادر نان میپخت پای تنور هیزمی که داغ بود و مادر را خسته وکم حوصله میکرد و براثر آن به ما بچه ها بی اعتنایی میکرد و مارا از خود میراند .
و روزهایی که سر سیاه زمستان با پدر میرفتن به شهر آنها و ما تنها میماندیم و از صدای گرگ و شغالها زیر کرسی از ترس لوله میشدیم .
خانه ما آخرین خانه روستا بود و شغالها و سگ گرگی ها تا پشت پنجره نشیمن ما می آمدند . روزهایی که مادرنبود و ما غذایی برای خوردن نداشتیم شیر میدوشیدیم و سیر میشدیم . گهگاهی پیرزن همسایه مارا میبرد خانه اش و به ما غذا میداد و مجبورمان میکرد که با دست غذا بخوریم . یادم هست که قاشق نداشت و ما با دست غذا میخوردیم . دو سه نفری همه کوچک بودیم و کم سن و سال
همیشه پدرم اونقدر خوب و مهربان و دلسوزمان بود که دلم نمی خواهد او را به خاطر اینکه سالهای جوانیش را صرف برادرانش و بعد سالهای بچگی ما را صرف خدمت بی چون و چرا به دختر وپسرش کرد سرزنش کنم و مقصر بدانم .
از ماست که برماست . شاید بعدها از مادرم بیشتر گفتم . ازاینکه زنانگی من تحت تاثیر اخلاق مادر چه شکل و فرمی گرفت و افکار و عقایدم تحت تاثیر پدر اینچنینی چطور
هرچند سالها گذشته وحالا دیگر پدر به عشق ماها و بچه هایمان زندگی میکند و آن دختر و پسر مغرور و کینه جویش را در اولویتهای ته ته قلبش قرار داده اما من هرگز حتی برای لحظه ای حس نکردم برادری دارم و یا داشتم . چون هرگز برای ما برادری نکرد و همیشه ازاینکه ما را میدید ابراز تنفرمیکرد
و از بودن ما بیزار بود و حتی لحظه ای برای تحصیل ما ازدواج ما و اشتغال ما از پست مهمش و از درآمد بالایش وحتی از فکر و ذهن و محبت وتوجهش به رغم آنهمه محبت بی دریغ مادرم به او ، مایه ای نگذاشت .ما برای او وجود نداشتیم .هرچند او وخواهرش سالها برای ما، از ما بهترون بودند .