به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

گاهی اوقات که باخودم میشینم فکرمیکنم . میگم چرا من انقده غمگین بودم و اینقده روزهای سختی رو گذروندم . روزهایی که میتونست برای هرکس بهترین و شاد روزها باشه  برای من در اوج غم و بیکسی و غربت گذشت .

روزهایی که توی اون خوابگاه لعنتی دراوج غصه وتنهایی نشسته بودم تا صبح شنبه بشه و برم دانشگاه . بعد ازاینکه از مطب اون دکتر اومدم بیرون رفتم سراغ کاردانشجوئی .

اونجا برای یک ترم کار و فعالیت مثل کارمندها و خرحمالی به تمام معنی و دستور هر کس وناکس رو چشم گفتن بعد هرترم 45 تومن میگرفتم . که باز کمک خرجی بود و یادمه هر وقت میرفتم روستا به مادر میگفتم من میرم سرکار

وگهگاه یک پنج شش هزار تومنی ، مچاله میکردم که زیاد تر دیده بشه و میگذاشتم تو کیف مادر . مادرم خیلی خوشحال میشد فکرمیکرد که من پولدار شده ام  و توی شهر غریب راحتم .

 یادمه یکبارش نه هزار تومن کل داراییم بود و تو ایام فرجه ها رفته بودم روستا . با مادر رفتیم روستای بزرگتری که مقداری مایحتاج بخریم .

مادر پول کمی داشت و هنوز کلی خرید مونده بود . منم با چه ذوق و شوقی اون نه هزار تومن رو از کیفم درآوردم و به زور به مادر دادم قبول نمیکرد و میگفت براخودت باشه.

 با جدیت مجابش کردم که من پول دارم و اینها رو لازم ندارم . چون خوشحالی مادرم برام یک دنیا می ارزید . بعداً کرایه برگشتنمو از خواهرم قرض کردم .

توی مدت دو سه ترمی که کار دانشجوئی بهم رسید . جاهای مختلف سرمیزدم برای کار . دو سه بار توی کار قطره فلج اطفال دادن ، با مراکز بهداشت کمک کردم .

یکهفته تمام صبح و عصر میرفتم با یک کلمن و یک پوشه بدست . پای پیاده درخونه های مردم میگشتم. با کفشی که پاره بود و جسم خسته ای  که حتی فرصت رفتن به سلف دانشگاه رو واسه نهارپیدا نمیکردم .

 تا وقت شام یکسره کار میکردم و بعد میرفتم دانشگاه . بعد یکهفته هشت هزار تومن دستمزد دادن به من که  چقدرخوشحال بودم و براش نقشه میکشیدم بال درآورده بودم از خوشحالی.

هفته های بعد توی طرح جمع آوری آمار و نظر سنجی برای صدا و سیما کار میکردم . برای هر طرح نظر سنجی که از کله صبح میرفتم تا شب و صد تا فرم رو پرمیکردم چهار هزار تومن میگرفتم . این کار بهتری بود هرچندگاهی صبحهای جمعه مجبور بودم از خوابگاه خارج بشم و پیاده و پرسان پرسان برم به اون منطقه از شهری که نمیشناختم و درخونه های مردم رو بزنم .

خیلی از اوقات آدمهای ناجور میاومدن پشت در و وقتی میدیدن یک دخترتنها درخونشونو زده شروع میکردن به متلک پروندن و باور نمیکردن من از صدا وسیما آمدم .

 همونجا بود که مدیر اون مرکز نظر سنجی از من خواست که یک مطلب بنویسم .چون همون موقع  دوتا مطلب از من در مورد عشق به خانواده توی روزنامه محلی اون استان چاپ شده  بود  کم کم شروع کردم به نوشتن . داشتم برای خودم جای پایی باز میکردم که  پدر ومادرم از اینکه برام خواستگار اومده حرف میزدن . ازدواج مانع شد که به نوشتن و به ادامه کار در صداسیما فکرکنم .





وقتی دانشجو شدم اونم توی یه شهردور از خونه وخونواده .وضع مالی خانواده عالی نبود . مخارج خوابگاه و راه و کتاب و خورد و خوراکم رو نداشتم . از روز اول افتادم دنبال کار .

 خب بهترین راه برای من که نه مدرک داشتم نه سابقه ، منشیگری دکتر بود . به هزار زحمت  شدم منشی یک دکتر عوضی که ماهی پونزده تومن میذاشت کف دستم و به معنای واقعی براش خر حمالی میکردم

از ساعت دو ظهر میرفتم تو مطب و تا ده یا ده و نیم شب یکسره سرپا بودم برای یک دانشجوی ترم اولی روستایی که برای اولین بار میخواد مستقل توی شهر زندگی کنه خیلی سخت بود

 همه رو پاک و ساده میدیدم . به همه اعتماد داشتم به همه لبخند میزدم.ساده میرفتم و ساده برمیگشتم .

اما توی اون یکسال توی اون مطب چیزهایی دیدم که نگاه بی غل وغش منو تغییر داد  خیانت .ناپاکی .هرزگی. دروغ . فریب . مثل یک بچه ای بودم که  نادانسته از خطر سر مار رو به دهان میبره .

روزها صبح هم میرفتم ادارات مختلف برای کارهای اداری دکتر حمال ی میکردم .چقدرخنگ و ساده بودم .صدام درنمیاومد . بارها رفتم بیمه های مختلف . اداره برق . اداره آب ،  بانک !

براش بلیط هواپیما میگرفتم . همه این جاها رو یا پیاده می رفتم یا با پول تاکسی که خودم از جیب خودم میپرداختم .

 بعد میاومدم مطب  طی میکشیدم ، جارو میکردم ، آشغالها رو جمع میکردم ، برای دکتر چایی دم میکردم ، وسایلشو استریلیزه میکردم . اتاقشو مرتب میکردم ، تلفن جواب میدادم و به مریضهاش نوبت میدادم 

فقط برای اینکه وجدان کاری داشتم برای 15 هزار تومن درماه . آخ که روحم به درد میاد وقتی به یادش میافتم .چقدر ساده بودم .

 ولی تربیت خانوادگی من و بخصوص روحیات ویژه مادرم که درتربیت من مهم بود  باعث شد از همه دامهایی که  به انحای مختلف سرراهم پهن میشد سربلند بیرون بیام .

درواقع وقتی جوانان هرزه میاومدن تو مطب و قصد اذیت یا نزدیک شدن به من رو داشتن مث یک بچه با ذهنی پاک بهشون میخندیدم و نمیفهمیدم فقط برای دوست شدن با یک دختر اینقدر حرص میزدن .

 شاید باورش برای دیگران مشکل باشه ولی اون زمان حتی تصوری از روابط دختر و پسرها نداشتم ! هرگز از خط قرمزها عبور نکردم .دشمن زیاد پیدا کرده بودم .

سیاه ترین وتلخ ترین دوره زندگی من همون ایام بود .همکلاسیهام با ماشین باباهاشون میاومدن دانشگاه و با پسرها دوست میشدن و برای هم میگفتن ومیخندیدن اما من به فکر این چیزها نبودم . فقط تو  فکر پول ژتونم بودم . به فکر پول کرایه اتوبوسم . پونزده تومن به جایی نمیرسید .

مادر و بابا هم اگر به روستا میرفتم بجای پول به من نون و ماست و خوراکی محلی میدادن . درحالیکه نیاز من پول بود نه خوراکی . 

تازه دکتر از من میخواست صبحها هم برم مطبش و کمک خانمش باشم . یعنی کمک تو کارخونه و حمالی خونگی بدون اضافه حقوق !  یک چند وقت رفتم . غذا میپختم و جارو میکشیدم و لباس میشستم .

دکتر اونقدر معتاد بود که زنش تنهاش گذاشت و رفت تهران . منم مثل یک بچه مظلوم هر کار بهم میگفت ،میگفتم چشم ! بارها میلیونها تومان پول نقد رو به دستم میداد که برم براش به حساب واریز کنم .

آمپول زدن و سرم وصل کردن  و گچ گرفتن پا رو با عصبانیت و تحکم بدون آموزش از من میخواست که انجام بدم .منم بالاخره یاد گرفته بودم هرجور بود.  

بعد یکسال با یکی از هم منقلیهاش  برام پیغام فرستاد که با من ازدواج کن . میبرمت دور دنیا میگردونم . جرات نمی کردم به کسی بگم اگر بابام میفهمید که روحم رو به این حقارت فروخته ام خودشو و منو میکشت .

فکر میکرد من یک دختربی کس و کار و بدبختم که پیشنهاد ازدواجش رو با آغوش باز می پذیرم و منتظرش بودم .اصلا انتظار جواب نه رو ازمن نداشت. دکتر مشهوری بود تو منطقه .سرشم بینهایت شلوغ بود 

عمل جراحی میکرد تو اتاقش . اعجوبه ای بود . گاهی سرعمل حتی خوابش میبرد . ولی تحصیلکرده آمریکا بود .


بهرحال بعد از روزی که بهش گفتم نه . ازاونجا رفتم پونزده تومن ماه آخر رو هم از لجش نداد و رسماً بهم فحش داد و تحقیرم کرد . بعداً رفتم جاهای دیگه ای واسه کارکردن ... تو پست بعدی مینویسم .




خواهر بزرگم عقد کرده بود و همیشه آخر هفته ها دامادمون میآمد و دوتایی  میرفتن توی اتاق مهمانی و مینشستن به حرف زدن .

 منم که همیشه خدا از لای در  چوبی اتاق که کامل بسته نمیشد دزدکی نیگاشون میکردم . یه روز دامادمون یه چیز قرمز خیلی خوشکلی واسه خواهرم آورده بود که هردوشون با ذوق وشوق نیگاش میکردن و دست به دست میچرخوندن .

هرچی چش انداختم نفهمیدم چیه ؟ خیلی کنجکاو شدم که بفهمم. از لای در یواش گفتم نرگس چیه خریده برات ؟ نرگس که فهمید من گوش وایستادم گفت خدا مرگت بده برو گمشو پشت در نایست مادر را صدا میزنم ها اا

 من  که تازه کنجکاویم گل کرده بود نمی رفتم کنار .هی میگفتم خب بگو اون چیه تا برم . اونم عصبانی شد و مادرم رو صدا زد و ماد که همون دور برا کشیک میداد یکهو پشت یقه ام رو چسبید . 

منم دیگه پای فرار نداشتم گیر افتاده بودم .مامانم میخواست فن جدید فلفل تو دهن ریختن رو رو من امتحان کنه . منم توی دست مادر پاهامو توی هوا تکون میدادم و جیغ زنان میگفتم خب نمیگه چیه ؟ چرا نمیگه چیه ؟ منم میخوام بدونم چیه ؟ 

 انقد جیغ زدم و ساکت نمیشدم که مادر رفت و دستشو زد تو فلفلا و چپوند توی دهن من که مث غار علی صدر باز بود و عربده میزد.

بعدشم که معلومه آتشی گرفتم که نپرس . تا شب گریه کردم که هیچکس محلم نداد . منم زخم خورده بودم .

شبش رفتم تو اتاق انباری و کیف نامزدی خواهرم رو برداشتم تا انتقام بگیرم اون چیز قرمزه رو پیدا نکردم ولی یک اودکلن دیدم که دامادمون براش آورده بود

 اونقدر توی  هوا زدمش تا خالی شد . حالا دلم خنک شده بود . به من نمیگین چی بود ها ؟!  

بعدها فهمیدم که اون چیز قرمز یک رژ گونه بود . اما من یک بچه بیش از حد کنجکاوی بودمکه خیلی اذیت میکردم 





اوایل مهر کلاس دوم یا سوم دبستان بود و برای رفتن به مدرسه شوق وذوق داشتم . یک کیف کهنه پارچه ای دست دوز مادر با یک مانتو شلوار صدبار کوتاه شده از خواهرای بزرگترم همه رو دم دست آماده گذاشته بودم برای روز اول  .

بعد باخودم فکرکردم که بهه! من که یک دستمال لازم دارم که اگر این دماغ مبارکم یک وقت خواست فین کنه کجا فین کنه خب ؟ 

تصمیم گرفتم برم سراغ صندوق پارچه های مادر که منطقه ممنوعه ای بود که هیچ کس جز مادر سراغش نمیرفت . اونهم با یک قیچی وسیله جرم ! 

توی صندوق مادر پر بود از پارچه های جهیزیه اش یا پارچه هایی که آدمهای مهم فامیل  براش هدیه ای چیزی آورده بودن .

همونطور دید میزدم که یهو اون وسط مسطا چشمم افتاد به یک پارچه تترون سفید و خوشکل  . باخودم گفتم این همونیه که میخواستم . این همونیه که برا ی دماغم بهترین دستمال میشه .

قیچی رو ورداشتم و از وسطشو سوراخ کردم واندازه یک کف دست٬ برای خودم بریدم و تاش زدم و شاد و شنگول  گذاشتم تو جیب مانتو ام .

چند روز اول هی الکی دماغم رو توش فین میکردم . چه کیفی میداد ٬خدایی دستماله از مانتوم و حتی از قیافه ام هم تمیزتر بود هااا . چقد پزشو دادم به بچه ها که دماغشونو با سرآستین پاک میکردن .

درحالیکه نمیدونستم همون روزا مادر بیچاره ام میره سر صندوقش و وقتی چشمش به این جنایت هولناک می افته غش میکنه که ای داد ٬ پارچه گرانقیمت و اعلاش دقیقا از وسط به طرزی که چند لایه پارچه با هم بریده شده٬ و تیکه و پاره افتاده  !

وقتی رسیدم خونه چشمتون روز بد نبینه قیامتی به پا بود و فریاد و فحش بود که مادر نثار من میکردکه  ترمه اگر به دستم بیایی خونت رو تو شیشه میکنم .

 خواهربزرگترم که اوج فاجعه رو میدونست منو توی طویله  پیش گوسفندا که دم در بود قایم کرد و در رو به رویم بست .هماندم دایی از روستای بالا آمد و  ضامن شد که خواهرنزن بچه خبط کرده نفهمیده خودم برایت یک پارچه بهترمیارم .

 مادرم از پشت در تهدید کرد که اگر بخاطر دایی نبود امروز خونت رو حلال میکردم . کمی که با گوسفندها خوش بودم خواهرم در رو باز کرد و یواشکی خزیدم توی خونه .خدا دایی ام رو خیر بده که بموقع رسید .


بچه بودم شیطون بودم .از دیوار راست میرفتم بالا . شب وروز خواب نداشتم و مدام تو کوچه ها با دخترها وچند تااز پسرها درحال گشتزنی .

 هر روز داستانی وسرگرمی جدیدی بود . گاهی با دخترها میرفتیم تو کوچه باغها و از زردآلوهای باغمان میچیدیم و بعد مینشستیم لبه جوی پر ازعلف و پاهامونو میذاشتیم تو آب و با لذت زرد آلو میخوردیم و کیف میکردیم .

 خواهرکوچیکی داشتم که نمیدونم بنابر چه دلایلی برای همه خیلی عزیز بود . شاید بخاطر اینکه خیلی ناز و تو دل برو بود . منم همیشه موهایش رو میکشیدم یا اذیتش میکردم.

۴ سال ازش بزرگتر بودم اونهم فقط بلد بود جیغ بزند . برعکس من که اصلا خلق وخوی جیغ زدن نداشتم .خواهرکوچکم استاد جیغ زدن بود .

و بمحض اینکه ذره ای به سمتش میرفتم جیغ میزد و اونوقت مادر اگر دستش به من میرسید توسری به من میزد یا نیشگونم میگرفت یا بابا رو میگفت ببین این ترمه شر وشیطان باز ناخونک زد به اون .

یکبار که بابا خیلی عصبانی بود  وبالای داربست داشت بنایی میکرد خانه قدیمیان را .خواهر کوچیکه هم  پایین برای بابا پرحرفی و شیرین زبانی میکرد .منهم حرصم گرفت و موهایش را کشیدم .


خداییش خیلی شیطان بودم .خیلی . اونم جیغ زد وبابام که از خستگی و از ذل آفتاب ایستادن و شیطانی من بی طاقت بود پرید پایین  و منهم دبدو به در حیاط و بدون دمپایی سربه کوچه گذاشتم .

بابا  فقط اراده کرده بود از داربست بیاد پایین ولی من تا اون سر ده دویدم سرم لخت بود و پابرهنه بودم .آفتاب داغ بود وزمین داغتر .

همونطور روی پله در حیاط همسایه ای نشستم و دقیقه ای  نشد که به چیز دیگری سرگرم شدم . بعد دیدم مادر خسته ونالان دنبالم میآید .

منم راه افتادم دنبالش به خانه .بابا یادش رفته بود .اصلا عصبانی نبود .یادش بخیر دعواهای بچگی  وترسیدنهای بچگی همه اینطور بی ریا بود و بی کینه و از روی نفرت نبود .از روی عقده نبود .یادش بخیر ! گذشت ...