به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد


عزیزم غصه نخور زندگی باماست ...اگه باختیم امروزو فردا که برجاست ...عزیزم  دنیا همینجور نمیمونه ...


 عزیزم شب همیشه شب نمیمونه ...یه  روزآخر می شکنه خواب زمونه


دیروز توی اون طوفان گرد وخاک رفته بودم دنبال بچه ام ... خودش خونه نبود .دستور صادر کرد که زنم بچه رو میاره... بهش گفتم بگو زنت دم در بایسته و من سرکوچه بعد بچه را بفرسته پیش من ... و این شد که من ایستادم سرکوچه ...خیلی دور بود ... با لباسهای خاک گرفته ام نیم ساعت به در چشم دوختم تا خانوم بچه ام را حاضر کنه وبیاد دم در .... بغض داشتم.. بچه ام داشت می اومد اون زنه هم ایستاده بود.... پسرکم توی اون طوفان شدید هی بر می گشت پشت سرش رو نگاه میکرد . انگار منو نمیدید . براش دست تکون دادم که اشکام جاری شد... بعد با گرد وخاک رو صورتم گل میشد و روی چادر سیاهم میریخت ... صدام بلند شده بود که بچم با قدمهای آروم آروم درحالیکه کیف مدرسه اش رو  می کشید به من رسید ...بغلش کردم نمیدونم چند دقیقه ...اما دلم میخواست این بغل کردن به اندازه تاریخ طول بکشه وتموم نشه . اون زن هم که ادعای مادریش میشه.. هنوز ایستاده بود و نگاه میکرد نمی دونستم چی بگم ... من مادرم یا اون ؟ کدوممون بیشتر دلمون میخواد مادر این فرشته باشه ؟


گفتم مامان رو فراموش کردی؟ من دلم برات تنگ میشه . گفت :آره ... بعد گفت :کدوم مامان ؟ بی طاقت گفتم من مامانتم ... اون زن باباته . بچم خجالت کشید و یواش گفت منم دلم برات تنگ شده بود ...دیگه طاقت نداشتم ..حوصله صبوری و  متانت نداشتم ... توی کوچه بلند بلند اشک ریختم و زار زدم طفلکم کنارم می اومد وسرش پایین بود. تا خونه اشک ریختم ...دلم نمیخواست چشمم به بچم بیافته که توی اون معصومیت سرش رو گذاشته جلوی داشبورد و خودش رو به خواب زده ...  بخاطر اینکه فکر میکرد منو ناراحت کرده ... بچمو میشناسم ... ناراحت از اینکه جلوش گریه کردم .خودمو سرزنش میکردم... هر وقت که مدت طولانی میشه که اون نامسلمون نمیذاره بچمو ببینم اینجوری میشه ...

اومدم خونه بغلش کردم و سیر بوسیدمش .سرحال شد... نخوابید .نهار خورد و رفتیم بیرون ... یه جوجه یک روزه صورتی براش خریدم ... اونقدر خوشحال بود و ذوق داشت که خدا میدونه ... گفت مامان چشماتو ببند . بعددستمو محکم گرفت و بوسید . جوجه شو بغل میکرد و با صدای نازک کوچولوش میگفت : عزیییزم ... جاااااااانم .جوجشو ساکت میکرد تو بغلش ... هی مدام جلوی بخاری میذاشتش تا گرم بشه ... میذاشتش تو یغلش .از شامش بهش داد بخوره ... باهاش بازی کرد ... اونقدر با روحیه و شاد بودکه من لبریز از لذت و شادی ...و همزمان دچار یک غم و اندوه بی حد از معصومیت بچه فرشته ام شدم ...

حال عجیبی بود .نمیدونم  من ظرفیت و جنبه این رنج و غمها رو داشتم که خدا بهم داد یا نداشتم که اینجور دارم زجر میکشم ؟ کدومش؟  

صبح زودتر از من بیدار شد و گفت :بعد از مهد کودک کی میاد دنبالم ؟ گفتم بابات ... گفت : پس جوجه ام چی میشه ؟ گفتم ... دوست داری برات بیارمش خونه بابات تا باهاش بازی کنی .گفت نه .مواظبش باش تا من برگردم... جوجه رو گذاشتیم توجعبه و بردمش مهد ... از بعدالظهر که برگشتم خونه ... جوجهه خونه رو گذاشته رو سرش .بغلش میکنم .گرمش میکنم .. آروم نمیشه دلم شدیداً گرفته ازاینکه الان پسرکم اونجا در اوج بی توجهی وبی محبتی زن بابا دلتنگ جوجه اش و من اینجا تنها...

باید جوجه اش رو براش ببرم .




هروقت چشمم به مسواک کوچولوی زرد ونارنجی خرگوشکیش توی جامسواکی می افته ٬..........قلبم ناخودآگاه مییگیره و دنیا جلو چشمم تیره و تار میشه  ... دلم نمیاد از اونجا برش دارم .. تا دوباره کی بیاد توی بغلم ؟




صبح بهش اس ام اس زدم که بیام دنبال بچه ؟ جواب داد:تو شهر نیستم .فعلن نخیر . (و چند تا تهدید قلدرانه و ریشخندانه دیگه  از جمله : باز شاخ نشو برام .... کاری نکن از همین سر دلسوزی هم نذارم بچمو ببینی و....)


بیشتر وقتها از اینکه بیام واینجا درمعرض دید همه دیگران  آه وناله کنم و زنجموره سر بدم از خودم خجالت می کشم ...به خودم میگم تو چقد حقیری ... درحالی که اصلش باید بزرگ باشی . دردهات رو تو دلت بریزی ... فقط خوشحالیت رو بروز بدی ... مث همه آدمای دل گنده ... حالا هرچند که دل کوچیک و زودرنجی دارم ولی همون دلمم میخواد که بزرگ باشه مث اقیانوس ... برای همین گاهی که میام نوشته هامو میخونم از زور خجالت زود میبندمش ... ولی برای اینکه یادگاری ازاین حال وروزهای تلخم بماند برای آینده ام ... پاکش نمیکنم . شاید ده سال دیگه اگه زنده موندم دلم خواست با خوندن این نوشته ها حس وحالم رو مرور کنم ... یا اتفاقات دیگه رو یادم نره ...خلاصه اینکه من نمیخوام انسان حقیری باشم با این دردهای بی اهمیتم .. توی دنیا درد و غصه های خیلی خیلی بزرگ تری هست ... من عاقل شده ام امشب و حالم خوبه .


 دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم


چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند



کی باورش میشه داره توی زاهدان بعد ده سال برف می باره ... امشب ... الان ساعت دوازده آنچنان برف پر وپیمونی نشسته روی زمین که باور کردنش برام سخت بود .یکی ا ز دوستان بهم زنگ زد و گفت برو از پنجره بیرون رو ببین . منم که همه پنجره ها رو کیپ بستم جوری که چیزی ازتوش دیده نمیشه .ناچار از خونه زدم بیرون و وای همه جا سفید شده .چقدر بارش برف لذتبخشه .خدا امشب انگار رحمتت رو بر من نازل کردی .چقدر دلم شاد شد از دیدن برف .هرچند تنها هستم اما رفتم یک کم روی برف ها با لذت راه رفتم و گوله های برف که روی سر وصورتم میریخت رو حس کردم ... بعد ده سال ... دقیقا یادمه سال ۸۰ بود که یک برف قابل دیدن با چشم غیر مسلح بارید ... وحالا ... شاید من دارم خواب میبینم ؟ روی ماشینهای توی پارکینگ اونقدر برف نشسته خوشکل شدن که حد نداره... کاش تافردا صبح آب نشه بتونم یک عکس بندازم ازشون .خداکنه ادامه دار بشه ...خدایا ممنونتم .خیلی خوشحالم ...حلا نشستم دارم باخودم فک میکنم ٬انگار نه انگار ما یک زمانی بچه برف وسرما بودیم عین برف ندیده ها رفتار میکنم .... روزگاری نه چندان گذشته ٬شاید ۱۵ سال پیش ٬ تا کمر برف بود توی برفها راه باز میکردیم تابریم سر قنات ظرف بشوریم یا آب بیاریم با پاهای بدون چکمه و تن لرزان .شب که برف  می بارید همه نگران پارو کردن پشت بامها  توی اول صبح بودن ... روز که برف می بارید به فکر چوپان که الان تو صحرا با رمه گوسفندها چه میکند تا راه ده را گم نکننند وسالم گوسفندان مردم رو به ده برگردونه .ما بچه مدرسه ای بفکر راه بندان جاده می افتادیم که باعث جدایی ما و مدرسه ما توی ده بالا می شد ..... عجیب سختیهایی کشیدیم و به امروز رسیدیم .... آن روزگار به افسانه میماند امروز روز