امسال واقعاً ماه رمضان قشنگ وراحتی دارم برعکس سالهای پیش که اونقدر توی افکار منفی راجع به طولانی بودن روز غرق میشدم و واقعا بهم سخت میگذشت دور از گوش بنده های خوب خدا همش لحظه شماری میکردم که کی لحظه های جان کندن روزه داری تمام بشه ، امسال دارم از لحظه لحظه اش لذت میبرم وانگار واقعا رفته ام به مهمانی...
از سالهای بچگیم فقط رمضان هایی رو یادم میاد که توی زمستون و پاییز بود . روزی بود که توی دبستان ده دو تا از دخترها بزور دستامو گرفته بودن و توی دهنم کلوچه ای میچپوندن تا روزه ام باطل بشه من گریه کنان برگشتم خونه و بابا بهم گفت روزه ام باطل نشده ... دم افطارها ، خزیدن زیر کرسی .... یا اون سالی رو که سحر بلندشدیم سحری بخوریم و همون موقع تحویل سال بود ؟...
بعدالظهرها برای اینکه جلوی بابا عزیز بشم قرآن رو از لبه طاقچه بر میداشتم و با سلام وصلوات می نشستم توی یکی از دلک های کرسی و همونطوری که از گوله گوله های برف رقصان پشت شیشه لذت می بردم ، آروم آروم قران رو تورقی میکردم ... تنها موقع قرآن خوندن بودن که مادر کاری به کارم نداشت ومنو برای آوردن آب سر کاریز یا دنبال تحویل گرفتن گوسفندها از چوپون ده نمی فرستاد...
نزدیکای غروب که حال و هوای آفتاب نشون میداد چیزی به افطار نمونده مادر هم می اومد کنارم و می گفت بلند بخون ...مجبور میشدم بخونم و اونم از روی کتاب خط میبرد . بابا از اون ور کرسی درحالیکه خودش مشغول قرآن خوندن بود ، عین معلم سختگیری غلط هامو گوشزد میکرد اون برف و سرما و سفره افطار با برفک های همیشگی تلویزیون سیاه سفید قدیمی مان و خاطره کمرنگ برنامه آقای ساعتچی ....... حس وحال بیادماندنی داشتند .
اللهم لک صمنا و لک افطرناهای بابا که هیچوقت ترک نمیشد با اون صدای محزون و متین و مهربانش که صوت خاصی هم به دعا میداد .صدای اذان موذن روستا با اون صدای واقعا دلنشینش که ناشناخته مونده بود و اینکه حتماً قبل از افطار باید سوره قدر رو میخوندیم و بعدش اجازه داشتیم برای شکم چرانی.دست نوازش های بابا که تا سالهای بزرگی ام یادم نمیره که بر سرمون میکشید و میگفت آفرین بابا
ظهرها با دهن روزه 5 کیلومتر پیاده روی از مدرسه تا روستا و بعدش که با عجله باید میرفتیم دنبال علف وغذای گوسفندها و آب آوردن از کاریز و رفتن برای چیدن سبزی از باغ بالا که برای خودش تفریحی حساب میشد... پونه و کرفس و نعنا .... سبزی های اون سالها اینا بود ...
سفره افطار هم نون زعفرونی دستپخت مادر ... ماست چکیده و پنیر محلی خودمون ،گردو .... گاهی هم کاچی و سوپی یا آش رشته ای با چای داغ و نبات و سبزی تازه ... رسم شام خوردن دوباره نداشتیم . دیگه تا سحر کسی چیزی نمیخورد ....سحر هم طبق عادت مادر، شاید دوساعت زودتر بیدارمون میکرد برای سحری خوردن. یه شام گرم ....
شاید بعضی وقتها حدود نیم ساعت بعد ازسحری خوردن وقت بود که کاملاً بیدار بودیم و می نشستیم به حرف زدن و شوخی وخنده ...ما دخترها همه توی اتاق بزرگه جمع میشدیم و بابا و مادر هم توی هال مینشستن به نماز و قران .
همیشه لحظات قبل از اذان من بودم که کوزه بدست با یه لیوان دور میگشتم و به همه اعضای خانواده آب میدادم تا افطار فردا ...چقدر باصفا و بی ریا بودیم چقدر واقعا از اومدن ماه رمضون ذوق وشوق داشتیم ، یه خوشحالی واقعی ...
روزه در تار و پود وجودمون حک شده بود ... معنویت رو با ذره ذره وجود حس میکردم . صفای روزه داری رو در عمق جان میچشیدم و همیشه خوشحال بودم که در همه حال تونستم روزه بگیرم حتی سالهای بچه .سالهای متاهلی هم هرگز یک سفره افطار خانوادگی دو نفره باصفا رو به چشم ندیدم چون همیشه مسجد بودیم و توی شلوغی و ازدحام مردم ، دور از هم یا تنهایی با خودم .
پارسال توی همین ماه عزیز و اون اتفاق تلخ که باعث شد بدترین ماه رمضان عمرم بشه ، روزهای سیاه و تلخ دلتنگی برای بچه ام و شنیدن خبر عروسی بلافاصله اش و تنهایی و بی طاقتی ها و چشمه اشکم که خشک نمیشد و ساعتها نشستن سرخاک دوستم افسانه توی گرمای بعدالظهر های رمضان،
حالا که یادم میاد تصور اینکه اون آدم من بودم که چنین طاقت آوردم ، برام سخته ، ... تنها دوستی که برام توی این شهر مونده بود سنگ داغ مزار افسانه بود ...افسانه 24 ساله ی من که دوماه قبلش فوت شده بود با یک دختر 4 ساله که یتیم شد وشوهرش که قبل از چهلم زن گرفت ...
از سالهای دبستان و هق هقم بخاطر باطل شدن روزه تا بیست سال بعد ، اشکهایم سر خاک افسانه، تلخ وشیرین ، همه اینها رفت وتموم شد و به برگهای گذشته سرنوشتم پیوست ...
خیلی بچه بودم حدود شیش هفت ساله ، خواهر بزرگم که پنجم دبستان بود یه کتاب داستان داشت که اسمش یادم نیست ، راجع به یک کوآلا بود که دلش میخواست بره به خورشید ... ولی هرروز صبح که بیدار میشد و خورشید ومیدید تنبلی می کرد و همش خواب بود یه روز بیدار شد دید همه جا تاریکه و خورشید رفته ... بقیش یادم نیست چون عکسای بزرگ و خوشرنگی داشت که تمام صفحه رو پر کرده بود . خواهرم اونقدر کتابش رو دوست داشت که همه جا با خودش میبرد و بچه های زیادی دوروبرش جمع میشدن و اونم با آب وتاب براشون میخوندش ...
نمیدونم کتاب از کجا اومده بود، شاید مال بچه های داداش بزرگه بود که جامونده بود یا شایدم کسی خریده بود براش... چنان کتاب مشهوری شده بود که همه بچه های ده از کنجکاوی هم که شده، کلی به تکاپو افتاده بودن و دنبال چیزهای جالب و قابل توجه برای هدیه کردن به خواهرم میگشتن تا براشون بخوندش.
اونم هرروز هدیه های بیشتری از روز قبل جمع آوری می کرد از سنگهای گرد و قشنگ یک قل دوقل و سرویس جواهرات درست شده با سیم برق مسی و میوه های نوبرانه باغشون بگیرتا خرده شیشه های رنگی صیقل داده شده کاردست . منم که توی اون سن در اوج شیطنت وخرابکاری وجیغ جیغویی بودم . مثلاًهمش مواظب بودم که خواهرام با بقیه دخترها کجا میرن تا منم قاطیشون بشم برعکس که همیشه جا میموندم و تا ساعتها جیغ میزدم وگریه می کردم و آخرش با سیلی مادر میخوابیدم.
اونروز اون کتابه بدجوری برام عقده شده بود. خواهرم بهم توجهی نمیکرد حتی برام نمیخوندش ونمیذاشت بهش دست بزنم. یه روز صبح زود که خواهرم هنوز خواب بود کتابش رو ورداشتم و بردم دم خونه دختری که بابابزرگش تو روستای ما بود و اون آخرهفته همراه مادرش اومده بودن برای دید و بازدید و شب قبلش مخ منو واسه کتاب زده بود.
این شد که کتاب رو بجای چندین برگه تصویر ازدخترهای مسخره که دایی اش با خودکار کشیده بود عوض کردم و خوشحال وخندون ازمعامله ام برگشتم خونه .خواهرم وقتی فهمید که کتابش نیست متوجه من شد و افتاد دنبالم ، مجبور شدم بهش بگم که چه بلایی سر کتاب در آوردم. عصبانی بود ولی کتک زدنم موند برای بعد از رفتن سراغ اون دخترکلاهبردار.
حس اون لحظاتم یادمه .متوجه شده بودم کار بدی کردم ولی اصلا خودآگاه نبود انگار بدون اینکه خودم نقشی داشته باشم یک نفر گفته بود باید با کتاب این کارو بکنی، ذهن خرابکارم ازهمون لحظه دچار تاسف شد و دلم برای خواهرم سوخت اما دیگه چاره ای نبود.
چون اون دختره برگهای برنده زیادی داشت . چون کتاب رو برده بود شهرو دیگه معلوم نبود بتونه ازدست پدرمادرش که به غنیمت دخترشون علاقمند شده بودند بگیردش ، اصلا کی دوباره بیاد روستا ؟ اصلا یادش بمونه بیاره یا نه ؟ رفته بود شهر ودیگه هرگز اون کتاب قشنگ برنگشت .
عذاب وجدانش هنوز توی گوشه ذهنم جاخوش کرده. بچه خرابکار ! مثل سرزنش هایی که شدم و کتک هایی که خوردم و یا از دستشون در رفتم . چندسال پیش دیدم که خواهرم یک کتاب شبیه به اونو به اسم بچه اش و برای خودش خریده بود و بهم نشونش داد. نقاشیهاش فرق می کرد اما کتاب همون بود. فکر کنم انتشارات کانون پرورش فکری بود. حس مدفون شده بچه بد بودن دوباره در من بیدار شد . حس گنگ و مبهم بی تقصیری در عین خطاکاری ...
یه چندروز برای ماموریت کاری رفته بودم شهرخودمون ...پیرو اون پست قبلیم راجع به قصه تنهایی من ٬ که نمیخواستم دیگه تا آخر عمر برم روستا یه روز رئیس بصورت ناگهانی برام حکم زد که باید برم اونجا ... منم با تردید و دودلی قبول کردم ... برای چهار روز از هشت صبح تا هشت شب اونجا در گیر بودم و نمیتونستم برم روستا ...
روستای ما ۳۵ کیلومتر باشهرمون فاصله داره ... باوجودی که دوس نداشتم برم خونه خواهرم اما چون همه همکارا میدونن من اهل اونجام واگه تقاضای مهمانسرا میکردم همه تعجب میکردن که چرا این دختره از خونوادش فراریه ٬ مجبور شدم برم اونجا .
البته یکی از اون خواهرایی که توی اتفاق جنجالی ایام عید اونجا نبود ... روز اول که بعد از تموم شدن کارام رسیدم خونه ٬ خواهرم گفت : مادر زنگ زده که به تو بگم بری ده ...که من پیغام دادم تاوقتی از من معذرت خواهی نکردید من پامو اونجا نمیذارم.. روز بعد که برگشتم خونه دیدم مادر اومده شهر ... و ساکت و غمزده نشسته. باهاش احوالپرسی کردم.
برای اینکه اعتراف نکنه اومدم تورو ببینم ٬میگه اومدم که باغچه حیاط ا ( خواهرم ) رو وجین کنم .... خب باشه ... فهمیدم. تو ۳۵ کیلومترو کوبیدی که بیای باغچه سبزی دخترت رو مرتب کنی؟ ... حرف زدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ... اما با یه حس خفقان و ناراحتی در دل .. دلم میخواست می رفتم مهمانسرای اداره واینطور ملاقاتی نمیداشتم با مادر خانمی که بخدا نمیدونم باهاش چطور رفتار کنم
مریضه ٬ قند داره واصلا اهل دارو خوردن مرتب نیست ... مدام ناله میکنه یا توی امامزاده روستا نذری میده که قندش خوب بشه ... بهش میگم خب چرا داروهاتو نمیخوری تا خوب بشی ؟ میگه میخورم ... میگم پرهیز کن ... میگه نمیتونم نون نخورم ... سیب زمینی نخورم.. پس بمیرم دیگه ... دلم میسوزه که مادرم توی بی سوادی و نا آگاهی خودش گرفتاره و اصلا هم بفکر خودش نیست ...
میدونم که شدیداً افسرده است ... توی روستا ... دور از همه بچه هاش ....با بابای پیرمرد که ۳۰ سال از خودش بزرگتره و گوشش نمیشنوه و همزبون مادر نیست و هزار و یک چیز دیگه ... غصه مشکلات ما دخترا . مدام هم با تلقین و تکرار خودش رو بدتر میکنه .
هرروز کارش پشت تلفن گریه است ... روزی چند بار ( ازش دور باشه )کفن شو میاره و باز میکنه و دوباره تا میزنه ... حتی پنبه گذاشته توش آماده ... بارها زنگ زده و به همه سفارش کرده که اگه مردم ٬ پارچه فلان چیز رو کجا گذاشتم٬ دنبالش نگردید یاصندوقچه فلان جا توش چی گذاشتم و از این حرفا ...دلم آتش می گیره از تنهایی مادرم ... اما نمیتونم بهش نزدیک بشم ...
خیلی حرص و غصه میخوره اصلا نمیتونه آروم بگیره ... اگر از غصه های ما بفهمه ٬ بدون اینکه بتونه به ما کمکی بکنه ٬دق میکنه و خودش و مارو بدتر آزار میده .برای همین ترجیح میدیم هیچی بهش نگیم ٬ اینجوریه که همیشه ازمحبت و مشورت وخیرخواهی و تدبیر مادرانه محروم بوده ایم. بخصوص ما دخترهای کوچکتر که یه جورایی جزو نسل امروز حساب میشیم و فاصله سنی زیاد باهاش داریم .
دلم میسوزه که وقتی ۱۵ ساله بوده زن یه مرد که جای باباش بوده شده ومادر دو تا بچه همسن خودش ...و پشت سر هم بچه اورده ... بابامم اهل ابراز محبت نبوده ... اهل نوازش زن نبوده ... سرسخت و بی خیال بوده ... هرگزبعنوان یک زن آرزویی نداشته .اگرم داشته نمیتونسته بهشون برسه . اما کاری از دست من براش ساخته نیست ...
حاضر نیستن روستا رو ول کنن وبیان با ما بچه ها (هرچند چیز ممکنی هم نیست ٬ بااین دامادهای عزیز٬ کجا برن ؟ ) ... زبونشم تند و تیزه ... دوس داره خانم خونه خودش باشه اما نمیتونه ... هیچوقت هم از یک روز بیشترخونه ما دخترها نمیتونست و نمیتونه طاقت بیاره.
دوس داره صبح زود بیدار شه وبره تو باغ یا بره به مرغها دونه بده یا دلش میخواد شام زود بخوره بره بخوابه اما خونه دخترهاش باید تا ساعت ۱۱ یا ۱۲ صبر کنه . هرچند من وخواهراها خیلی مراعات می کردیم ولی هیچوقت رضایت مادر جلب نمیشه ... یا از دست نمازنخوندن دامادهاش حرص وغصه( غصه های الکی ) میخوره ...
اون شب زود رفتم وخوابیدم تا صبح که توی خواب وبیداری اومد بالاسرم وگفت : مادر .. من دارم میرم ... کاری نداری .. یادم افتاد که مینی بوس روستا ساعت شیش ونیم راه میافته ...
بلند شدم وروبوسی و خداحافظی کردیم . تا دم در رفت و دوباره برگشت . دیدم از توی زنبیلش یک بسته گردو وعناب در آورد وگفت ...مادر اینا رو برات آوردم ببری باخودت .
وقتی بچه بودیم این روزا ، ایام خرمن ناوی بود . خرمن ناویدن یعنی تمیز کردن و صیقل دادن سطح خرمن با نوعی گل رس چسبناک برای جمع آوری محصول گندم و عدس و نخود که باید تا خشک شدن و برداشت نهایی توی خرمن می ماندند .
وقتی کف خرمن، رس اندود میشد دیگه در طول سه چهارماه فصل برداشت که محصولات مختلف به خرمن آورده و برده میشد شنی و شکسته نمیشد تا خاک و سنگ کف خرمن با محصول مخلوط بشه.
هرخرمن حدوداً بین سی تاچهل متری میشد که برای هر خانواده به نسبت مالکیت آب و زمین در روستا فرق می کرد ... ما سه تا خرمن برای رس کاری داشتیم . خرمن خودمون وخرمن عموهای بزرگم که شهر نشین بودن و بابا در تمام سالهای بچگی ونوجوانی من ، جور زراعتگری زمینها واملاکشان رو می کشید .
از چند روز قبل مردهای روستا میرفتن از کوه های اطراف اون گل رس خاص رو بار الاغها میکردن و می آوردن و به اندازه سطح خرمن پهن میکردن تا آماده باشه ... روز خرمن ناوی یک روز مخصوص بود که تو مسجد ده اعلام میکردن و همه مردم ده در اون روز باید خرمن هاشونو رس اندود میکردن . چون مسیرآب قنات رو فقط سالی یکبار در اون روز عوض می کردن که به سمت خرمن ها جریان می یافت ... و اگر کسی جا میموند دیگه روز بعد آبی نبود تا کارش رو راه بندازه ..
اونقدر روز زیبا و پر از شادمانی و خوشگذرانی بود که هیچوقت یادم نمیره . آب قنات توی جوی های بین خرمن ها جاری میشد . و هرکس باریکه ای به خرمنش باز میکرد وآب تمیز و زلال قنات وارد خرمن میشد و تل خاک رس رو گل میکرد و الاغها با هی صاحبشان، شروع میکردن به حرکت دادن ماله .
ماله چوب مخصوص یک متری بود که سطح زیرینش صاف وصیقل خورده بود و روش حالت تنه درختی اش رو حفظ کرده بود و دوتا چوب باریک و سبکتر دیگه عمود بر این با ریسمان به یوغ پشت گردن حیوانها وصل بود که اون زبون بسته ها مجبور بودن ، ماله رو به همراه وزن بابا که روی چوب سوار میشد و با یک دست چوب گزی برای هی کردنشان و با یک دست افسار آنها رامی کشید دور تا دور خرمن راه ببرند تا خرمن صاف بشه .
سر وصدای بچه ها و جنجال زنها و دخترها و صدای بلند کشاورزها برای حرکت دادن حیوونهای ماله کش فضا رو پر میکرد ... آب برای همه ... آبادانی بود . شادمانی داشت ، بازی داشت ، خوشی داشت .
آب با گل رس چه مخلوط دلنشین و وسوسه کننده ای برای سرگرمی بود ... چیزی که خوب به ذهنم مونده صدای هی و هی و هی خاص و تکراری و بلندی بود که همه کشاورزها باهم فریاد میزدن و با ضربه آروم چوب گز الاغ هارو مجبور به تند رفتن میکردن...
تو اون روز سرگرمی ما بچه ها و بخصوص منی که تو خانواده معروف به بازیگوشی بی حد بودم٬ این بود که با پاهای برهنه و پاچه شلوارهای بالا زده چلپ و چلوپ کنان توی گل های نرم وخنک بدویم و با التماس از بابا بخواهیم که مارو هم سوار ماله کنه. البته که نمیشدچون اونوقت تغییر وزن روی ماله باعث ناهماهنگی در زیرسازی خرمن میشد و طبعاًکار رو مضاعف میکرد برای همین بابا برای فرار از نق ونوق ما ، گاهی پشت الاغ خسته بیچاره سوارمون می کرد و ما هم ظالمانه رو پشتش هچوهچو می کردیم تا تندتر راه بره ...
مشکلی که بود اینکه فقط یک الاغ داشتیم برای همین مجبور می شدیم به ساحت خانوم گاو عزیزمان جسارت و بی حرمتی کرده و اونو در کنارالاغ به یوغ ببندیم که شدیداً بهش بر میخورد و در تمام طول کار نافرمانی و این بحثا ... اصلا با الاغ مظلوم همکاری نمیکرد و بیشتر دوس داشت از چوب گز تو دست بابا بخوره تا اینکه ننگ به یوغ رفتن با یک خر رو به جون بخره . اینم برای خودش معضلی بود البته همه گاوها اونطور بودن ...
خلاصه گاو و الاغ بیچاره که عرق از سر و روشون می ریخت و هم از خستگی و هم از سنگینی یوغ چوبی سنگین که به گردنشون بود ، هین و هین عظیم وصدا داری می کردند دلمونو نمی سوزوند چون غرق درخوشی بودیم .
تا لنگ ظهر کار همین بود که این حیوونا دور خودشون بچرخن و بچرخن و بچرخن . البته هم وسط کار استراحت میکردن و هم دم پوزه شان یک کیسه جو وخوراکی ای که درمواقع عادی نمی خوردند آویزون بود ولی خب هوا گرم بود و خسته میشدن دیگه .
هر چی هم بیشتر می چرخیدن کار سخت تر میشد چون کم کم گل های روان و رقیق ، آبگیری وخشکیده میشد و چرخاندن ماله روی زمین گلی زور بیشتری می طلبید...
دیشب مادرم آمده بود شهر ، خانه من . می آید و فقط با چشمهای غمگین و دست زیر چانه ، بیحرف نگاهم میکند . سعی میکنم خودم رو کنترل کنم . لباس پوشیدنم رو نگاه میکند . راه رفتنم رو زیر نظر دارد .
دراز که میکشم و اون فکر میکنه خوابم ، میاد مینشینه بالای سرم و زل میزند توصورتم وآه میکشد . بازخودمو کنترل میکنم که دلش را نشکنم . لحظه ای تاب ندارد که از جلوی چشمش غیب بشم .
حس میکنم میخواد سوال بپرسه اما جلوی خودشو میگیره. میره رختخواب های جهیزیه ام که ده سال پیش با دست خودش برام دوخته و هنوز تایش باز نشده رو وارسی میکنه .
محتاطانه میگه : فلان چیز که جزو جهازت بود رو نیاوردی ؟ این وسیله را خودت خریدی یا اون ؟ اسم زنش چی هست حالا ؟ بچه چی میگه از زنش؟ سرسری جوابش رو میدم . زیر لبی نفرینش میکنه . میگم نفرین نکن که پالس منفی اش فقط برای خودت و خودم میماند ها .. با نگاه عاقل اندر سفیه زل میزنه به چشمام ...
چطوری به مادرم بگم که بحران من تموم شده و دیگر بهش فکر نمیکنم . می شینم بهش دلداری میدم که اون الان خودش از عالم پشیمون تره . حالا فهمیده حتی این دختر خانم جای من رو پرنکرده براش ، اما دیر فهمیده من یک فرقهایی با دیگر زنهای دور و برش داشته ام .
خوشحال میشه و میگه خودش گفته اینها رو ؟ میگم آره میگه: بهش بگو وسایل جهیزیه تو بیاره ... بگو فلان چیز و بهمان چیزو که خودت خریدی بیاره برات .. میگم :مادرم تورو بخدا اون وسایل برای من ارزشی نداشتن که بخوام بخاطرش سیخ به روح و روانم بزنم و مجبور بشم صداشو بشنوم و بخاطرش دستمو جلوی پستی مثل اون دراز کنم . آدم باید قناعت کنه تادستش پیش احدی دراز نشه . از حرف من ذوق میکنه و با قیافه متفکر و با تحسین به خودش میگه : خوشبحال من که از بچم چیز یاد می گیرم .... بحث رو عوض میکنم و میگم خوشت اومد چه دخترایی داری ... ما اینیم دیگه .
میگه با سر به زمین میخوره مادر .... خودتو غصه ندی دو روز دیگه بچه رو میاره به التماس میذاره خونه ات که نگهش داری . (یعنی میشه ؟)
اس میدم به اون که مامانم اومده اجازه بده ببینمش امشب . موافقت میکنه و میرم دنبال بچم . بارون شدید می بارید . و کوچه پر از گل و شل بود .باماشین رفتم تادم در خونه اش . باز اون زنه بچه ام رو میآره . خداروشکر که شیشه های ماشینم دودیه و اون موقع غروب نه من چهره شو دیدم ونه اون .
پسرکم بدو بدو توی بارون اومد . باخودم فکرکردم بچم چقدر حواسش به ناراحتی و غصه من هست که وقتی سوار شد با وجودی که طبق قرار میدونستم باباش خونه نیست و خانمه همراهشه ٬ بدون اینکه چیزی بپرسم٬ با خوشحالی و ذوق ساختگیش گفت :دیدی مامان٬بابا منو آورد دم در .
شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت . یک سال از آخرین دیدار این نوه و مادربزرگ میگذره . بچم نشسته برای مادر بی سوادم کلمه های انگلیسی و شعر اعدادش رو میخونه و بهش میگه بگو آمبرلللا . بگو کت .. بگو ..... میگه من پاییز دیگه که بیاد باسواد میشم بعد میام براتون کتاب میخونم .
مادرم هر چند لحظه یکبار قربون صدقه اش میره که بمیرم برات که سرنوشتت این شد مادرکم . معصومکم . بمیرم برای چشمای مظلومت . چی شد که بی مادر شدی ... میره تو فاز روضه خوانی ، گوش منو که دور میبینه ، ازش میپرسه زن باباتو دوست داری ؟ بچه میگه : من مامان الکیمو دوس ندارم مامان بزرگ . فقط اگه مامانم بگه دوستش دارم ...
اینم مادر ما . از دیشب کلی مبحث روانشناسی رو براش دوره کرده ام . نصفه شب از درد بازو وکتف چپش ناله میکرد . میگم ببرمت دکتر؟ گریه میکنه که نه تو و بچم رو می بینم به قلبم میزنه از غصه که روزگارت این شد . بختت سیاه شد .در خونه ات بسته شد .
نشستم با غر غر نصیحتش کردم که من چه کمبودی دارم بنظرت ... مردم حسرت منو میخورن .کوتاه بیا . والا من که الان از هر روزگاری تو عمر 30 ساله ام احساس راحتی بیشتری میکنم . تا صبح دلداریش دادم . هنوز قضیه جدایی برای مادر ساده دلم هضم نشده . هربار که تلفنی حرف میزنیم آخرین حرفش اینه که خودتو غصه ندی .
اما با لالایی خودش خوابش نمیبره . صبح روحیه اش شاد بود و می خندید . باهم صبحانه خوردیم . ٬ با مادر خداحافظی کردم و پسرک رو بردم . دوباره تنها شدم