به وکیلم زنگ زدم که بالاخره حکم ملاقات قطعی شد ؟ میگه نه رفته اعتراض زده .
باورم نمیشه که این مرد چقدر بی انصافه .اینها رو مینویسم که بعدها اگر عمری باقی بود پسرکم بیاد و بخونه و بدونه که پدرش چه ظلم ها در حق من و اون کرد . بیاد بخونه وبفهمه که باباش برای دور کردنش از آغوش پر مهر و محبت مادر چه ها میکنه ؟ حتی خودمم باورم نمیشه . دقیقاْ ۵ روز پیش بود که اس ام اس داد که کجایی که خوابهایت مرا رها نمیکند و همیشه بیاد زندگی گذشته ام هستم و بیاد تو هستم و فراموشت نمیتونم بکنم . هنوز پیامش توی گوشیم هست ... و بعد این اعتراض زدنهاش به یک حق ملاقات ساده ی از صبح پنجشنبه تا عصر جمعه ی یک مادر و یک فرزند .... خدایا برای چی ؟ نمیفهمم ؟ میخواد انتقام بگیره .میخواد آرامش رو از من دور کنه ؟ میخواد بگه تا من اجازه ندم تو نمیتونی خوشبخت بشی ؟
اون از پرونده هزینه های درمانی بچه که برای سومین بار اعتراض کرده و اینم از پرونده ملاقات .... رانندشو میفرسته دنبال کارای دادگاه و خودش از دور تماشا میکنه بهت وحیرت منو .اینجوری به لباس فریبنده اش هم بر نمیخوره و در افکار عمومی متهم نمیشه . برعکس همه میگن عجب زن سمجی ... ول کن نیست ... حاج آقای طفل معصوم رو چقدر این دادگاه اون دادگاه میکشونه ...حقش بوده که طلاقش بده ... اما من ته دلم میدونم که خودش داره بیشتر از من میسوزه . مطمئنم کسی که بدی میکنه خودش بیشتر بد میبینه . خواهرش هم از طریق کسی به مادرم توی روستا پیغام فرستاده که گفتیم داداشمون بچه رو بسپره به بهزیستی اما به دختر تو نده ... اینا اینجوری ان ...
شاید بعدها دلم خواست بدونم توی این مقطع از زندگیم چیکار میکردم . قبلنا بهتر روزانه نویسی میکردم اما الانا نمیدونم چرا نمیتونم از روزهام چیزی بنویسم . انگار روز وشبهام روی هواست . انگار چیزی رو باور ندارم . خودمم فراموش کرده ام که دارم چیکار میکنم و باید چیکار بکنم .بیشتر روز و شبا رو به امید لحظه بعدش سپری میکنم . میدونم اشتباست .خودمو این وسطا گم شده ام . بشدت درگیر مسائل بسیار بسیار مختلف و عجیب هستم ... کاری ... خانوادگی ... اجتماعی ... گره های پیچ در پیچی توی این مسائلم افتاده که همش از سرگردانی خودم راجع به خودم ایجاد شده ... باید یک وضعیت رو بپذیرم و ادامه اش بدم . لحظه ابدی اکنون رو فراموش کرده ام .
خوبه نوشتن باعث میشه یادم بیافته باید چیکار کنم . همش منتظرم آخر و عاقبت پرونده ملاقات بچه چی بشه ... منتظرم بعد از حل شدن کامل کار اداره بشینم زندگی کنم . منتظرم اگر فلان کار اقتصادی شد بعدش بشینم و از زندگی لذت ببرم . منتظرم از شر دانشگاه که خلاص شدم به زندگی بپردازم . منتظرم روزهای سکون و بیکاری برسه تا من یادم بیافته حالا چی دارم و چی هستم . یادت باشه که اینا رو فراموش نکنی . اینو به خودم میگم که دو دقیقه بعد همه چیز فراموشم میشه و میشینم به لحظه شماری تموم شدن همه این دغدغه های احمقانه ... از خودم بعید میدونستم که اینقدر اشتباهات فاحشی داشته باشم توی هدر دادن لحظه های حالم . قدر ندونستن از زندگی و سلامتم . خدایا شکرت که همیشه با منی و حضورت در همه حادثه های زندگیم پررنگه .
خدایا من به عدالت تو توکل میکنم ... زیرا آنچه متعلق به من است نمی تواند از من باز پس گرفته شود . پس آرام وآسوده بر جای می مانم ... همه مشکلاتم رو به خدا میسپارم . عشق الهی زندگی منو نورانی و مشکلاتم رو بر طرف میکنه . با این یقین و ایمان خود در آرامشم .
چندروز پیش توی یک جاده بی انتها مسافر بودم . سکوت و آفتاب داغ و بیابان و جاده خلوت . فکر میکردم ما آدمها برای چی بدنیا اومدیم؟ این بازی تکراری زندگی و مرگ چه معنی میده ... خدا از جون ما آدما چی میخواسته که آفریده شده ایم . هدف چیه ؟ قرار بوده بدنیا بیاییم تا بدویم برای شکم وشهو*ت ؟ توی دنیا باشیم برای اینکه تا از دستمون بربیاد همدیگه رو آزار بدیم و خود خواهی کنیم و مال اندوزی کنیم و نفرت وسیاهی و منفی بافی و خیانت وتباهی ....وبعد بمیریم وبریم زیر خاک و بپوسیم و غذای مار و مورها بشیم ؟ چقدر سطحی واحمقانه است اگر اینطور باشه ؟ ما برای چی بدنیا اومده ایم ؟ برای اینکه رشد کنیم وبفهمیم خدا چرا وقتی ما آدما رو آفرید به خودش آفرین واحسنت گفت؟ ... برای انکه اونقدر متعالی بشیم که مثل خودش بشیم یعنی صفات خودش رو که درروح ما دمیده متجلی کنیم . صفت رحمان .رحیم . غفور. ستارو..و...اونوقت جهان چی میشه ...
برای اینکه بفهمیم ما آدمها فقط جسم نیستیم . ما آدما بیشتر روح هستیم ٬یعنی روح وذهن انسانها اصل واساس کار آفرینش بوده و مهمتره . روح و ذهن انسانی اونقدر شگفت انگیز و قدرتمند هست که میتونه فراتر از هر نیرو و سیاهی و ضعف و ناتوانی و ذلتی عمل کنه و آدمی رو به اون تکامل بشری برسونه . جایی که آدمها بزرگ میشن . دیگه آدمهای کوچک وجود ندارن .آدمایی که همه چیز رو در این ظواهر و مسائل سطحی میبینن . در همین تولد تا مرگ . در لباس و زیبایی و ملک و ماشین ... چیزهای دیگه ای هم هست . دنیاهای دیگه ای هم بغیر از این زندگی عادی که چشم سر میبینه وجود داره .حقیقت عالم . باطن امور. نظم خاصی که بر اتفاقات زندگیمون حاکمه . حتی پلک زدن ما حساب کتاب داره .هیچ چیز در حقیقت دنیا گم نمیشه فقط زمان میبره . باور ما آدمها زندگی ما رو شکل میده . گذران عمر ما بدست خود ماست باید فکر و ذهنمونو مهار کنیم تا خوشبختی رو بچشم ببینیم .
***
فکرهای بی سروته منو ببخشید واسه این نوشتم که یادم نره اینروزا به چی فکر میکنم . یکهفته است که پسرم پیش منه چون باباش رفته مسافرت . من حالم خیلی خوبه و احساس میکنم روز به روز بهترمیشم . برکت و ثروت و سعادت در زندگیم جاریه و من خداروشاکرم .مشکل اداری من هم حل شد به لطف خدا و دیگه مجبور نیستم برم لب مرزخوشبختانه .
***
اون مرد هم بخاطر هزینه درمانی بچه برای سومین بار درخواست تجدید نظر داده درحالی که قاضی شورای حل اختلاف حق رو به من داد . برای ۵۰۰ هزار تومن پولی که وظیفشه پدر بچه پرداخت کنه . فقط برای اینکه منو اذیت کنه کشش میده . اون پول برای من در برابر سلامتی ودرد نکشیدن پاره تنم ٬هیچه . فقط برای اینکه بهش بفهمونم همونجور که ا*سلام عزیزش گفته حضانت بچه با باباست٬ درمورد نفقه درمانی بچه هم گفته که فقط و فقط بر عهده ایشونه و اینکه بهم متلک نندازه که عجب مادری هستی حاضر نیستی برای بچه ات پول بدی . قضیه اینه که دستورات ا*سلام رو فقط هرجا به نفعشه قبول داره وگرنه من اونقدر که برای بچم خرج میکنم برای خودم نمیکنم و اون از یک قلمشم خبر نداره. تازه قراره از من شکایت کنه برای اینکه طاقت اشک و گریه و شب نخوابی بچمو از شدت درد نداشتم و بدون اجازه اون بچه رو برای ترمیم دندونهاش بردم دکتر .
دیروز پسرکم پیش من بود . قمقمه آبش چپه شده توکیفش وهمه دفتر وکتابهاش خیس ونمناک شده البته قبلاْ . دفترشم خونه اون جا گذاشته . یه دفتر جدید بهش دادم .
میگم به خانوم معلمت بگو که خونه مامانم بودم و دفترم اونجا جامونده . واسه همین توی دفتر جدید مشق نوشتم .... در حال ورجه ورجه کردن و پریدن از مبل و صندلیه ٬ یه کم فکر میکنه و بعد میگه : آخه اونوقت میفهمه که شما دوتا .... شما دوتا طلاق دارین ... (الهی قربون نازنینم بشم با این فرهنگ لغت مخصوصش )
بهش میگم خوشکلم خانوم معلمت که میدونه . بعدشم اشکالی نداره که مامان بابای آدم طلاق داشته باشن ولی بچشونو که دوس دارن . میره تو فکر و این منم که هزار بار از درون فرو میریزم و بر خودم و او لعنت میفرستم .
منم و خستگی و غم و غروب ... صفحه سفیدی که منتظره توش چیزی بنویسم و ذهنی که هر دم فکری ازش در گذره .
هروقت به یاد چشمهای غمگینت موقع خداحافظی میافتم دلم میخواد سربه کوه وبیابون بذارم . هروقت به یاد اون لحظه دیدن جثه کوچیک و ریزه میزه ات و اشک های پر و پیمونت می افتم که توی شلوغی حیاط مدرسه از چشمهات میریخت چون دو دقیقه دیر رسیده بودم دنبالت عزیز مامان . بخدا اون ترافیک لعنتی که توی خیابونهای منتهی به مدرسه درس شده بود باعث شد من قبل از تعطیل شدن مدرسه نرسم .دلم میخواس ماشین رو وسط اون ادما بندازم و بال بزنم به سمتت و بغلت کنم و بیارمت تا تو نترسی .
مامان جان .هیچ کس تو دنیا منو نمیخواد جز تو .تو با من بمون . منو فراموش نکن که جز تو کسی رو ندارم مامانی .فقط تویی که بی توقع مامانتو میخوای وقتی هم که اومدی و من با دل غمگین و پر از تشویش آوردمت تو اتاقم تو اداره یهو دیدم شیش تا اس ام اس داده که فلان فلان شده بچه رو چرا بردی؟ دزدیدیش ؟ من رانندمو فرستادم دم مدرسه دنبال بچه . اونقدر بهم فحش داده بود تو پیامهاش که دیگه کلن بهم ریختم و فکر و ذهنم بهم ریخت .اون ازاشک های تو و اون هم از اینکه زودتر خبر نداده بود که از مسافرت برگشته و باید تو رو بهش می سپردم . هر چی فحش به ذهنش رسیده بود به مادر وپدرم و خودم نوشته بود . عزیزک مامان . معصوم مامان چرا تورو از من گرفتن؟ چرا تورو از من غریبه کردن ؟ چرا خدا ؟هنوز کتابهایی که دیشب برات خوندمشون اینجا افتاده . لباس های خونه ات ٬ اسباب بازیهات ٬ دفتر نقاشیت .
تا دنیا دنیا باشه میگم چرا تورو از من گرفتن ؟چرا؟ بخدا اون زن لایق بزرگ کردنت نیس . کسی که روز اول مدرسه میره با دل پر از شوهرش پیش غریبه ها شکایت میکنه نمیتونه عاشق محبت باشه و بی دریغ به تو محبت کنه .کسی که میاد اول صبحی ولت میکنه دم مدرسه تا خودت بری تو کلاس و محیط غریبه ... براش مهم نیس لحظه لحظه با توبودن . با تونشستن سر نیمکت مدرسه . وقتی یادم میاد اون لحظه ای که جلوی همکلاسیهات محکم منو تو بغلت فشرده بودی و بوسم میکردی جوری که راه نفسم بند اومده بود دیوونه میشم . عشق مامان لاغر شدی . غمگینی .از هر حرفی که میخوای بزنی میترسی و معذرت خواهی میکنی . به کی بگم ؟ به کجا پناه ببرم ؟ به کی شکایت کنم مامانی ؟ کی حرف منو باور میکنه ؟ کی میفهمه من چی میگم ؟ کاش آبرویی داشتم تا از خدا تقاضای مرگ می کردم . مامان جان