دیشب اس ام اس زد که فردا بچه رو بیار ... حالا قراره امروز بره اونجا . دیشب کتاباشو براش جلد کردم و برچسب اسم زدم اونم هی دور و برم می پلکید و می اومد رو دستام رو بوس می کرد و قربون صدقه ی من می رفت که دست مامان جونم دردنکنه چقدر کتابم قشنگ شد ... اونقدر ذوق و شوق داشت که نتونست تا امروز صبر کنه و منم نشستم با وجود خستگی فراوان براش کتاب جلد کردم و برچسب چسبوندم .
قبل از اول مهر خواهرم اومده بود با شوهر و دو تا دختراش، از روستا برامون یه سبد پر از هلوی تازه و خوش طعم از باغمون اوردن و کلی سبزی خوردن از باغچه مادرم و نون تازه محلی که مادر با دستای خودش پخته بود... البته این کار پدر و ماردم همیشگی است حتی شده با اتوبوس یه چیزی برای ما می فرستن .
خیلی شرمنده محبتای پدر مادرم میشم وقتی می بینم از دهن خودشون می زنن برای اینکه ما بخوریم و خوشمون بیاد در حالیکه ما نیاز مادی نداریم در حالیکه اونا شاید داشته باشن هر چند الان تنها شدن و هیچ بچه ای کنارشون نیست ... فرداش سید زنگ زده بود روستا و کلی با بابا حرف زده بود بابا گفته بود کاش خودتون می اومدید اینجا ... پدر مادرم عاشق سید شدن عجیب. مادرم که قبلا کمتر یاد من میکرد یا تماسهای تلفنیمون کوتاه بود الان هر هفته اگر من زنگ نزم حتما اون زنگ می زنه و از اول مکالمه بال بال می زنه که گوشی رو بده به آقا سید که ببینم چطورن ؟ بعد گوشی رو می گیره و اززین و زمان برای سید شکایت می کنه از دختراش بگیر تا بی پولی تا مرغ و خروساش و همسایه ها .... اینا غیر از وقتاییه که صبحا که من سر کارم گاهی با هم حرف میزنن که من بعد متوجه میشم . یک ارتباط عمیق قلبی بین مادرم و سید ایجاد شده .خوشحالم البته مادر طفلکی ام اونقدر خوش قلبه که با همه دامادهاش اینقدر خوبه ولی کیه که قدر بدونه ...
دلم برای رفتن تنگ شده برای رفتن به یه سفر حداقل یکهفته ای . باید برم خونه بابام . خیلی خسته ام اینروزا ... حس میکنم از هر زمانی این روزا ببشتر خسته میشم البته فقط تو اداره اونم خستگی روحی و عصبی ... زندگی کاری و خانوادگیم دو تیکه شده کاملاً ، با تفاوتهای بسیار زیاد که قابل مقایسه نیستن .
جلوی سرم 5 تا موی سفید دیده میشه که توی همین یکماه اخیر ایجاد شدن و من متوجه نشدم. گوشه چشمم تیک عصبی گرفته و هر از چند گاهی چنان سوزشی می خزه زیر پوستش که ناخودآگاه از جا می پرم ، پوست صورتمم کدر و پوسته پوسته شده که تا استرس رو از خودم دور نکنم همینجوریه . نمی دونم منی که اون سال با بحران جداییم تونستم با مثبت اندیشی و عدم مقاومت کنار بیام چرا الان نمی تونم وضعیت شغلیمو بپذیرم و تحمل کنم و کنار بیام ... دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن
دارم کتاب خانه ای در ساحل از دافنه دوموریه رو می خونم
باید لیست کتابهایی رو که سید هم می خونه بنویسم که یادم نره . چند ماهیه افتاده رو دور کتابهای دفاع مقدس و همش سرش تو کتابه ( یه کتابخونه باحال و به روز کشف کردیم دوتایی عضو شدیم به اضافه صادق ) خود سید هم توی 14 سالگی رفته جبهه و یکسال و نیم جنگیده و این کتابها خاطراتشو زنده می کنه و گاهی شخصیت های کتابهای جنگ رو می شناسه و می گه که مثلا این بچه محلمون بود یا دوستم... و از عملیات هایی که شرکت کرده بوده مثلا قادر و نصر ( یادم رفته بقیش ) از نگهبانی دادنا تو کردستان دمای زیرصفر . از رو مین رفتن دوستاش و ترکش خوردن خودش .... از سیصد نفر چهل نفر زنده برگشتنا برام تعریف می کنه ، از سختی هایی که کشیدن و از محرومیت ها . بدترین چیزی که بهم میگه از کسانی میگه که تو جبهه از ترس سنگر می گرفتن و خیس می کردن خودشونو ولی الان فرمانده فلان جان ! یا مدیر کل بهمان جا! دیگه هست . کاریشم نمیشه کرد.... (البته الان سید از رفتنش به جبهه پشیمونه)
داره کم کم تصمیم می گیره خودشم کتاب بنویسه از خاطراتش . دارم تشویقش می کنم شاید مجبورش کنم بنویسه چون دست به قلم خوبی داره . میگه بعضی کتابها راجع به بعضی عملیات ها حقیقت رو ننوشتن یا یه عملیات رو تو این کتاب به اسم خودشون تموم کردن در حالیکه دسته یا گروهان اینا رزمنده های حقیقی بودن ... فعلا داشت بابا نظر رو می خوند .داستان داریم ما با این دفاع مقدس خوندنای ایشون....
چند روز پیشا خیلی اتفاقی چشمم افتاد به عکس جوونیهای مادرم که تنها پسرش رو بعد از هفت تا دختر تو بغل داشت سر یک سفره هفت سین ساده و محقر . از خنده زیباش و ردیف دندونهای مرتب و سالمش که الان حتی به تعداد انگشتای یک دست ازش باقی نمونده متعجب مونده بودم.
اونقدر چهره اش زیبا بود که مدتها غرق افسوس و حیرت زل زده بودم به چهره این زن . مادر جوونم که همسر مردی زن مرده و 27 سال بزرگتر از خودش شده بود اونم به دستور پدرش ! خواهر بزرگم میگه ؛ عروسمون ( زن داداش ارشد ناتنی که همسن مادرم بوده ) تعریف می کرده که وقتی برای اولین بار مادر رو دیده که همراه بابا به روستاشون رفته همه می گفتند چطور شده دختر به این خوشکلی رو به بابا دادن ؟! میگه ؛ مادر تا روز آخر زایمانهاش حتی گاهی با زبون روزه همراه بابا می رفته سر زمین برای کار ...کی باورش میشه ؟
مادرم تاجوون بود روی رفاه و راحتی رو ندید حتی همین الان ... انگار از سختی لذت میبرن توی روستا... توی اون عکس تقریباً هم سن من بود درحالی که من توی این سن هنوز احساس بچگی میکنم . توی اون سن، مادر همه بچه هاش بوده ... مادر نازنینم اگر رفاه داشتی اگر یک شوهر پولدار داشتی اگر دو تا بچه نوجوون عصبانی و ناراحت از مرگ مادر رو بزرگ نمیکردی ... شاید الان اینقدر خط و چین و چروک روی چهره ات نبود .
اگر میتونستی کمتر بچه بیاری و پشت سرهم بارداری و زایمان و شیر دهی و در عین حال کار سخت کشاورزی و خانه داری اونم تو روستا ... شاید الان یکی دوتا دندون سالم داشتی و شاید الان هنوز زیبایی ات پابرجا بود . شاید الان جسمت سالم تر بود . مگر چندسالته ؟ 55 سال ؟ برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم برای اینکه ماه به ماه بهت زنگ نمیزنم و همیشه متوقع و طلبکارم که تو ساده ای ... تو زرنگ نیستی ، تو آبروی دخترهات برات مهم نیست تو اسرار مارو حفظ نمیکنی و و و
وقتی یه دختر بچه بودم خیلی خیلی خیالپردازی می کردم . همیشه تو فکرای خودم غرق بودم . و مهم تر از همه اینکه تو سالهای بچگیم ناآموخته از قانون جذب خبر داشتم . و با لبخند مرموزی که همه اون رو به شیطون بودن وخرابکار بودن تعبیر می کردند منتظر دریافت آرزوهام بودم .وقتی یک چیزی رو هوس میکردم شک نداشتم به طرز عجیبی بدستم می رسید نه اینکه بابام بدونه یا اونقدر بچه عزیز کرده ای بودم که کسی برای دل نشکستنم برام بخردش . فقط یادمه که بطرز عجیبی صاحبش می شدم.
یادمه وقتی کلاس چهارم دبستان بودم یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن یک جعبه مداد رنگی عالی بود که اون زمان برای بچه های روستا چیزی فراتر از حد تصور بنظر می اومد . فقط یکی ازدخترها همیشه مداد رنگی ها و پاک کن ها و حتی جامدادی های شیک واعلا داشت که مدل به مدل عوض می کرد البته نه بخاطر اینکه بابای پولداری داشت ، بلکه بخاطر اینکه عموش توی یه شهربزرگ فراش مدرسه ای بود وعصرها موقع جارو زدن همه وسایل نو وشیک بجا مونده از بچه شهری ها رو برای برادر زاده هاش کنار می ذاشت و می آورد . چقدر در حسرت فقط لمس اون مداد رنگی ها و جا مدادی های مریخی و جالب بودیم . یادمه مارو به هر خفتی وا میداشت که فقط یکبار با پاک کنش دفترمونو پاک کنیم . خنده داره .
توی یکی از همون روزا من که توی تصورم با مداد رنگی های جدیدم نقاشی میکردم اما در واقعیت با دو تا مداد رنگی شکسته وکمرنگ وخراب که از خواهرها به ارث رسیده ومث جون مواظبش بودم نقش میزدم، از مدرسه برگشته بودم که دیدم نامزد خواهرم اومده خونه ما ، بنظرم مرد قهرمانی بود . چون می تونست یک مگس رو با مشتش تو هوا بگیره ، تو آب خفش کنه و دوباره تو نمک زنده اش کنه و یا با چشم و گوشهاش اداهای خاص دربیاره که پسرهای هم کلاسیم عمراً نمی توانستند .
باخوشحالی رفتم وبرای هزارمین بار ازش خواستم برام یک مگس بکشه و باز زنده اش کنه . که یهو ... دیدم از جیب کتش یک بسته مداد رنگی 12 تایی آورد بیرون و گرفت جلوی صورتم . بیا این مال تو ! اصلاً باورم نمیشد که دقیقاً همان مداد رنگی های رویایی ام بود . یادش بخیر تا چند روز روی زمین نبودم . اول از همه رفتم پشت بوم ! ظاهراً میخواستم تنهایی با مداد رنگی هام عشق کنم .
بعد اومدم و نشستم و بهترین نقاشی عمرم رو کشیدم .آخه بقول بچه های مدرسه من « نقاش کش» بودم . نقاشی خوبی داشتم و از طریق کشیدن نقاشی برای بچه ها کاسبی میکردم حتی !
اون لحظه با همه سلولهام مطمئن بودم که جهان در اختیار و سیطره منه و من ملکه آرزوهام هستم . چه حس بی نظیری بود .
البته دقیقاً ده روز بعد همه مداد رنگی هام دونه به دونه توسط بچه ها دزدیده شد و من موندم و جعبه خالی اش ! دزدی لوزام التحریر یک چیز عادی بود و جالبتر اینکه اصلا نمیشد ثابتش کنی حتی اگر همه مدادهاتو با یک مارک توی دست بقیه میدیدی .
بهرحال همیشه به نحوی به آرزوهام رسیدم . هرچی بزرگتر می شدم سرعتش کمتر میشد اما میشد بالاخره .
یه بار هوس کفش تق تقی داشتم بازم دبستانی بودم . کفشی که پاشنه باریک و فلزی داشته باشه و تق تق کنه که اونم باسرعتی باور نکردنی بدست آوردم . یکی از زنهای سیده و محترم روستا (خدابیامرزدش) لباس و وسایل ظاهراً دست دومش رو میاورد خونه ما میذاشت که بدیم به کسی یا خودمون استفاده کنیم که توی وسایل اونروزش یک کفش تق تقی بچگانه بسیار شیک و نو وجود داشت ! البته بعد از چند بار تق تق کردن و نشون دادنش به دخترهای روستا انداختمش چون بدرد من نمیخورد .
کلاس اول راهنمایی بودم که همراه خواهر بزرگم رفتم به یه روستای دور تر و بزرگتر از روستای خودم که اونجا معلم بود و همینطور معلم خود من . یادمه یه بار مثلاً خوابیده بودم اما میشنیدم که خواهرم با همکارهاش راجع به من حرف میزدن و اظهار نگرانی از اینکه چقدر خیالبافم و گاهی هر چی صدام میزنن نمی شنوم . بخصوص معلم ریاضی ام ازم شاکی بود و میگفت تا دست از خیالبافی برنداره آینده ای نداره و یا می گفت خیالبافی برای نوجوون ها یک بیماری روانیه باید ببریش دکتر ...
کم کم احساس میکردم من دارم کار بدی میکنم و یا بیمار روانی ای چیزی هستم و نقصی دارم و اگر گاهی به خودم می اومدم ومیفهمیدم که باز مدتی تو این دنیا نبوده ام خودم رو سرزنش میکردم و همینطور سالها گذشت و من اونقدر خیالبافی و دنیای تخیلم رو سرکوب کردم و به دیدن واقعیت تلخ و منفی که ادعا میشد اصل همینه و آدم منطقی کسیه که نقص ها رو ببینه عادت کردم که بازهمه میگفتن تو زیادی داری منفی بافی میکنی .
البته هنوز آثارش در من بود . مثلاً توی جمع های خانوادگی با خانواده شوهر سابق که اختلاف فرهنگی شدید داشتیم برای خودم تصورات دلخواه رو در ذهنم میآوردم و گاهی چنان به فکر فرو میرفتم که مادر شوهرو بقیه هر چی صدام میزدن و یا منو مورد خطاب قرار میدادن نمیشنیدم که بعدها برام حرف در می آوردن که فلانی مغروره و جواب مارو نمیده و .... منو درک نمیکردن . شایدم من اونا رو.
من نیمه تاریک خودم رو کشف کردم با همین نوشتن . الان دارم بشدت روی خودم کار میکنم که اون منفی بینی رو که در جهت مخالف تخیلات زیبایم برای اینکه دختر موجه وخانمی به نظر بیایم دنبال کردم ، رو شکست بدم ودوباره بتونم تخیلم رو قوی کنم و تصاویر زیبا از زندگی حال وآینده ام رو در ضمیر ناخودآگاهم نقاشی کنم .
تازگیها فهمیده ام که چقدر اشتباه میکرده ام که اون تخیل قوی ام رو که ساعتها مرا به فکر میبرد رو سرکوب کردم تازگی ها فهمیده ام که حتی انیشتین هم گفته که تخیل مهمتر از دانشه . بزرگترین و مشهورترین آدم های تاریخ تخیل های قوی داشته ان حتی . تازگیها فهمیده ام تخیل یعنی قدرت ! یعنی دستور مستقیم به ضمیر ناخودآگاه برای اجابت بی چون وچرای خواسته ها ! ما واقعاً ملکه آرزوهامون ورویاهامون هستیم !
اندازه قدرت ذهن و تخیل و تصور آدمها هنوزم کشف نشده . وقتی فکر میکنم که دنیای مارو افکار و تصوراتمون می سازه از قدرتی که خدا در ما گذاشته غرق حیرت میشم و تازه دارم میفهمم که چرا وقتی خدا آدم رو خلق کرد به خودش گفت ؛ فتبارک الله احسن الخالقین .
یعنی به ذهن آدمی اونقدر قدرت داده که بتونه زیباترین دنیا رو برای خودش خلق کنه البته اگه کشفش کنیم و رشدش بدیم و ازش استفاده کنیم. خدا تکه ای از وجودش و قدرتش رو به ما داده . خدا در ماست . ما خوده خدائیم . ما از خداییم . خوده ما خوب و بد زندگی مونو خلق می کنیم با فکر و تصورمون ! چقدر هیجان انگیزه ...
اگه بعضی روزای بد رو مث سیزده بدر که زیاد خوش نگذشت رو و روزایی که دلم برای بچه تنگ شده بود رو فاکتور بگیرم عید خوبی داشتم . چند تا روز خوب و خیلی دوست داشتنی داشتم که با تمام وجود لذت میبردم و نفس می کشیدم . یه روز با بابا و مادر رفتیم برای کندن هویج . یه دشت سرسبز و گسترده و اون تیکه زمین دوست داشتنی ما که هر گوشه اش یه نهال گردو به اسم هرکدوم از ما بچه ها کاشته شده که الان دیگه از قد ما بالاتر رفتن .
زمین زیر پامون هم هویج و زردک قاطی پاطی کاشته شده ... زردک همون هویجه ولی زردش .. نمیدونم اسم اصلیش چیه ؟ ما بهش میگم زردک ! خیلی خوشمزه است اما شیرینی اش از هویج کمتره . اون دورترک ها یه پیرمرد و پیرزن دیگه توی زمینشون در حال کارن ... روستای ما روستای پیرهاست ... البته پیرهایی که واقعاً هنوز کار میکنن ها... زمینهاشونو با وجود خشکی قنات زنده نگه می دارن و کشت و درو میکنن .
برای رسیدن به اون زمینمون باید از کلی کوچه باغ بگذری که امسال آباد شدن ... چون از قنات پایین آب میخورن. البته خاصیت بهاره که همه درختها برگ و بار بدن و شکوفه های صورتی هلو و زردآلو بین درخت های تازه برگ آورده بدرخشن . نمی دونین چه لذتی داره وقتی بابا افسار الاغ ساکت اما خوش خوشانش رو گرفته و جلوتر از ما راه میره ... خورشید هزار تیکه شده و از لابلای برگهای سپیدارها و توت ها که سایه انداختن ، افتاده روی زمین کوچه و با هر قدم بهت چشمک میزنه . منم با چشمهای خوشحال و قلب تپنده و دل شادمان و البته چادر گل گلی کمی دورتر همراه مادرم که قدم های آروم برمیداره عقب ترک از این کوچه ها رد می شیم ... هیچ زمانی رو بیشتر از این دوست ندارم ... مادرم که اینهمه شوق منو میبینه هی منو به دیدن یه گل یا درخت یا حیوان یا سرک کشیدن از دیوار باغی هرچند فروریخته دعوت می کنه .
چنان با شوق عکس میندازم که انگار اصلاً تا 20سالگی توی روستا بزرگ نشدم و روستا ندیده ام . بعد هم که رسیدن سر زمین و کفشهارو کندن.... تاحالا کفش ها روکندین ؟ روی خاک نم ناک و تازه ... و برگهای سبز و نرم هویج ؟ و بعد هیجان بیرون کشیدن هویج تازه و نارنجی پررنگ از دل خاک ؟ آه که چقدر عشق میکنم با خاک و علف و گیاه و تازگی بهار ... میخ یه وسیله ایه با دسته چوبی که باهاش هویج رو از زمین در میارن اونجا ... که البته بابا چون فقط برای خودش و مادر ابزار آورده بود من بابا رو بازنشسته کردم و با مادر یک عالمه هویج کندیم . بابا هم کنارمون نشسته بود و برامون حرف میزد و از اون لبخندهای پر از آرامش و رضایتش میزد که عاشقشم .
اصلا این عید اونقدر با شوق وذوق و با کله رفتم سر زمین و کارهای مختلف کردم که هنوزم که هنوزه پوست دستام و اطراف ناخنهام خشنه . و با وجود اونهمه کرم ضد آفتاب تغییر رنگ صورت و دستهام از مچ به پایین تابلوئه . اما خییییلییی راضی ام و شاکر خدا . برای اینکه فرصت لذت بردن از طبیعتشو و آفتابشو و نسیم خنک روستا رو بهم داد . پدر و مادر عزیز ومهربون و باصفا و امنیت و سلامتی و آبرو و توان جسمی وروحی که برم اونجا و از کار و خستگیهاش لذت ببرم .
یه روز دیگه رفتیم برای کاشتن سیب زمینی . مادر یه گوشه زمین نشسته بود و سیب زمینی های بزرگ رو نصف میکرد برای کاشتن ...آفتاب صبحگاهی با چاشنی نسیم ... پهنه وسیع زمین های کشت وکار شده روستایی ها ... هر گوشه یه عده مشغول بیل زدن ، وجین کردن و کشت کردنن .... اونجا همه با صدای بلند به هم خداقوت میگن ... بابا بیل میزنه و من با سبدی توی دستم که سیبها توشه پشت سر بابا قدم میزنم برای انداختن یک دونه سیب زمینی توی یک جای بیل بابا ... و باز ردیف بعدی بیل زدن که با خاکش روی قبلیها رو می پوشونه و باز ردیف بعد و ردیف های بعدتر و همه سیب زمینی ها خاک میشن و زمین کاشته میشه ... مادر میگه ایشاالله وقت کندنش هم بیا که باهم سیب کلوخی درست کنیم . ( یعنی سیب تنوری ) آخ اگه بشه حتماًمیام مادر . منظره الاغ که توی زمین بایر کناری با انبوه علف ها جشن گرفته و عشق میکنه از همه جالب تره ... چون نمیتونه از محدوده افسارش که با میخ به زمین کوبیده شده دورتر بره .
موقع برگشت با مادر رفتیم توی باغ های بچگیمون که مال عموها بود و ما زحمتاشو می کشیدیم . خونه های چوبیمون خراب شده و اون جویبار های سرسبزش نابود شدن اما حسش شفاف و تازه بود . اون دور و برا باغهایی بود که بخاطر دیوارهای بلند و بعد هم خارهای سر دیوارهاش ، حسرت یک لحظه دیدنش برای من توی بچگی به دلم مونده بود. حالا که رد میشدم اما، دیواری نبود اصلا ... هفده سال از خشکسالی و نابود شدن قنات بالا گذشته ... حالا که آرزوی دیدن اون باغهام به اجابت رسیده بود انگار شرمم میشد به منظره خشک و برهوت باغ نگاه کنم . صدای یک جور شکستن غرور باغ ، غرور دیوار ، غرور درختهای تنومند و کهن سال که حالا چوبهای ایستاده بر خاک ومنتظر بریدن وسوزونده شدنن به گوشم می رسید ... وقتی از توی بیشتر کوچه باغها رد میشدم آسمون دیده میشد ...آسمون واقعاً جدید بود و با خاطراتم بیگانه ! اونهمه درخت قد کشیده تا آسمون ....حیف ، الان بیشتر باغها فقط زمینشون برای کشت و کار محصولات دیگه استفاده میشه و باغداری مگر بسیار محدود و نادر کاملاً مرده .اما بهار توی همون باغ ها هم سرک کشیده بود و بوش همه جا پیچیده بود .
یه روز دیگه رفتیم برای بیل زدن پای درختهای گردو که کار بیشتر اهالی توی اون روزا همین بود ... تا ظهر اونجا بودم و به تمام معنی لذت بردم هرچند بیل زدن رو بابا به من وامثال من واگذار نمیکنه ولی خب . یه روز هم برای وجین کردن علف های هرز بین درختهای زرشک رفتیم باغ سه طبقه مون که قصه شو قبلن گفتم ( آرشیو فروردین 90 ) وقتی بچه و نوجوون بودم کاری ترین دختر خانواده بودم جوری که همیشه بعد از بابا نفر بعدی از خانواده که برای کار سر زمینها بهش ملحق میشد من بودم. باوجودی که نسبت به بقیه خواهرام کوچیک تر و ضعیف تر بودم اما عشقم خاک و کشت وکار وکشاورزی بود . شاید برای همینه که از خونه موندن بیزارم و بیشتر از حد متعارف دوست ندارم خونه داری کنم . شاید برای همینه که وقتی بقیه خواهراها دوست دارن توی خونه بمونن و روز تعطیلشونو بگذرونن من دنبال رفتن به سر زمین و غرق شدن توی طبیعت روستا هستم البته همراه با کار مفید . جوری که بتونم به پدر ومادرم کمکی برسونم
البته بگم که از دیدن مردم روستا زیاد خوشم نمیاد و دوس دارم جاهایی برم که خلوت و سکوت باشه . ازاینکه مردم سطحی نگر روستابه محض دیدنم قضاوتم کنن فراری ام. شاید ایراد از منه . اما من از هوای روستا نفس میکشم و لذت میبرم. رفتن سر زمین و برگشتن خودش یک پیک نیک هرروزه است . یک خوش گذرونی عالیه ... بعد از تموم شدن کار می نشستیم سر جوی آبی که از قد زمین رد میشه . درخت گردو سایه انداخته و باریکه آب زلالی در حال رد شدن از روی علفهای کف جوی کم عمق . سرتاسر جو کرفسهای ترد و معطری در اومده بودن که از بوکردنش سیر نمیشدم .
براشون چای میریختم و تو چهره شون خیره میشدم ، چایی خودمو مزمزه میکردم و به حرفهای ساده اما آشنای اونها گوش میدم ؛ خانم این زمینو سال آینده چی بکاریم ؟ حاجی آقا دیدی اون درخت شاخه اش شکسته؟ اون ور زمین آب بهش نرسیده ... این گوجه ها رو اینجا نکاریم . این نهال امسال خودش رو گرفته. باید بریم علف های فلان جا رو بیاریم خونه و هزار و یک حرف زیبای دیگر که منو میبره به سالهای دور ... به سالهای کودکی ... مادر و پدرم هنوز به صفا و خوبی و مهربانی اون سالهان ... لذت میبرم از اینکه به آسمون نگاه کنم و نفس عمیق بکشم و بگم خدایا ازت متشکرم . تو چقد عزیزی که به من این خوشحالی ها بی نظیر رو عطا میکنی ... چه روزهای خوبی بودند و چه ساعتهای نابی. آرزوم سلامتی پدر و مادرمه .
ایام نزدیک بهار،فصل بدنیا اومدن بره ها و بزغاله های خوشکل روستاست که یه روزای خاصی باید آغل اونا رو از مادراشون جدا کنن یعنی در واقع از شیر بگیرنشون . یه جور رسم دامداریه دیگه، از قدیم بوده
یه شب یکی از بره های از مادر جدا شده تا صب بع بع کرد جوری که با وجود فاصله زیاد آغل از خونه صداش تا صب نذاشت هیچکدوم بخوابیم . سر سفره صبحونه درحالیکه داشتیم با مادر شوخی میکردیم که ای بابا این سمفونی مادر و بچه که شما باعثش شدی دیشب نذاشت خواب به چشممون بیاد واین حرفا .
یهو داداشم ( پسر یکی یکدانه مادر ) با خنده گفت ؛ مادر خانم دیدی چی کار کردی ؟ مادر با تعجب و نگران گفت؛ چیکار کردم مگه ؟ داداش گفت ببین ، یک معادله ساده است .تو در تمام طول زندگی ات با سنگدلی تمام این بره های بیچاره رو از مادرهاشون جدا کردی وگرفتی تاصبح راحت خوابیدی و اونا تاصبح ناله کردن و بع بع کردن حالا این دخترت رو ببین ( اشاره به من ) ایناها ، الان اینم بچشو جدا کردن ازش شبا تا صب ناله میکنه ، به عاقبت ظلمهای تو به بره ها و بزغاله ها ... مادر طفلک باور کرد و رفت تو لک ... کلی خندیدیم به این قیاسش، گفتم : دستت درد نکنه داداش حالا ما شدیم گوسفند و بچمون بزغاله ها ؟... چی بگم