به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

به رنگ سادگی

عشق الهی همه چیز را هماهنگ می کند و سرو سامان می بخشد

 

خدایاخسته و وامانده ام،دیگر رمقی ندارم،صبر وحوصله ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالتباراست، میخواهم از همه فرار کنم، می خواهم به کنج عزلت بگریزم. دلم گرفته، در زیر بار فشار خردشده ام.خدایا به سوی تو می آیم و از تو کمک می خواهم، جز تو دادرسی  و پناه گاهی ندارم. بگذار فقط تو بدانی،فقط تو از ضمیر من آگاه باشی.اشک دیدگانم را به تو تسلیم می کنم خدایا کمکم کن، ماه هاست که کمتر به سوی تو آمده ام،بیشتر اوقاتم صرف دیگران شده.خدایا عفوم کن...............از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام

خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم.فقط اشک بریزم،فقط ناله کنم وفشارها و عقده های درونی ام را خالی کنم ای غم ای دوست قدیمی من،سلام برتو،بیا که دلم به خاطرت می تپد.ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می کند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است، حتی از خوشی و لذت متنفرم چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند ،من از آن می گریزم ،فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب وجان من سایه می افکند . هیچگاه مرا خسته نمی کند فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست با او لذت می برم فقط یک شربت شیرین ،یک نور فروزنده و یک نغمه دلنواز وجود داردکه برای همیشه مرهم است و آن دوست قدیمی من غم است

دکترچمران


دیروز بعد از الظهر رفتم برای ورزش ... اونجا یک کلاس آمادگی جسمانی برای بچه های ۴  یا ۵ ساله بود ... پسرهای کوچولوی بامزه با دخترهای خانووم و درعین حال شیطون .. داشتیم ورزش میکردیم اونا هم همینطور ایستاده بودن نگاهمون میکردن ... اونقدر شیطونی میکردن که خدامیدونه ... بعضی هاشون کلاس اولی بودن پز کارنامه هاشونو به هم میدادن .... اما دلم غمگین بود چون با دیدن اونا یاد پسرکم بودم و درتمام مدت آنچنان حالم گرفته بود و بغض داشتم که فقط دلم میخواست بزنم بیرون و عین دیوانه ها فرار کنم ... اما بخاطر مربی سختگیر با اون تیکه هایی که بارآدم میکنه موندم .داشتم از خفقان میمردم ... چه آرزوهایی برای پسرکم داشتم میخواستم بفرستمش رزمی کار بشه ... میخواستم هرورز با خودم ببرمش باشگاه ... اما حالا چی ؟ زیر دست زن بابا ؟


 بعدش اومدم بیرون و رفتم  یک دل سیر برای خودم اشک ریختم و راه رفتم تا برسم کتابخونه ..... فقط داشتم باخودم فک میکردم که چه آرزوها برای تربیت بچم داشتم و با سادگی گول خوردم و از دستش دادم .اما دیشب همه دنیا دست به دست هم داده بود که من رو از پا دربیاره ... اصلا ناخودآگاه داشتم میرفتم به جاهایی که با بچم رفته بودم ... میرفتم برای خودآزاری ... توی کتابخونه بخش بازی و نقاشی کودکانش دم در ورودیه . اول باید از اونجا رد بشی و بعد برسی به پذیرش ... عجیب بوی پسرکم از اونجا می اومد .

کسی نبود برای همین رفتم روی صندلی کوچیک چوبیش نشستم و بیاد اون دوسه باری که آورده بودمش تا اونجا نقاشی بکشه فکر کردم .... به دستهای کوچیکش که پازل نقشه ایران رو تند تند درست میکرد .... به نقاشیش که خانوم مهربون کتابخونه زد به تابلو ... به اینکه چندین بار مدام میگفت مامان دوباره بریم اونجایی که من نقاشی بکشم بزنن به دیوار ومن بخاطر مشغله ای که داشتم و مسیر کتابخونه که خیلی از خونه دور بود نمی بردمش ... کاش میمردم ولی بچمو دوباره میبردم . حالا کی بچمو میبره همیچین جایی ؟ کی؟

اومدم بیرون و سر راهم رفتم توی یک لوازم ورزشی برای خرید٬ موقع بیرون اومدن باز فکر پسرکم مثل آوار خراب شد روی روحم و آنچنان بیقرار شدم درحدی که نمیتونستم مث آدم عادی به راه رفتنم ادامه بدم . با دیدن یک مادر و پسر توی شکل و قد و قیافه خودم و پسرک  که درحال خندیدن باهم وارد مغازه شدن  ... دلم خواست همونجا بشینم وزار زار گریه کنم .... دلم خواست زمان متوقف بشه یا من چشمهامو ببندم و وقتی باز کنم  دیگه کسی به من نگه که بچه ات دیگر در اختیار تو نیست .مال تو نیست .مادرش کس دیگه ای است ...




دیشب چقدر تلخ بود  .تلخ  تر از زهر ... خونه نفت نداشتم ... چراغ گرمکن خاموش بود ..هوای زیرصفر... دلم نمیخواست برم خونه ... اما یکی از دوستان که روستایی  اصیل و با عزت نفسی هست  و برای  تعطیلات بین دو ترم رفته بود روستاشون٬ اون شب اومده بود بهم زنگ زد و گفت بیا سوغاتی هاتو ببر!  . گفتم نمیام ، خلق وخوی درس حسابی ندارم .ممکنه حال تورو هم داغون کنم .اصرار کرد و رفتم خونه اش ...

چون اونهم روستایی هست و برای همین حرفهای مشترک زیادی بود .از حرفهاش درمورد کشت وکار و گله و  وضعیت مردم تو ده  لذت میبردم ومیرفتم به سالهای دانشجویی خودم  اینکه خجالت کشیده از پدرش مطالبه پول بکنه ... دقیقا یاد خودم افتادم که نیازمند بودم ولی می دیدم بابا هم ندارد پس با کفش پاره دهن واکرده میرفتم کلاس . قبلا زیاد با این دوستم در ارتباط نبودم چون خوب نمی شناختمش اما حالا حتماْ بیشتر بهش سر میزنم .

 سوغاتی ها و خوراکیهای خوشمزه وبی نظیر  محصول روستا که مادرش دلسوزانه براش گذاشته بود بخورد رو چه ساده و بی پیرایه ردیف کرده بود جلوم که بخور ...بخور... حالم بهتر شده بود.هرچند درد من براش قابل لمس نبود  اما اینکه به روح باصفاش اعتماد داشتم چقدر کمیاب  و با ارزش بود برام ...با هیجان وعشق وسادگی از بچه های خواهر برادر هاش میگفت و  اینکه موقع اومدنش چقدر گریه کرده اند .

 ده سال پیش منم همین بودم  وحالا این شدم .... خونه اش  با بخاری برقی گرم بود و با خنده ها و صفا و صمیمت روستایی اش منو به اوج حسرت برد .حسرت گذشته ها ... حسرت این دل شاد و این فکر بی دغدغه ... درهجوم  رنجهای زندگی و رخوت شهری  اینچنین بی تابم و بیقرار ....در آروزی لحظه ای آرامش ...


 

دلم .................تنگه ............... فقط برای یک لحظه نگاه کردن بهت وقتی مشغول نقاشی کشیدنی. برای دیدنت درخواست کردم اما بی جواب رد شد .


هواسرده اما من بیاد اون تابستونهای گرم و دلپذیر روستا افتاده ام . وقتهایی که روز شستن پشم گوسفندها میشد اون هم بصورت زنده زنده !!

روستای ما دو تا قنات داشت به اسم کاریز بالا و کاریز پایین .کاریز پایین که از سمت جنوبی خانه ها و مزارع روستا می گذشت و سر راهش از محل عمومی برداشت آب و لباس شستن و ظرف شستن مردم و از غسالخانه وحمام عمومی رد میشد و بعد وارد مزارع پایین دست ده میشد ...

کاریز بالا هم که از آسیاب های آبی کهنه و بعد باغها وکشتزارهای بالادست ده که بیشتر شامل باغها بود ،باغ بیکوی ما که در یک پست دیگه به اسم باغ چند طبقه ازش نوشته ام  از همین کاریز آب میخورد ...


 اون بالا بالاهای کاریز کمی خارج روستا ، وسط کلی باغ توت وزردآلو ، یک آبشار یک و نیم متری با عرضی درهمین حدود از زیر دیوار باغی فرو میریخت و بعد وارد استخر بزرگی حدود صد متری میشد ..استخری که پر بود از  گل وعلف وسبزه وقورباغه و ماهی های کوچیک ...

وبعد به جایی  می رسید که سنگ زمان( یا سنگ قر با فتحه ق و تشدید ر) رو روش گذاشته بودند و کشاورزهای ده  به اندازه سهم آبشون از کاریز اون سنگ رو برمیداشتن تا آب به جوها جاری بشه ویا میذاشتن تا نفر بعد از یه جوی دیگه متصل به" قر"به زمینهاش آب برسونه  ...

بعضی وقتها که بابا مریض بود خواهرهای بزرگ تر کارآبیاری حتی توی شب رو انجام میدادن که واقعا کار طاقت فرسایی بود بخاطر سنگینی سنگ قر و سختی لایروبی جو با بیل آهنی سنگین که خستگی زیادی داشت .



 تابستون یه روزهایی میشد که نوبت ما برای گوسفند شویی می رسید. اونوقت بود که از جذبه بی نهایت این کار ،ما دخترها با سر وصدا و شوق و هیجان و خوشحالی  بار و بندیلی می بستیم ازظرف ولباسها و لحاف وتشک ها و قالیچه ها و گلیم ها ی سنگین از خاک و اونها رو سوار گاری دستی میکردیم و همراه گله مغموم گوسفندها که توی گرمای ظهر تابستونی جلوی گاری لخ لخ کنان راه میرفتن ،راهی آبشار کوچک سر استخر میشدیم ....

کار نبود تفریح بود ... قضیه از این قرار بود که توی اون فصل سال پشم گوسفندها زیاد و پر حجم وکثیف و درهم تابیده شده بود که باعث میشد  موقع پشم چینی هم پشم چین و هم خود گوسفند بی نوا اذیت بشه ...

برای همین باید چندروز قبلش می رفتیم و پشم های خاک و حتی پهن آلوده گوسفندها رو می شستیم ...رسم جالبی بودکه همه اهالی به نوبت رعایتش میکردن .... گاهی اونقدر پشم هاشان موقع رفتن توی صحرا پر از خار و گیاهان خشک تیغ تیغی بیابون میشد که قبل  از دوش گرفتن بایدخارگیری میشدن و بعد می رفتن زیر دست بابا برای شستشوی نهایی زیر دوش آبشار!!

بابا هم پاچه های شلوار و آستین های پیراهنش را تا جایی که امکان داشت تا زده بود بالا و منتظر مشتریهای گیج و منگش ٬ توی آبها ایستاده بود...

  هرکدام از بره ها به اسم یکی از ما بچه ها بودن  برای همین با وسواس و نوازش و دلداریهای خنده دار ٬خارهای لای پشمهاشونو جدا میکردیم و بانگرانی مالکانه ای، به مراحل شستن و قیچی کردن فضولات آویزان غیر قابل شستشوی زیر بدنشان توسط بابا نگاه می کردیم تا بره (حالا دیگه بزرگ شده مان! )سربلند بیاید بیرون تا ببریمش زیر آفتاب داغ کنار دیوار باغ وباز نوازشش کنیم تا خشک بشه ....

 دلمون خوش بود به همین چیزها ... کنده چوب بزرگی هم از درختی کهنسال روی قسمت بالایی آبشاربصورت عرضی افتاده بود که ما برای دید زدن مراحل شست وشو  روی اون تنه درخت می نشستیم و با لذت صحنه سرگرم کننده رو تماشا می کردیم .

 گوسفند ها زیاد بودند مثلا حدود ده پونزده تا ... که البته به نسبت مایملک بقیه مردم روستا خیلی کم بود... چون بیشتر کار ما کشاورزی بود بخاطر اینکه برزگری زمینهای عموها هم بر دوش خانواده ما بود واونها شهر نشین بودند

بگذریم ، بره ها زیر دوش آب سرد اونقدر بهشون خوش میگذشت که  ساکت  توی دست بابا اینور اونور میشدن و حتی بابا اونهارو به پشت می خوابوند زیر آبشار تا شکمشون رو بشوره ...صحنه خنده دار و بامزه ای بود ..

بعد که شسته میشدن بابا با یک تیپای آروم مینداختش بیرون و نوبت نفر بعد میرسید ...گوسفنده هم نامردی نمی کرد و دوقدم که می رفت، آنچنان تکان و لرزه ای به اندامش مینداخت که تا ده متر اونطرفتر از ذرات آب پشمهاش خیس می شدیم ...

اونوقت بود که ما بچه ها می افتادیم دنبالش تا برسه به اونجا که همشون بصورت آبچکان ایستاده بودن برای حموم آفتاب.چون آبشار توی سایه روشن دلپذیر یک درخت نارون بسیار بزرگ بود...........روزگاری داشتیم ها ....

تازه بعد ازمراسم گوسفند شوران ... نوبت به شستن شال و گلیم های کهنه خاله بابا (خدابیامرزدش )که پیر بود و بی اختیاری داشت و با ما زندگی می کرد و ناگفته نماند تشک های بچه هایی که اهل آبیاری در شب بودند می رسید.

 دست آخر لباسی اگر بود یا چیزهای دیگر که کار سبک تری بود و بیشترمان می رفتیم روی اون تنه درخت روی جوی آب می نشستیم وپاهامون رو توی آب میذاشتیم و با صدای  سنگین و لذت بخش آبشار به انتظار خشک شدن کامل بره ها زیر آفتاب می نشستیم به حرف زدن.

 گاهی هم سر استخر به خیس کردن همدیگه و گرفتن قورباغه ها و ترساندن وبرهم زدن آرامش ماهی های کوچک  توی آب زلال استخر می گذشت 

 گاهی کشاورزی از راه می رسید برای برداشتن سنگ  روی قر که آب به زمینش برسد و از دورچاق سلامتی  با داد وفریادی بین اونها با پدر رد وبدل می شد ...

کم کم غروب میشد و باید بر می گشتیم خانه ... با گوسفندهای سفید وترگل و ورگل




با زبون چرب و نرم و توجیه گرش به من میگه :

-آخه تو میفهمی ،بچه همونقدر که مال توئه ، مال منم هست ؟

من :  رسماً لال میشم وقتی اینطور حق به جانب حرف میزنه . 


-------------------


 خوبم میفهمم .تو چی ؟؟؟؟؟؟؟

آخه این همونقدر چه معنی داره ؟ تو روز روشن ؟

 مردم رو فریب بده ریاکار .چون اگر مردم رو فریب ندی ، تملق تورو نمیکنن ، تف میندازن توصورتت ...

اما خدا که میبینه که با  خیانت تو به اعتمادم کاری کردی بچمو ماهی یکبار ببینم .

آخه چقدر وقاحت و اعتماد به نفس و پرروئی توی این منافقان مدعی اس*لام موج میزنه .