به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

سالها پیش وقتی که گندم ها رو بعد از درو توی خرمن انبار می کردیم و چند روز میگذشت تا نم و خیسی گندم زیر آفتاب ، گرفته بشه یه روز صبح سحر با خروسخوان پا میشدیم و به استقبال  تراکتوری  میرفتیم که از روستای بالا امده بود تا گندم مردم ده رو بکوبه .

وقتی صدای رعد آسای تراکتور خاموش میشد یعنی دانه ازکاه جدا شده و کار ما دخترها تازه شروع میشد... تمیز کردن خرمن به اون بزرگی بنا به محصول هرساله ... ذره ذره طول میکشید و کار به کندی پیش میرفت  چون وسیله کار ما باد بود و نسیم ... اگر روزی باد خوبی میوزید کار بسرعت پیش میرفت اماهمیشه اینطور نبود .

بعضی وقتها که بادی نمی وزید ، می نشستیم روی تلی از گندم و بگو و بخند راه می انداختیم  و یا به حرفهای شیرین بابا که اصولاً موقع کارکردن به حرف میآمد گوش بدهیم تادوباره وزیدن باد شروع بشه . البته دم دمهای ظهر ماندن توی خرمن داغ کار سختی بود ...

اما به محض اینکه نسیمکی می وزید بابا بسرعت بلند میشد ٬صلواتی می فرستاد و و غربیلک پر از گندم رو، روی شانه اش بلند میکرد و در مسیرباد تکان میداد تا گندمها به آرامی فرو بریزن  و کاه سبک،  بر بال نسیم  بره و به دیواره های خرمن گیر کنه و ته نشین بشه  تا بعد از جمع آوری ، غذای زمستانی حیووانات باشه ... 

چک زدن  هم کار جالبی بود باید با وسیله چوبی شبیه چنگال که بهش چک ( با فتحه چ ) میگفتن گندم ها رو با مهارت به هوا پرتاب میکردیم تا در این بین کاهش جدا بشه ... درنهایت لمس دریایی از گندمهای پاک و تمیز اونقدر لذتبخش بود که به سختی کار کردن می ارزید ...اینم تصویر چک و چک زدن :

جدا کردن بذر از کاه و کلش

روز آخر بابا رسم شکرگزاری رو که در منطقه ما معمول بود به زیبایی و مهارت خاصش انجام میداد . اینجوری که از گندمهای پاک و تمیز وسط خرمن کوه بزرگی میساخت و بعد با پشت بیلش ،  اول رو دور تا دور کوه  گندم،  از روی زمین میکشید و بعد شعاعهایی از نوک قله تا پایین که منظره گندمها رو بشکل زیبا و هندسی درمی آورد...

بعد  بوته اسپند پربار و ترو تازه ای رو که از زمین های اطراف خرمن چیده بودیم ، روی قله گندم ها قرار میداد و روی هر شعاع مرتبی که با بیل درست شده بود دو مشت نمک می گذاشت یک مشت نزدیک قله و یک مشت  پایین و وسطش به سمت قبله هم یک مهر نماز....

چه لذتی داشت وقتی  برداشت گندم به این مرحله میرسید ،کاش اون وقتها دوربینی داشتیم برای عکس گرفتن تا صحنه به ثمرنشستن یکسال زحمت و کار برای قوت سالانه یک خانواده روستایی رو  ماندگار میکرد .

طبق رسم این کوه گندم مقدس و تبرک شده باید یک شب درخرمن می ماند و اون شبی بود که پدر لحاف و تشک کهنه ای برمی داشت و تا صبح توی خرمن می خوابید ...این خوابیدن بیشتر بخاطر ترس از دستبرد دزدان شهری بود که شب  می آمدند و ماحصل تلاش روستائیان رو در نهایت نامردی ،  بار میزدند و می بردند ...

همونجور که بارها برای دیگران اتفاق افتاده و به معنای واقعی ورشکستشان کرده بود ... صبح فردا  روز تازه و لطیف و پرنور روستا ، اعلام میکرد که امروز روز آوردن محصول سالانه به خانه است. همه درخرمن جمع بودیم .

 بابا بادقت گندم ها رو وزن میکرد ودر کیسه ها می ریخت ... اول از همه حق یتیم های محله و زنهای بی سرپرست ده رو جدا میکرد و بعد حق صاحب تراکتور و یا حق حمامی را ...... یادم هست کیسه های کوچک زیادی گوشه خرمن جمع میشد تا صاحبانشون بیان و سهم خودشون رو از روزی خودشون بردارن ...

همیشه برق خوشحالی رو در چشمهای مردمی که از محصول گندم ما بهره میبردن میدیدم ... گندم رو با فرغون یا  ما کوچکترها کیسه های سبکتر را بر پشت،  به خانه می آوردیم ...

 بعد که خرمن تمیز میشد بابا به خانه می آمد و گندم را در خمره های بزرگی که از خشت وگل ساخته بودیم ( به اسم کندوک) میریخت و بعد سرش را گل میگرفت تا بعدها به مقتضای نیاز به آسیاب برده شود ...

روز آخر،  روز شادی بود و روز خوشی ... مادر و بابا مهربان و خندان بودند ... همه خوشحال بودند . یادش بخیر برداشت گندم بعد از اونهمه کارطاقت فرسا چه پیروزی بزرگی محسوب میشد ...

 از چند روز بعدش باز دوباره راهی خرمن می شدیم برای آوردن کاه های حاصل از گندم که باید به کاهدانی آورده میشد ...

کارسختی بود، چون کاه  ها به تمام تن و بدنمان فرو میرفت و ما باید با دستها ی خالی کیسه های بزرگ را بصورت فشرده پر از کاه میکردیم و بخصوص که  کلی خاک داشت  و نفسمان را بند میاورد  اما  بهرحال باید جمع آوری میشد تا ایام زمستان سبد سبد شسته و بعد نوش  جان  گاو و گوسفندها  شود ....روزگاری داشتیم ...


اونزمان هر از چند گاهی کاسب های دوره گردی بودن که وسایلشونو  بار یه وانت میکردن ومیاومدن تو روستاها اتراق میکردن

 از جمله روستای ما که پاتوقشون پای درخت چنار بزرگی بود که نزدیک قنات ریشه داشت.

 همیشه خدا بساطشون محل حسرت خوردن و آه کشیدن ما بچه های پابرهنه و بی پول روستایی بود که به ساعتهای بچگانه ، اسباب بازیهای بی ارزش و وسایل پلاستیکی ارزان قیمت ولی شهری شون باحسرت نگاه میکردیم و از پول توجیبی و حتی سکه ای ناچیز بی نصیب بودیم .

یادم هست  یکی از این کاسبها که بهش عمو میگفتن سرظهری یکروز ، زیر چنار بزرگ بساطش رو پهن کرده بود و مردم تک و توک دور و برش مشغول تماشا و حرف زدن  . یادم نیست شاید مدرسه میرفتم شاید هم نه . فقط همینقدر یادمه که موهای ژولیده ام پریشان بود در زیر باد گرم و تابستونی ده .

عمو آدم گرونفروش و طماعی بود که اصلا چیزی بجای پول قبول نمیکرد . مثلا بقیه بجای پول تخم مرغ یا گردو یا حتی نون یا گندم رو قبول میکردن و چیزکی بجاش میدادن .

اونروز توی انبوه آت واشغالهای  پلاستیکی عمو چشمم افتاده بود به شیپور پلاستیکی کوچکی که توی جعبه اسباب بازیهایش جاخوش کرده بود

نمیدونم چرا اونزمان اونقدر آرزو کردم که یکی برام اون شیپور رو بخره تا با تمام توان درش بدمم و توی کوچه ها بدوم و ذوق کنم . برای همین رفتم جلو و پرسیدم چند تومنه؟ عمو خوشحال شد و دندانهای زرد سیگاری اش رو نشانم داد و گفت بیست تومان ؟ داری ؟

من اما توی ذهن کوچکم  شروع کردم به نقشه کشیدن برای رسیدن به گنجم .

کمی بعد از ظهر بود و سکوت و آرامش برقرار. رفتم سروقت کیف پولی پارچه ای مادر . ازبین چند تااسکناس کهنه ومچاله اش بدون اینکه بتونم روشو بخونم یک اسکناس دویست تومنی رو به علامت عدد بیستی که روش خونده بودم بر داشتم و پرواز کنان تا پای چنار رفتم و باشوق دویست تومن پول را به عمو دادم .او هم با چشمهای برق زده شیپور را به من داد و هیچی  نگفت .

اونقدر از لذت در دست داشتن آن شیپور پلاستیکی کوچک  ذوق زده بودم که نفهمیدم چطور خودم رو از سر بساط کاسب رسوندم به دالان تاریک دم در ورودی حیاط . جای خلوت وساکتی که میتونستم با دقت شیپور ارزشمندم رو لمس کنم و هرچه دلم بخواهد باهاش بوق بزنم .

حیف که حسرتش به دلم ماند .چون همینکه شیپور رو به لب گذاشتم تا با کیف ولذت صداشو بشنوم یکهو درحیاط باز شد و مادر با چهره ای عصبانی اومد تو و سیلی ای نشوند رو صورتم که ای بچه نادان از کیف من پول برداشتی رفتی به آن عموی کلاه بردار دادی اونم دویست تومن ؟

دستم را کشید و گریه کنان رفتیم سربساط عمو و مادر دویست تومن را با دعوا پس گرفت وشیپور نازنین که دویست تومن پولشو داده بودم از دستم رفت .

یادمه تاغروب کنار بساطش نشستم و به شیپور کوچک زل زدم عمو هم از دستم کفری بود و هراز چند گاه با متلکی من رو از کنار بساطش می تاراند . ولی اگر اون طمع نمیکرد شاید من صاحب آن اسباب بازی شهری میشدم .

 حسرت دمیدن در آن شیپور چنان به دلم ماند که هنوز هم لمسش میکنم .

سالهایی که مادر توصیه میکرد چادر بپوشم رو از یاد نمیبرم . اون زمانها چادر مشکی چیز خیلی گرانی بود که فقط ادمهای پولدار میتونستند بخرند . البته توی کوچه پسکوچه های روستا غیر از دخترای جوون کسی چادر نمیپوشید .

زنان وپیرزنان با همان لباس محلی رفت وآمد میکردند . یادم  هست روزی که مادر به بابا سفارش خرید پارچه چادری ام رو داده بود . و بابا آن پارچه قهوه ای گلدار رو از راه آورد و داد به مادر تا برایم بدوزه .چادری که هنوز تکه پاره هایش رو به یادگار نگه داشته ام . چقدر ساده و نرم ولطیف بود . چه روزهایی رو از کلاس اول راهنمایی بااون چادر رفتم مدرسه ... چه ساده بودم .چه معصوم بودم .

یادش بخیر باغ بزرگی داشتیم به اسم باغ بیکو .وجه تسمیه اش رو نمیدونم  عجیبه ... یک باغ سه طبقه که دردامنه کوههای روستا بود و به زحمت و همت پدر بزرگ و پدرم آباد شده بود .

زیباترین خاطرات عمرم رو زیر سایه درختان آن باغ سپری کردم .دیوارهای بلندی که دور تا دورش کشیده بود و راه رفت آمد بین طبقات باغ  کنده چوب  عریض و طویلی از سالیان دراز بود که تکیه داده به دیوارگوشه باغ، محل رفت و آمد همگی بود.

از درب چوبی وقشنگ باغ که وارد میشیدیم ، اول پا به درون یک راهروی کوچک شیب دار می گذاشتیم که به سمت پایین میرفت ... تاکهای انگور یاقوتی سرپوشیده اش کرده و روی سردر و دیوارهای باغ رو کاملاً پوشونده بود.

 اونجا ، توی طبقه اول چند تا درخت سنجد و شاه توت و اطرافش چندین تا چمن گل محمدی بود و درختچه های انجیر . من بچه همان باغ بودم . باورش و یادآوریش برام سراسر شعف و شوق است 

از طبقه اول جوی آب روانی که سرچشمه ازکاریز داشت عبور میکرد خروشان و عمیق!  همیشه ایام گل دهی روی آب پر بود از گلبرگ های گل صدبرگ  .

چه کیفی میداد نشستن روی علف های کنارجو و پا در آب گذاشتن و اینکه همونطور نشسته دستمون میرسید به سرشاخه ها ی زرد آلوی طبقه دوم باغ .  چه حیف که قدر نمی دونستم .

 چه درختهایی داشت باغمون که قدرنمیدونستیم .همیشه از جمع آوری زیاد توت وسنجد و زردآلو خسته بودیم . از چیدن نعناهای کاشته زیر درختها . از پوست کندن هلوها و خشک کردنشون تو آفتاب  فراری بودیم .خب کار بود و ماهم بچه بودیم .

 حیف که گذشت ...! طبقه دومش که وسیع ترین طبقه باغ بود با یک راهروی بدون پله شیب دار و پر از علف به بالا وصل بود ولی خب رفتن از روی کنده درخت قدیمی باحال تر بود  اونجا پربود از درختهای توت و شاه توت و زردآلو و آلو سیاه و گوجه سبز و انجیر و زرشک در حاشیه دیوار های باغ ... چه صحنه ای بود

یکی از کرتهای زیر درختها رو نعنا بود که عطرش تا کوچه باغهای دیگه هم می رسید . بقیه کرتها رو جو میکاشتیم بعنوان علف برای گوسفندان .چون جو زیر سایه بود و سبز میماند تا علوفه تازه ای باشد برای بزغاله ها و بره های کوچک ...

 تنه یکی از درختای زردآلو جوری از لبه دیوار طبقه دوم آویزون بود که کلا سایه انداخته بود به روی درختان انار طبقه آخر و همیشه  زردآلوهاشو از طبقه آخری جمع میکردیم یکی ازخواهرام میرفت روی شاخه های زرد آلو و دقیقا وسط زمین و هوا معلق میشد و هیچ نمیترسید . کلی زردآلو میچید و توی دامنش می آورد پایین .

 طبقه سوم پربود از درختای انار و زرشک که اطراف باغ بودن و درختای گردو وسطش که همگی پرسایه وقدیمی و بزرگ بودند . فصل برداشت همشان یک وقتی بود و چه محشری میشد . فصل زرشک چینی . انار چینی . انجیر چینی . فصل توت و زرد آلو باهم میرسید . فصل هلو و انار باهم  .

 پاتوق همیشگی ما باغ بود . البته باغهای دیگه ای هم  جاهای دیگه روستا داشتیم  ولی هیچکدام به زیبائی اون باغ نبودن . باغی بود مستور که چشم هیچ بیگانه ای داخلش رو نمیدید و امان از آن سالی که دیوا رهای باغ فرو ریخت و دیگر ما دخترها نبودیم و بابا هم توان بازسازی اش رو نداشت .  

 مزیت اون باغ وجود جوی قنات بود که ازش رد میشد . و اینکه چقدر عموها حسودیشان میشد که بابای من یک باغ خوب دارد ...بارها  قصد تصرفش رو داشتند به بهانه های واهی ...  

خشکسالی که رسید وقنات روستا که خشک شد ، زمانی که دیوار های باغ از بارون های زیاد و گذشت زمان فرو ریخت ، دوره شکوه و عظمت باغ هم به سر رسید  . حالا باغ بیکو دیوار ندارد جوی آبش علف ندارد ... سیمانی شده است . درختهای توت خشک شده اند و شاخه هایشان در تنور نانوایی سوخته است .

 اثری از انارها و انجیرها و شاه توت ها نیست . تنها درختان زمخت زرشک باقی اند که جان سختند و خاک خالی و بایر باغ و تنه خشک وتکیده درختان قدیمی ....حتی سروها ... که آنقدر مقاومند ...خشکیده اند ...



حالا که درتاریک وسایه اتاقم توی یک اداره سرد وسنگین  نشسته ام و با افکار مغشوش وآزار دهنده ام کلنجار میروم ٬مثل همیشه دوباره بیاد اون صبحهای دل انگیز روستایی ام افتادم .اشکهایم جاریست .

 بیاد اون آفتابهای گرم بهاری که صبحها میافتاد روی پله در ورودی خونه گنبدی ما ...  بیاد هیاهوی مرغ وخروسها . بیاد هیاهوی بره و بزغاله های تازه بدنیا آمده که دم عیدی ترگل ورگل و سالم وشنگول دور حیاط میدویدند و مادر از علفهای بهاری سبز وتازه چیده شده براشون میریخت . آن سالها بره وبزغاله ها اسمی داشتند و هرکدام متعلق به یک نفرمان بودند . مثل اعضای یک خانواده ...یادش بخیر

قربان صدقه رفتنهای مادر برای بره های خوشکلمان شنیدنی بود .مادر یادت هست روزهائیکه می نشستیم وسط حیاط و همه مرغ وخروسها رو آزاد میکردیم و دونه میریختیم وبعد باهم حرف میزدیم .خواهرها هرکدوم روی یک پله می نشستم واز آرزوها میگفتیم . آرزوهای قشنگی که حالا همه کهنه شده اند و سالها از دستیبابی بهشان گذشته است

یادت هست روزهائی که کل کف حیاط رو پارچه پهن میکردیم و درختهای عناب وسط حیاط را میتکاندیم  .از بالای پشت بام با ترکه نازکی به عنابهای ترد و رسیده می زدیم تا بریزند. منم که جزو کوچکترها بودم و اون زیر درخت مسول جمع کردن . مدام زیرباران عناب کله ام سوراخ سوراخ بود .چه کیفی میداد هیاهو وشوخی وخنده ما که یک بعدالظهردلنشین را می ساختن . درخت های عناب عزیزی که خشکیده اند حالا  و عنابی که سالهاست نخورده ام .

یادت هست  وقتهایی که توی آفتاب وسایه قشنگ و دل انگیز صبح چهارپایه مشک زنی رو میآوردی وسط حیاط و من پای ثابت مشک زدن بودم . اونقدر مشک را باید تکان میدادم که کره اش گرفته بشه و اونوقت توبارضایت کره ها را جمع میکردی و باریکلائی میگفتی ومن درد بازوهایم رو از یاد میبردم  ...

روزهائیکه دم غروب با خواهرا میرفتیم برای چیدن سبزی و خیار و گوجه سر زمینی که خاک نمناک و تازه اش بوی همه خوبیهای و لذتهای دنیا را میداد .بوی خاک . خیارهای و سبز و ترد و گوجه های معطر و خوشمزه زمین دامنمون رو پرمیکرد و بعد زنبیل سنگینی میشد برای برگشتن .

 زمین های ما کنار جوی آب قنات بود و چه لذتبخش بود نشستن بر لب جوی آب روانی که از لابلای علفهای انبوه رد میشد.  گاهی پاهامونو میذاشتیم توی آب زلال جو و همزمان گوجه وخیار تازه و خوشبو و خوشمزه رو میشستیم و میخوردیم . آه که چه کیفی داشت خوردن آن گوجه ها چه بویی داشت آن خیارها چه طعمی داشت آن نعنا و ریحان ها چه معطر بود آن پیازچه ها چه ترد و سالم بود محصولات زمینمان ...دسترنج بابا ... حالا برایم افسانه ایست .

کاش یک باردیگرمیتوانستم آن لحظات را تکرار کنم .کاش پاکی آن سالها  رو یک لحظه فقط برای یک لحظه دیگر می چشیدم . کاش بی دغدغگی و طبع بلند آن سالهایم رو رها نمیکردم . روزهایم کسل کننده وتکراری است و خسته ام از چرخش گردون . افسرده ام .  پژمرده ام ونمیدانم چرا. شاید برای اینکه روح من روستایی مانده است و تنها این جسمم هست که شهری شده است . شاید برای اینکه فکرمن به سادگی همان وقتهاست اما ترس واضطرابها به جانم چنگ اداخته اند . دلتنگی شاید .... دلتنگی .غربت شاید .غربت ...  حسرت شاید حسرت

روزهای عید وسال نو برای من شادی آور نیست . میخواهم نروم به آن روستای پر از خاطره من که خاک کوچه هایش کودکی ترمه سبکبال را بیادم میاندازد و درختهای کاج وسروش خشکیده اند . اما دلم نمیگذارد . لبخند بابا ... اشتیاق مادر که کهنه نیست . ودلم پر میزند برای خوراکی های دستپخت مادر و برای ارامش نگاه بابا .میروم.. گر میخوانی ام  دعا کن تنهایی و غصه رهایم کند ...